نقل است روزی در اواخر عمر سلطانمحمد خوارزمشاه که به شمایل دریوزگان درآمده بود، حکیمی بر بالین وی آمد و در کمال تعجب بدون آنکه بگوید بیماری شما ویروسی است و سه آمپول دگزا در سرم تزریق کند، به وی گفت راهبندان مزاجت با خاکشیر درست نمیشود، اعتراف کن هرچه کردی و خودت را راحت بنما. در حالی که حکیم انتظار داشت سلطان، از برای پوشاندن خطاهای گذشته،گوشیاش را از زیر بالش درآورد و ریستفکتوری کند، اعترافاتی شنید که هیچ گوشیای را یارای مقابله با آن نبود.
سلطان در حالی که چشمش در مغاک افتاده بود باز گفت آنچه حالاتم را صعب کرده تنگی مزاج نیست؛ بلکه کشتن آن ۴۵۰ بازرگان مغول است، گیرم اصلا کد گمرکی نداشتند، اموالشان میگرفتیم در موزه میکردیم، به خشم چنگیز و حمله مغول نمیارزید.
طبیب گفت مژدگانی بده که دیشب در مشاهدتی دیدم از شاهان پسین تو، یکی میآید که تنها در یک مجلس ۱۶۰۰ نفر را در میانه مسجد به آتش میبندد و پسینیان او در نهایت با فرستادن جاویدبادی یاد و خاطرهاش زنده میکنند.
رنگ رخساره سلطانمحمد با شنیدن این جمله از زرد لیمویی به نارنجی کهربایی تغییر یافت.
سلطان گفت ولی آنچه بیشتر مرا مکدر کرده است، نجنگیدن تا آخرین قطره خون در راه وطن است، حکیم گفت غمت نباشد مهم اینست دلت پاک باشد همهجا خاک خداست چه برای شما چه برای چنگیزخان، مژده دیگری دارم که پسینیان شما برای آن راهی اندیشیدند تا قبل از آنکه کار به آخرین قطره خون برسد اعلام برائت از هر جنگی با شمال و جنوب و شرق و غرب کردند و به ساخت راه آهن از شمال به جنوب اکتفا نمودند، بر فرض جنگی هم درگرفت و ۹ میلیون نفر از قحطی جان دادند ولی «پیس فور آل پیپل ایز مای دریم»، خیلی هم که فشار بر مملکت آید یک نانوا در تنور میاندازند غائله ختم میشود.
متد دیگری هم دارند که مذاکره میکنند و نخوانده میدهند، سلطانمحمد چون این استراتژی بشنید، گفت این پسندمان آمد قلم وکاغذی از برای مذاکره با چنگیز آماده نمود و گفت پسینیان گوی سبقت را از ما ربودهاند برویم چیزی با چنگیز امضا کنیم که تا تاریخ تاریخ است ناممان در زمره دلیران ثبت شود.