عطیه علیهمتی: من دقیقا نمیدانستم ایدهپردازی یعنی چه و چه اتفاقی قرار است در یک جلسه ایدهپردازی بیفتد. با خودم چند پیشنهاد برای اجرای مونولوگ داشتم و خیالم راحت شد که دست خالی نیستم.
بسمالله! نخستین جلسه را شرکت کردم. اصلا به تغییر و تبدیل ایدهها فکر نکرده بودم. به اینکه در یک کار ترکیبی هنر و روضه چطور باید از ایده به اجرا رسید. خیال میکردم هر ایدهای زیباتر باشد حتما اجرا هم خواهد شد اما همان جلسه اول آب پاکی روی تمام تصوراتم ریخت و اتفاق دیگری افتاد.
اوضاع شبیه یک پالت رنگ شده بود؛ یک ایده میآمد، یک گوشهاش را میزدند، یک حرکت اضافه میشد، یک ایده جدید خلق میشد...
پیشنهاد خام میآمد روی میز، یکی طرح فضاسازی میداد، دیگری پیشنهاد زیرصدا و خلاصه ایدهها مثل یک خمیر خام زیر دست زبردست تکتک افراد حاضر میافتاد و آنقدر ورز داده میشد که دست آخر نان خوشعطری از دلش بیرون کشیده میشد.
برای شبی که متعلق به حضرت زینب سلاماللهعلیها بود، ایده این بود: بازیگر خانم در نقش حضرت زینب در میان جمعیتی از مدافعان حرم لحظاتی بین دسته دمامزنها یک پرفورمنس اجرا کند.
به نظر ایده جدید و جذابی میآمد؛ یک پیوند تصویری بین دیروز و امروز تاریخ.
اما سرتیم گروه گفت اینطور که نمیشود!
نمیشود بانویی یکه و تنها بیاید بین جمعیت آقایان و نقش حضرت زینب را بازی کند... یک بانو میان جمع آقایان... نه!
دلهایمان مچاله شد... اینجا هر هنری بوی روضه میداد.
یک نفر گفت خب! بازیگر نقش حضرت به تنهایی در میان میدان بایستد.
اما این تصویر تنها، غم و مظلومیت داشت، پس استواری و مقاومت حضرت کجای این صحنه قرار میگرفت؟!
گفتیم آن شب دمامزنان با لباس مدافعان حرم دمام بزنند اما حضرت زینب نداشته باشد!
قشنگ نبود... در شبی که متعلق به حضرت زینب بود، ایشان را نادیده بگیریم!
پوشیدن لباس زنانه بازیگران مرد که در تعزیهها معمول است هم از طرف خانمهای گروه موردپسند واقع نشد.
آخر حرف یک زن را باید یک زن میزد!
به نتیجه نرسیدیم، اجرای آن شب لغو شد.
اما خدا را در برهم زدن ارادهها یافتم؛ این بود که صبح روز اجرا، پای ایدهای به میان کشیده شد.
یک بانو، نماد حضرت زینب و بانوانی نماد بانوان حرم، پوشیهزده گوشهای از مراسم بایستند... مثل زنهای حرم که عقیلهالعرب را تنها نگذاشتند.
لشکر دمامزنان بیایند و علمدار، علم را تحویل بانو دهد... باشکوه بود و غمبار؛ درست مثل تاریخ!
چند ساعت بعد، دسته از در ورودی دانشگاه وارد دالان اصلی هیات شد.
5 بانوی نقابزده به سمت دسته حرکت کردند و گوشهای از دسته که خیمه بانوان و جمع بانوان عزادار پشت سرشان ایستاده بودند، اندک اندک به دسته رسیدند. به جای فریادهای «حیدر حیدر» از میان دسته نوای «زینب زینب» بلند شد.
زمین و زمان دم گرفته بود و اشکها روی گونهها سر میخورد؛ گاهی از روی حسرت، گاهی از روی غم، گاهی از حجم شکوه تصویر....
روضه شروع شد:
گل من
یک
نشانی
در
بدن داشت...
اگر پیدا کنم
زیبا گلم را...
به آب دیدگان میشویم او را...
نمیدانم روضهخوان آشفته میخواند یا ذهن من نامنظم و
تکهتکه میشنید؟!
سوز سنج که بالا گرفت، صدای گریه چند زن بلند شد.
انگار تاریخ به عقب برگشته بود و ذوالجناح با زین واژگونشده به خیمه رسیده بود.
غباری فضا را گرفته بود که نفس را تنگ میکرد، شاید هم غبار نبود، سنگینی این غصه و این روایت، فضا را سنگین کرده بود.
این نخستین اجرای بانوان کنار دسته دمامزنی بود و ناهماهنگیهایش طبیعی بود. جمعیت زیادی به بازیگر نقش حضرت زینب نزدیک شده بودند و دید زیادی نداشتیم اما علمش بلند بود، به بلندای تاریخ، نه مثل هر شب که سنگینی دسته چوبی علم نمیگذاشت یک بانو آن را بالا ببرد، بچرخاند و آهنگ رزم سر بدهد... آرام و باوقار.
مجلس تمام شد. دسته پراکنده شد و من به این فکر میکردم که ما حتی تصویر کاملی از سختیها و بیحرمتیهایی که به بیبی جان شد را نتوانستیم نشان دهیم. دلمان نیامد به بازیگر بانو بگوییم علم را بالا ببر حتی اگر سنگین است! نتوانستیم حرفی از اجرای لحظات اسیری بانو بزنیم! بازیگردان گروه اجازه نداد حتی فکر اضافه کردن نقش اشقیا را بکنیم.
ما حتی نتوانستیم شبیه بانو شویم و همین ابتدای راه، کم آوردیم....
امشب از تماشای بانویی که مردان احترامش کردند و زنان دورش را گرفتند تا تنها نماند، گریستیم.
برای نقشی که اجرا نکردیم، گریستیم.
گریستیم تنها برای روضههایی که در حافظهمان ثبت شده بود و بازیگر به جرقهای آتشمان زد!