در بلاد عجایب، خواجه ابوالشایعهالدوله بر کرسی خویش جلوس کرده بود و قلیان دود میکرد که ناگاه جمعی از مریدان سینه چاکان بهسرزنان وارد شدند.
شیخ دودی قلیان را دایرهوار از بینی و دهان خویش خارج کرد و بگفت: «کیف کردید که عجب شیخ هنرمندی دارید؟!»
جملگی تایید کردند و خواجه ابوالشایعهالدوله گفت: «چه شده!؟» مرید اعظم رو به شیخ کرد و بگفت: «امروز در خیابان تعدادی از نیروی انتظامی را دیدیم و طبق فرمایشات شیخ شروع به سخنان مثبت سی سال کردیم و مادر و سیسترشان را جلویشان بیاوردیم ولی دریغ از گفتن حتی چخه از جانب آنان! کار به جایی رسید که مریدان خواستن به جای آنان به خویشتن ناسزا بگویند که با پادرمیانی نیروی حکومتی خدوم پلیس، از هم جدا شدند. آهنگ بازگشت کردیم که ردای مریدی به فرمان موتور یکی از نیروهای حکومتی گیر کرد و پاره بشد. مریدان اینجا جمعند تا از شیخ چارهای بر این خشونت وارده بطلبند.»
شیخ اندکی تامل کرد باد صبای خویش را چک بکرد و بگفت: «این رویداد ددمنشانه مصادف شده با ۱۳ مهر روزی که به نام نیروهای حکومتی نامگذاری شده؛ روزگار را ببینید که اینان روز دارند و پیرها ندارند اما سخن کوتاه، تلفنهای همراه خویش را بیرون آورید و هشتگ نه به رفتار ددمنشانه پلیس را ترند کنید و عکس ردای پاره شده را نیز بارگیری بفرمایید.»
مرید اعظم بگفت: «شنیدم نیروهای حکومتی گاه به گلوله سارقان و قاچاقچیان خدوم برخورد میکنند و گلوله برخورد میشوند و خسران بر آنان وارد میکند. اینان خواب و خوراک را بر راهزنان و کلاهبرداران بلادمان حرام کردند و ممانعت میکنند از بردن لقمه نانی بر سر سفرهشان.»
سپس شیخ گفت: «زین پس اگر هر یک از این مزدوران را حین کشیک رویت کردید اتومبیل خویش را بر وی ببرخوردید که هشتگ نه به اعدامش با شیختان.»
شیخ و مریدان هشتگها علیه آنان بزدند و ناسزاها بگفتند ولی رویشان کم نشد و همچنان بر گلولهها برخورد میکردند و کشیک میدادند.