اوایل سال ۶۱ پس از ضربههای متعدد به سازمان، لو رفتن بسیاری از خانههای تیمی و هلاک و دستگیر شدن اعضای این سازمان، مرکزیت سازمان دستور داد افراد مشکوکی را که در حوالی خانههای تیمی مشاهده میشدند، ربوده و سپس آنها را برای کسب اطلاعات مورد شکنجه قرار دهند. این عملیات نوظهور توسط سازمان «عملیات مهندسی» نام گرفت و تحلیل مرکزیت سازمان، درباره عملیات مهندسی این بود که کار مهندسی پیچیدهتر از کار عملیاتی است و سازمان برای بقا و حاکم شدن بر مردم ایران، مجبور به شکنجه پاسداران و البته مردم حامی انقلاب است.
اعتقاد سازمان این بود که جنگ با جمهوری اسلامی جنگ 2 سازمان مهندسی است و هر کدام بیشتر شکنجه کند، برنده است. آنچه در ادامه میآید، روایت پرغصه عملیات مهندسی سازمان منافقین علیه چند نفر از نیروهای کمیته و مردم عادی است که در کتاب «سازمان مجاهدین خلق؛ پیدایی تا فرجام» آمده است. مروری بر شرح وقایع این عملیات از زبان عاملان آن اندکی از ابعاد خشونت مطلق و توحش تئوریزه شده در سازمان را به نمایش میگذارد.
* جزئیات ربودن و شکنجه عباس عفتروش
عباس عفتروش از جمله سوژههای منافقین برای اجرای عملیات مهندسی بود که جرمش تفکرات انقلابی و حزباللهی همسرش بود. خسرو زندی از اعضای فعال سازمان نفاق در عملیات مهندسی در بخشی از اعترافاتش در ارتباط با این موضوع میگوید: «از طرف مسؤولان سازمان به تیم ما یک شناسایی داده شد که فردی که شغل کفاشی دارد باید ربوده شود. فرمانده واحد مصطفی معدنپیشه (رحمان) من و فرد دیگری با نام جعفر، مسؤولیت ربودن وی را داشتیم. ساعت10:30 شب 17/5/61 به مغازه وی مراجعه کردیم و با این بهانه که ما از طرف کمیته آمدهایم و شما باید برای پاسخ دادن به پارهای از سؤالات با ما بیایید، کفاش را از مغازه خارج کردیم و پس از انتقال به ماشین و بستن دستها و چشمهایش، وی را به خانه امنی که برای شکنجه آماده شده بود منتقل کردیم».
مهران اصدقی از دیگر اعضای سازمان نیز در بازجوییهای خود اعتراف میکند: این خانه مربوط به حسین ابریشمچی و در اختیار بخش ویژه بود. محل ساختمان در خیابان بهار و در کوچهای بسیار خلوت قرار داشت. خانه ۲ طبقه و دارای 3 اتاق هال، آشپزخانه، حیاط و زیرزمین بود. قسمت حمام خانه را با پوشاندن مشمع کلفت به در و دیوار طوری درست کرده بودند که صدا بیرون نرود. این فرد کفاش به این خانه برده میشود و جهت گرفتن اطلاعات درباره فعالیتهای همسرش تحت شکنجه قرار میگیرد و با کابل به پاها و سر و صورت او میزنند اما از آنجا که قضیه اساساً دروغ بوده، هیچگونه اطلاعاتی در این رابطه به دست نمیآید. پس از اینکه شکنجه وی بینتیجه میماند، وی کشته و در یکی از بیابانهای اطراف تهران به همراه 2 نفر دیگر مدفون میشود. با شکنجه بسیاری که روی او انجام شد، همان روز اول مشخص بود وی از همه چیز بیاطلاع است و بهرغم اینکه کفاش التماس میکرد من نمیدانم شما چه چیزی از من میخواهید، به خاطر اینکه افراد بالا (مرکزیت سازمان) گفته بودند وی اطلاعات دارد، شکنجه ادامه مییافت. چند روز وی تحت شکنجه قرار داشت. مسعود گفت ما اطلاعات که نتوانستیم بگیریم ولی انتقام گرفتیم. خط شکنجه نمیبایست لو برود، هر کس را که ما میربودیم، در نهایت چه اطلاعات بدهد و چه اطلاعات ندهد، باید کشته میشد. از قبل نیز چالهای برای دفن این افراد کنده شده بود؛ باید فرد کفاش را میکشتیم و همان روز که پاسداران را کشتیم وی را نیز بعد از شکنجه زیادی که شده بود به همراه پاسداران کشتیم. کفاش را به همراه 2 پاسدار روی صندلی بستیم و چشمهایشان را هم بستیم و با میلههای سربی بیهوششان کردیم. سپس به آنها آمپول سیانور تزریق کردیم که از گلویشان صدای خرخر میآمد و در حالی که هنوز زنده بودند و در حال جان دادن بودند، بدن آنها را طوری طناب پیچ کردیم که داخل صندوق عقب ماشین جا شود».
* شکنجه خسرو ریاحینظری
البته سوژههایی که سازمان برای شکنجه و اجرای عملیات مهندسی انتخاب میکرد، صرفا مردم طرفدار انقلاب اسلامی نبودند. در یکی از موارد، اعضای سازمان تروریست منافقین یک شهروند را تنها به دلیل شکی که به او داشتند، ربوده و پس از شکنجههای بسیار وی را به شهادت میرسانند.
خسرو ریاحینظری معلم 37 سالهای بود که به جرم مشکوک بودن منافقین به او، به شهادت رسید. مهران اصدقی در اعترافات خود درباره ماجرای ریاحی نیز میگوید: ربودن ریاحی به این علت صورت گرفت که در یکی از خانههای تیمی بخش ویژه در خیابان اسکندری، افراد بالای گروه، خسرو ریاحی را بیرون خانه مشاهده میکنند که پهلوی ماشینش ایستاده است. آنها گمان میکنند وی خانه را زیر نظر دارد. او را تعقیب میکنند اما موفق به ربودن او نمیشوند. روز بعد وی را در همان محل مشاهده میکنند و این بار کاملا به او مشکوک شده و او را شناسایی کرده و میربایند. او را به خانه شکنجهگاه در خیابان بهار آوردند. در این محل من و مصطفی معدنپیشه و شهرام روشنتبار حضور داشتیم. پس از ورود ریاحی، دو پاسدار و فرد کفاش را به اتاقهای دیگر بردیم و او را وارد حمام کردیم و روی میز با طناب بستیم و از او خواستیم مشخصاتش را بگوید. او گفت شغلش معلمی است و ما یک کارت از جیبش در آوردیم که مربوط به آموزشوپرورش بود. از او علت حضورش را در آن نقطه از خیابان اسکندری پرسیدیم، او گفت بچههایم به استخر میروند و آمدهام آنها را ببرم. ما شروع به شکنجه او کردیم و با کابل به بدنش و کف پاهای او میزدیم و او فریاد میزد و ما دهانش را میگرفتیم. شکنجه را تشدید میکردیم و با هویه برقی مچ دستها و پشت کمر او را میسوزاندیم ولی او مرتب همان حرفها را تکرار میکرد. روز بعد حوالی عصر بود که من، مصطفی معدنپیشه و شهرام روشنتبار در خانه بودیم، ناگهان صدای فریاد شنیدم. خودم را به راهرو رساندم و دیدم خسرو ریاحی با مصطفی و شهرام گلاویز شده است و مرتب فریاد میزد و میگفت کمک. او به بهانه دستشویی رفتن توانسته بود با آنها درگیر شود. وارد حمام شدم و با کلت یک تیر به پای او شلیک کردم که به زمین افتاد و ساکت شد و با شهرام شروع کردیم به بستن مجدد خسرو که ناگهان بلند شد و شروع به فریاد زدن کرد. ناگهان مصطفی کلت را برداشت و یک تیر به سر خسرو شلیک کرد».
* شکنجه انسانیت
در میان تمام سوژههای منافقین برای اجرای عملیات مهندسی، ماجرای طالب طاهری ۱۶ ساله و محسن میرجلیلی ۲۵ ساله از اعضای کمیته انقلاب از همه دردناکتر است.
مهران اصدقی در اعترافاتش نسبت به این جنایت میگوید: «خانه تیمی مرکزیت بخش ویژه سازمان در خیابان کارون بود. مهدی کتیرایی و حسین ابریشمچی در آنجا بودند و جواد محمدی (طاهر) مسؤول حفاظت خانه بود. طاهر حین مراقبت از خانه و دیدهبانی، مشاهده میکند فردی بیرون خانه ایستاده و به او مشکوک میشود و طبق خط داده شده، اقدام به شناسایی وی میکند. روز بعد همان فرد را به همراه یک جوان دیگر در آنجا میبیند و به افراد بالای بخش ویژه میگوید و آنها دستور ربودن آن دو جوان را صادر میکنند. در خیابان با ماشین جلوی آنها پیچیده و به آنها میگویند ما کمیتهای هستیم و باید با ما بیایید. آنها به خانه خیابان بهار که از قبل برای شکنجه آماده شده بود، برده میشوند.
طاهر به همراه مصطفی معدنپیشه و شهرام روشنتبار اقدام به شکنجه آنها میکنند. هدف از این سرعت عمل این بود که ببینند آیا خانه تیمی خیابان کارون لو رفته است یا نه؟ پس از بازرسی از جیب آنها کارتها و مدارکی که نشان میداد پاسدار هستند بیرون میآورند. بعد آنها را روی صندلی با طناب میبندند و صندلی را روی زمین میخوابانند. با کابلهای کلفت چند لایه به کف پا و سایر نقاط بدن آنها میزنند و برای اینکه صدای آنها بیرون از خانه نرود، دهان آنها را با پارچه میبندند. برای ایجاد هراس نقاب به چهره میزدیم. همین کار را کردم و وارد حمام شدم. دیدم یک پسر 17 - 16 ساله در گوشه حمام در حالی که دستها و پاهایش با زنجیر بسته شده، افتاده بود. اسمش طالب طاهری بود. سپس به اتاق رفتم تا فرد دیگر را که محسن میرجلیلی نام داشت ببینم. فردی حدود ۲۵ - ۲۴ ساله در حالی که دستها و پاهایش با زنجیر بسته شده بود، در گوشه اتاق نشسته بود. بدن او نیز مانند بدن طالب بود و خیلی با کابل شکنجه شده بود. سؤالات را آماده و کار شکنجه را شروع کردم. آنها را به نوبت داخل حمام میبردیم و در حالی که پاهایشان تاول زده بود و حال نداشتند آنها را روی صندلی بستیم و صندلی را خواباندیم و من با کابل میزدم و آنها از درد ناله میکردند و فریاد میزدند، مصطفی دهان آنها را با پارچه گرفته بود. آنقدر آنها را زدم که تاولهای پای آنها ترکید و خونریزی کرد. وقتی پاهای آنها خونریزی کرد، مصطفی پاهای آنها را باندپیچی و آنها را برای شکنجه مجدد آماده کرد. من مرتب از آنها سؤالاتی میکردم و آنها انکار میکردند و جوابی نمیدادند، از بالا (مرکزیت سازمان) گفتند حتماً آنها اطلاعات دارند. روز بعد کار را شروع کردیم. جواد محمدی ابتدا به جان آنها افتاد. سپس آنها را روی همان صندلیها بستیم و روی پاهای متورم و خونآلود آنها آب جوش ریختیم طوری که پوستشان ترک خورده و تاولها ترکید. آنها بارها بیهوش میشدند و باز به هوش میآمدند. آب داغ روی سر و صورت آنها ریختم که سر و صورتشان تاول زد. خون از همه جاهای بدن آنها به راه افتاده و خون زیادی از بدنشان رفته بود. جواد محمدی با نوک چاقو به بدنشان میکشید طوری که عضوی از بدن آنها نبود که خونآلود نباشد. من و مسعود قربانی به داخل حمام و سراغ محسن میرجلیلی رفتیم. مسعود به او گفت اگر اطلاعات ندهی تو را میپزیم. سپس به من گفت اتو را بیاور. اتو را آوردم و در حالی که به برق زد و کاملاً گرم شد، ناگهان اتو را به کمر محسن میرجلیلی چسباند. محسن از شدت درد دهانش را به طرز عجیبی باز کرد و از هوش رفت. بوی سوختگی همه جا را گرفته بود.
جواد محمدی و مصطفی معدنپیشه مشغول شکنجه طالب طاهری بودند. جواد به مصطفی گفت برو چاقو بیار. مصطفی چاقو را که آورد، چاقو را چند بار روی بازوی طالب کشید که بار سوم خون بیرون زد و بر اثر درد شدید تکان خورد. طالب میخواست حرف بزند که جواد با مشت توی دهانش کوبید، طوری که دندانش شکست. جواد گفت حالیت میکنم و سپس میله سربی را برداشت و به دهان و فک و چانه او زد که وقتی طالب دهانش را باز کرد، دندانهای شکستهاش به همراه خون و آب دهان روی شلوارش ریخت. مصطفی با میله سربی که در دستش بود به جاهای دیگری از بدن او میزد. محسن میرجلیلی به هوش آمده بود که مسعود قربانی به من گفت برو آب جوش بیار، من آب داغ آوردم و مسعود گفت روی پاهایش بریز. میخواستم به یکباره خالی کنم که مسعود اشاره کرد یواشیواش بریز تا بیشتر زجر بکشد. من هم همین کار را کردم، طوری که تمام تاولهای پایش ترکید و شکل خیلی وحشتناکی پیدا کرد و پوست پاهایش از بدنش جدا میشد. محسن بیهوش شد و بعد که به هوش آمد، مسعود آب داغ روی دستهای محسن میریخت که دستهای محسن پف کرد و چروک شده و حالت پختگی داشت.
به اتاق که رفتم، صحنه دلخراشی دیدم. پوست سمت راست سر طالب به همراه موهایش کنده شده بود و جواد محمدی در حالی که چاقوی خونآلود دستش بود بالای سر طالب که بیهوش شده بود، ایستاده بود. مصطفی سر او را محکم گرفته بود و جواد با عصبانیت چاقو را بالای گوش طالب گذاشت و آن را برید و بلافاصله چاقو را روی بینی طالب گذاشت و آن را برید، طوری که خون زیادی از سر و صورت طالب جاری شد و تمام سر و صورتش غرق در خون شد. در همین حین که طالب بیهوش بود، جواد چاقو را کنار چشم طالب گذاشت که خون از چشمش بیرون زد.
جواد اطلاعات میخواست و طالب جوابی نمیداد. جواد گفت این طوری نمیشود. باید این را کبابش کرد و مصطفی به آشپزخانه رفت و گاز پیکنیک و سیخ به همراه خود آورد. جواد سیخ را 2 بار سرخ کرد، به ران طالب زد و بار سوم سیخ را سرخ کرد و به دکمههای جلوی شلوار طالب چسباند که شلوار طالب سوخت و سیخ داغ به بدن طالب اصابت کرد که یک دفعه دچار شوک شد. تمام فضای اتاق را بوی سوختگی پارچه و گوشت پر کرده بود. تا عصر، آنها یکی دو بار به هوش آمدند. حوالی عصر، مصطفی معدنپیشه بر اثر دستپاچگی وقتی محسن میرجلیلی یک تکان خورده بود، تیری شلیک کرد و مجبور به تخلیه خانه شدیم. با همان میلههای سربی آنها را بیهوش کردیم و سپس به بدن آنها سیانور تزریق کردیم و در حالی که هنوز جان میدادند آنها را پتوپیچ کردیم و داخل صندوق عقب ماشین گذاشتیم. ساعت ۹ شب ماشین را در خیابان نظامآباد تحویل خسرو زندی و محمدجعفر هادیان دادیم تا آنها را برای دفن به بیابانهای اطراف ببرند. وقتی جریان شکنجه لو رفت، سازمان فکر نمیکرد که قضیه اینقدر برایش گران تمام شود و وقتی با انبوه شرکتکنندگان در تشییع جنازه اینها و مسالهداری بچهها در داخل تشکیلات مواجه شد، به ما گفتند هیچ چیز به بچهها نگویید و اگر بچهها سؤال کردند بگویید کار خود رژیم است».
* شکنجه شاهرخ طهماسبی
علاوه بر شهیدان طالب طاهری و محسن میرجلیلی، شاهرخ طهماسبی ۲۸ ساله نیز به جرم عضویت در کمیته مرکزی انقلاب اسلامی، در پروژه عملیات مهندسی منافقین به شهادت رسید. وی نیز مرداد ماه 61 ربوده شده و پس از ۱۰ روز شکنجه به شهادت رسید و پیکرش در منطقه عباسآباد تهران رها شد.
محمدجواد بیگی از اعضای فعال سازمان منافقین در عملیات مهندسی در ارتباط با شکنجه شاهرخ طهماسبی میگوید: «در مرداد ماه ۶۱ پس از ربودن وی، او را به خانه تیمی خیابان سهروردی کوچه باغ انتقال دادند. از آنجا که دست و پای وی را بسته و پتویی بر رویش انداخته بودند، صاحبخانه مشکوک شده و با نیروهای انتظامی تماس میگیرد. بلافاصله ما وی را به خانه تیمی خیابان خواجهنظام بردیم. خانه تیمی خیابان خواجهنظام را یک زوج تشکیلاتی به نام فریبا اسلامی (شهلا صالحیپور) و محمد قدیری (منوچهر احمدیانفر) با همین اسامی مستعار اجاره کرده بودند. رابط این خانه با بالا (مرکزیت سازمان) جواد محمدی با نام طاهر بود که خود وی در تیم شکنجه مهران اصدقی بود.
فریبا اسلامی در اعترافاتی که نسبت به شکنجه شهید طهماسبی داشته، میگوید: در جریان ربودن و شکنجه شاهرخ طهماسبی، به عنوان محمل همان خانه شکنجه بودم. در این خانه حمام را برای شکنجه آماده کرده بودند و محمدجواد بیگی برای بازجویی از وی به این خانه آمد و مرتب او را شکنجه میداد. گاهی او را به حمام میبردند و گاهی در گنجهای که در هال خانه قرار داشت و یک متر در یک متر و کاملا تاریک بود، با دهان بسته قرار میدادند. در تمام این مدت نیز نباید از خانه بیرون میرفتیم. من صدای شلاق خوردن و کتک خوردن او را میشنیدم ولی چون دهانش بسته بود فقط ناله ضعیفی میکرد. علی عباسی (هادی) او را بسیار شکنجه میکرد و با کابلهای به هم بافته او را میزد. یک شب ساعت ۲ از خواب بیدار شدم، شنیدم که او آب میخواهد و صدایش خیلی ضعیف به گوش میرسید ولی من به او آب ندادم و رفتم خوابیدم. شاهرخ طهماسبی را در همین خانه به قتل رساندند و برای اینکه کسی او را نبیند جسد وی را در یک کارتن بزرگ پیچیدند و با طناب بستهبندی کردند و با یک اتومبیل وی را به محلهای در اطراف عباسآباد بردند و دفن کردند».