بعد از هک اکانت ادمین تلگرام اینترنشنال و افشای هویت افرادی که از ایران برای این شبکه فیلم و خبر میفرستادند، سراغ افراد افشاشده رفتیم تا از حس و حال این روزهایشان بپرسیم.
خبرنگار: حالا که افشا شدید و هر لحظه ممکنه جهت پارهای توضیحات به دادسرا احضار بشید، چه حسی دارید؟
رها (یک دانشجوی آرمانخواه): آقا به خدا (گریه میکند)... آقا ما گول خوردیم (همچنان گریه میکند)... وگرنه ما تو دبیرستان هرسال دهه فجر خودمون شخصا شرشرهها رو تو راهرو و نمازخونه مدرسه میچسبوندیم (بسیار جانگداز گریه میکند)... آقا ما رو گولمون زدن به قرآن!
خبرنگار: حالا کی گولتون زد؟
رها: شیطون آقا... شیطون. شیطون گولم زد، برید شیطون رو دستگیر کنید (ترکیبی از گریه، جیغ ملایم و هقهق کودکانه شنیده میشود).
خبرنگار: شما قبل از این که بیان سراغتون، حرفی ندارید؟
بردیا (یک ورزشکار مصون): من فقط میخوام بگم که سراغ من نیایید؛ چون مصونیت دارم، خودتون ضایع میشید.
خبرنگار: مصونیت دیپلماتیک؟
بردیا: نخیر، از اون هم بالاتر؛ مصونیت ورزشاتیک!
خبرنگار: متوجه نمیشم، یکم بیشتر توضیح بدید.
بردیا: من ورزشکارم داییجان. ادمین کانال اینترنشنال هم گفت که جای ورزشکار زندان نیست و ماها مصونیت قضایی داریم. اصلا برای همین اون عکسهارو براش فرستادم.
خبرنگار: موفق باشید. شما بگو وقتی میان ملاقاتت برات کمپوت و میوه زیاد بیارن که تو زندان هیکلت افت نکنه.
خبرنگار: شما به نظر میرسه نتونید دادگاه و زندان رو تحمل کنید؛ شما دیگه چرا؟
خشایار (یک هنرمند لطیف): در اصل من مقصر این قضیه نیستم؛ من یک هنرمندم و روح خیلی لطیفی دارم. جامعه مقصره که من رو به این مسیر کشونده.
خبرنگار: دقیقا چطور مقصره؟
خشایار: اگه به هنر من بیشتر توجه میشد، من هیچوقت سراغ جلب توجه این شکلی نمیرفتم.
خبرنگار: خب هنرتون چی هست دقیقا؟
خشایار: من یه عکاس خیابونیام. اصلا اون فیلمهایی هم که میگرفتم، وسط همون عکاسیهام خود به خود ضبط میشد. منم میفرستادم اینترنشنال که هنرم دیده بشه. لطفا من رو قضاوت نکنید.
خبرنگار: شما با این هیکلت معلومه روی مواضعت کاملا پافشاری میکنی و از زندان و اینا نمیترسی. درسته؟
سامان (یک گولاخ نترس): داداش بیا این پنجتا سبد رو فعلا تحویل برادرهای خدوم پلیس بده، تا من بقیهشم آماده کنم و بفرستم خدمتتون.
خبرنگار: اینا چیه؟
سامان: اینا اعترافات خودم و بچهمحلهاست. مثل سگ زدمشون که به همه غلطهای زندگیشون اعتراف کردن. اعترافات خودمم تا دوران هجده سالگی تحویل دادم، فقط ببین میتونی یه وقتی بگیری من از هجده تا بیست و یک سالگیم رو هم طی چهار فصل بنویسم و تقدیم کنم؟
خبرنگار: حالا عجله نکن، شاید با یک تعهدنامه بیخیالت بشن.
سامان: نه این حرفها چیه؟ آدمیزاد که از آیندهاش خبر نداره. اگه من دوباره پام لغزید و خطا کردم چی؟ بزار هرغلطی کردم بنویسم که هم تو مجازاتم تخفیف قائل بشن، هم خودم دیگه جرأت هیچ غلطی نداشته باشم.
خبرنگار: حالا چرا تحویل من میدی؟
سامان: دیگه شما زحمتش رو بکش، برادرها این همه راه رو نیان. بقیهشم من خودم میارم. فقط شما که خبرداری، تو زندان اگه بقیه رو بفروشم، بهم مرخصی میدن؟ هر نفری رو که بفروشم، چند روز میدن؟ عه! داداش نرو... هنوز درمورد حسن رفتار تو زندان کلی سؤال دارم....