printlogo


کد خبر: 264207تاریخ: 1402/4/5 00:00
جلوه‌هایی از نور الهی

جواد نعیمی: 1- تابستان داغی است. آفتاب بشدت می‌تابد. در حالی که خیس عرق شده‌ام، از باغ‌ها و کشتزارهای اطراف مدینه می‌گذرم. ناگهان چشمم به مرد درشت‌اندامی می‌افتد که بشدت مشغول کار است. با خودم می‌گویم این مرد کیست که در این هوای گرم، دنبال مال دنیاست و این همه به خودش زحمت می‌دهد؟
نزدیک‌تر می‌روم. او همچنان در تلاش کار کشاورزی است. باز هم پیش‌تر می‌روم و دهانم از تعجب باز می‌ماند؛ آخر امام باقر(ع) را در برابر خودم می‌بینم! در دلم می‌گذرد این مرد شریف چرا برای مال دنیا اینگونه رنج می‌کشد؟ بهتر است بروم کمی او را نصیحت کنم. به دنبال این اندیشه گامی فراتر می‌نهم و سلام می‌کنم. امام پنجم عرق‌ریزان و نفس‌زنان پاسخ سلامم را می‌دهد. اندکی دست از کار می‌کشد و عرق‌های پیشانی‌اش را پاک می‌کند. 
می‌گویم: آیا سزاوار است شما در این هوای گرم اینقدر برای به دست آوردن مال دنیا بکوشید؟ اگر در همین لحظه، مرگ شما فرابرسد، چه پاسخی به خداوند می‌دهید؟ 
امام باقر(ع) نگاهی به من می‌اندازد و می‌فرماید:‌ های محمد بن منکدر! اطمینان دارم اگر هم‌اکنون مرگ سراغم بیاید، در حال اطاعت و عبادت خداوند از دنیا خواهم رفت. 
با شگفتی می‌پرسم: اطاعت و عبادت خداوند؟
باقرالعلوم با متانت و آرامش خاصی پاسخ می‌دهد: آری! آیا گمان می‌کنی اطاعت خداوند، تنها به خواندن نماز و روزه داشتن است؟ من همسر و فرزندانی دارم. آیا نباید کار کنم تا نیازمند مردم نشوم؟ اگر کار نکنم چگونه می‌توانم خرج زندگی‌ام را تامین کنم و چگونه می‌توانم در انجام کارهای خیر و کمک به دیگران شرکت جویم؟ خداوند خودش فرمان داده است بار زندگی خویش را بر دوش دیگران نیندازیم و برای به دست آوردن «روزی حلال» بکوشیم. بنابراین همه این تلاش‌ها و کار و کوشش‌ها برای اطاعت از خداوند است، نه برای دنیادوستی و مال‌پرستی... 
سخنان روشنگرانه امام باقر(ع) مرا از گفته خویش پشیمان می‌کند، از آن بزرگوار پوزش می‌طلبم و می‌گویم: ببخشید آقا! من می‌خواستم شما را نصیحت کنم، حالا می‌بینم شما مرا پند دادید و راهنمایی کردید. آنگاه شرمنده و سرافکنده از حضرت امام باقر(ع) خداحافظی می‌کنم و راه خودم را می‌گیرم و می‌روم. 
2- این چندمین بار است که می‌بینم آن حضرت خضاب کرده است، لباسی شیک، تمیز و زیبا پوشیده و به سوی خانه خودش می‌رود. با خودم می‌گویم: «این بار باید بروم و از او بپرسم». اما انگار خجالت می‌کشم. سرانجام هر طور شده، پیش می‌روم و می‌گویم: آقا! مدتی است شما را در این حالت و با این لباس‌های زیبا و تمیز می‌بینم! امام باقر(ع) سرش را به علامت تأیید تکان می‌دهد و می‌فرماید: دوست عزیز! همان‌گونه که زنان خودشان را برای همسران‌شان می‌آرایند، مردان نیز باید چنین کنند تا آنان را شادمان سازند. 
3- مردی نصرانی، آهسته به امام(ع) نزدیک می‌شود و با بی‌شرمی هر چه تمام‌تر، خطاب به آن بزرگوار می‌گوید: آیا تو بقر (گاو) هستی؟ امام محمد باقر(ع) بی‌آنکه خشمگین و برافروخته شود، با آرامش و بردباری کامل می‌فرماید: نه! تو اشتباه می‌کنی. من «باقر» هستم. مردک نادان و بی‌شرم، دوباره می‌گوید: مگر پسر زنی آشپز نیستی؟ امام(ع) با خونسردی شانه‌ای بالا می‌اندازد و پاسخ می‌دهد: خب! این شغل مادرم بوده است. مگر عیبی دارد؟
مرد نصرانی بار دیگر ادامه می‌دهد: آیا مادر تو شخصی بدزبان نبوده است؟
حضرت، نگاه معنی‌داری به مرد بی‌ادب می‌اندازد و با همان متانت و آرامش پیش، می‌فرماید: اگر راست می‌گویی خداوند او را بیامرزد و اگر دروغ می‌گویی، خداوند از تقصیر تو بگذرد! مرد نصرانی که شاهد این همه بردباری و اخلاق والای اسلامی است، دچار دگرگونی روحی می‌شود، ناگهان خودش را به دامان امام باقر(ع) می‌اندازد، شهادتین را بر زبان می‌آورد و به اسلام می‌گرود. 
4- دشمنان خدا که هرگز تاب تحمل حق را ندارند و از گسترش دانایی و معرفت و فضیلت بیم دارند، همواره در پی از میان بردن نشانه‌های حق و درستی و راستی‌اند. سرانجام به دستور حاکم ستمگر اموی، هشام بن عبدالملک، امام باقر(ع) را مسموم کرده و به شهادت می‌رسانند.
امام صادق (ع) می‌فرماید: پدرم در آستانه شهادت، غلام‌های بد خودش را آزاد کرد و خوب‌ها را نگاه داشت. پرسیدم: «پدر جان! چرا بدها را رها می‌کنی و خوب‌ها را نگاه می‌داری؟» فرمود: با این بدها به خاطر رفتار بدشان گاهی تندی کرده‌ام. ممکن است از من دلگیر شده باشند. این کار را برای جبران دلگیری آنها می‌کنم. 
امام ششم همچنین می‌فرماید: شامگاه شهادت پدر، نزد ایشان می‌شتابم. می‌بینم با کسی در حال سخن گفتن است؛ حال آنکه من آن شخص را نمی‌بینم! پدرم اشاره می‌کند کمی دورتر بروم اما اندکی بعد که بار دیگر نزد پدر بازمی‌گردم، مرا می‌پذیرد و می‌فرماید: «من امشب از دنیا خواهم رفت. هم‌اکنون پدرم را دیدم که شربت گوارایی را برایم آورد و من آن را نوشیدم. آنگاه آن حضرت مرا به دیدار حق و رفتن به جهان جاوید بشارت داد!»
امام دانایی و فضیلت و مهر، حضرت باقر(ع) وصیت‌هایش را می‌کند و چشم از جهان می‌پوشد. مردی که چند فرسنگ از مدینه دور است، به مدینه می‌آید و می‌گوید در خواب به من گفته شده است برو بر بدن ابوجعفر -امام محمد باقر(ع)- نماز بگزار که فرشتگان او را غسل داده‌اند. هم اینک می‌بینم خوابم راست بوده است و امام(ع) از دنیا رفته است. 
پیکر پاک امام محمدباقر(ع) به خاک بقیع سپرده می‌شود و آن عزیز گرامی در کنار آرامگاه امام مجتبی و امام سجاد که درود خداوند بر آنان باد، آرام می‌گیرد. مدینه یکپارچه غرق شیون و ماتم می‌شود. زمین و آسمان سیاه می‌پوشد و سیلاب اشک دیده‌ها و دل‌ها را فرامی‌گیرد.

Page Generated in 0/0062 sec