شروین طاهری: اکونومیست، ارگان روتشیلدها، در آخرین شماره خود تلاش کرده بار دیگر نظریه صهیونیستی «برخورد تمدنها» را زنده کند.
این هفتهنامه با انتشار مقاله «آخرین تلاش چین برای متحد کردن جهان علیه ارزشهای غربی»، چنین وانمود میکند که این شرق است که به مواجهه تمدنی با غرب برخاسته است. آنگلوساکسونها که در تقلای حفظ آخرین بقایای سلطه استعماری ۴ سدهای خود بر جهان، برای راه انداختن یک جنگ جهانی دیگر علیه رقبای جدید هستند، اینگونه در حال نعل وارونه زدن هستند.
مقاله اکونومیست ابتدا به 30 سال پیش بازمیگردد که در پی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، ساموئل هانتینگتون که یک محقق آمریکایی معرفی شده، دیدگاهی تاریک از چگونگی تغییر جهان ارائه کرد. او که در اصل یک مقام سیاسی عضو حلقه نومحافظهکاران کاخ سفید بود، آن زمان پیشنهاد کرد «برخورد تمدنها» جایگزین جنگ سرد سابق بین غرب و شرق شود.
این نشریه در ادامه میخواهد چنین القا کند که دیدگاه اخیر شیجینپینگ، رئیسجمهور چین مبنی بر اینکه تمدنها میتوانند در هماهنگی و نه با خصومت در کنار هم زندگی کنند، یک شعار خوشبینانه فریبآمیز است که پکن در پس آن در جهت تشدید مبارزه با آمریکا، غرب را زیر فشار گذاشته است تا دست از ترویج ارزشهای خود بردارد.
در این مقاله آمده: «از زمانی که آقای شی ابتکار تمدن جهانی خود را در 15 ماه مارس رونمایی کرد، رسانههای دولتی این کشور مملو از پوششهای توجیهگرانه شدهاند. نسخه انگلیسی گلوبال تایمز
- روزنامه ملیگرای چینی- ایده رئیسجمهور را «شی ویلیزیشن» [ ترکیب نام شی با واژه انگلیسی به معنی تمدن] نامیده و آن را تماما مهم و مملو از خرد چینی خوانده است. یک دیپلمات چینی در روزنامه ساوتچاینا مورنینگپست - روزنامه هنگکنگی حامی پکن - با اشاره به هانتینگتون نوشته است: «در زمانی که تز قدیمی برخورد تمدنها دوباره ظاهر میشود، تاکید چین بر برابری تمدنها بیش از هر زمان دیگری مورد نیاز جهانی صلحآمیز است». به عبارت دیگر، غرب باید یاد بگیرد با کمونیسم چینی زندگی کند که شاید مبتنی بر مارکسیسم باشد که یک نظریه غربی است اما همچنین ثمره فرهنگ باستانی چین نیز هست».
به عبارت دیگر، از زاویه نگاه اکونومیست، این شیجینپینگ است که پیشدستانه با متهم کردن آمریکاییها به پیروی از نظریه برخورد تمدنهای هانتینگتون، خود کارزاری ضدغربی به راه انداخته است.
اما آنچه این ارگان سلطه آنگلوساکسونی به مخاطب نمیگوید این است که تضاد فرهنگی- عقیدتی همواره در جهان وجود داشته و مختص رقابت اخیر آمریکا و چین نبوده و نخواهد بود. در همان بازه زمانیای که چین و آمریکا وارد رقابت برای کنترل نظم نوین جهانی شدند، جنبشهای مختلفی از اسلام سیاسی گرفته تا سلفیگری داعشی، هندوئیسم و بودائیسم افراطی، نهضتهای ضدصهیونیستی و ضدنژادپرستی و حتی ملیگرایی جدید آمریکایی و اروپایی - از جمله آنچه در تقابل ملیگرای روسی با خصم نازی در جنگ اوکراین شاهد هستیم - هر یک به نوبه خود به شکل انقلاب، کودتا، جنگ داخلی، جریانهای تروریستی یا شورشهای اجتماعی در محدودههای جغرافیایی مختلف بر سبک زندگی غربی شوریدهاند. این جنبشها خواه اصالت داشته یا وابسته بوده باشند و خواه موفق شده یا شکست خورده باشند، ایدئولوژی غربی را تهدید وجودی متقابل تلقی کردهاند.
در 400 سال گذشته، کشورهای غرب بر جهان تسلط داشتهاند. امپراتوریهای اروپایی و سپس آمریکاییها، ملتها را تحت سلطه خود درآورده و در چارچوب ۳ موج استعمار کهن، نوین و پستمدرن، دولتهای استعماری اقماری، دستنشانده یا همسو در سراسر جهان برپا ساختهاند. این رویکرد در وهله اول اقتصادی بوده و به کشورهای غربی این امکان را داد تا با هزینه مستعمرات، خود را غنی کنند و امپراتوریهای تجاری گسترده با پشتوانه قدرت نظامی راه بیندازند. اینگونه امپریالیستها خود را به عنوان نگهبانان خیرخواه جهان مدرن معرفی میکردند که باید الگوی تمدنی و سبک زندگی مستعمرهشدگان قرار بگیرند.
امپراتوریهای غربی در سراسر دورانی که سلطه خود را در آفریقا، آمریکای لاتین، شبهقاره هند، آسیا و دیگر مناطق تحت استعمار بسط میدادند، با جدیت به دنبال گسترش ایدئولوژی و نظام ارزشی خود نیز بودند. به همین دلیل است که «غربیسازی» و «جهانی سازی» عملا معنایی یکسان پیدا کردهاند. از قرن بیستم، بسیاری از کشورهایی که تحت استعمار غرب بودند، شروع به مقاومت در برابر ستمگران کردند و جنبشها برای استقلال و آزادی اوج گرفت. در این دوران روسها، چینیها، هندیها، کوباییها، ویتنامیها و ایرانیها هر یک به شکلی موفق شدند تاریخ خود را بنویسند. ظهور حزب کمونیست در چین به رهبری مائوتسهتونگ نیز همانقدر که مبتنی بر مارکسیسم بود، قیامی ضدغربی محسوب میشد.
نقطه عطف این رویکرد البته انقلاب اسلامی 1979 میلادی بود؛ انقلابی که در روزگار رنگ باختن عمده نهضتهای قبل از خود، به واسطه احیای اسلام سیاسی، سلطهگری غرب را به شکل گفتمانی به چالش کشید.
با آنکه آمریکا در جنگ سرد نیمه دوم قرن بیستم موفق شد بر اصلیترین رقیب خود یعنی شوروی و ایدئولوژی مارکسیستی پیروز شود اما حتی زمانی که این کشور ظاهرا به عنوان ابرقدرت جهان تکقطبی پا به قرن بیستویکم میلادی گذاشت، زیر پوست موج جدید جهانیسازی آمریکایی، هویتخواهی ملتهای بزرگ و مستقل چهارگوشه کره خاکی به قوت خود باقی بود.
حال به روزگاری رسیدهایم که با ظهور قطب چین به عنوان یک قدرت جهانی بدیل آمریکا، نهضتهای هویتی فضایی مطلوب برای بروز و ظهور در سطح بینالمللی پیدا کردهاند اما این به معنای احیای نظریه «برخورد تمدنها» نیست، چرا که این حربه آنگلوصهیونی همان دستورالعمل استعماری کهنه «تفرقه بینداز و حکومت کن» را برای متفرق کردن همه هویتهای غیر غربی دنبال میکرد.
در فضای تغییر نظم جهانی، رویکرد این هویتهای مستقل از تقابل با پدیده «جهانیسازی» که دیگر مترادف با «غربیسازی» نیست، به مفهومی متنوعتر تغییر کرده که دیگر واشنگتن، لندن، پاریس، بروکسل، برلین و رم کنترل سابق را بر آن ندارند.
چین معاصر خود را به عنوان یک الگو در یک نظم چندقطبی قرار میدهد و به دنبال رد نسخه غربمحور است که قرنها بر جهان تسلط داشته و به این کشورها اجازه استثمار و تغییر دیگران را داده است. با انجام این کار، چین «غربگرایی» را رد میکند و خود را بهعنوان «قطب تمدنی» معرفی میکند اما این نافی قطبیت دیگر تمدنها نیست.
به عبارت دیگر، جهانیسازی دیگر جادهای یکطرفه نیست که ارزشهای غربی را در بستر تسلط اقتصادی به ملتها حقنه کند. ما وارد جهانی جدید با فرصتهای برابر میشویم که نه فقط چین، بلکه سایر ملتها هم میتوانند ابتکارات تمدنی خود را برای تعامل مثبت با سایرین داشته باشند.