printlogo


کد خبر: 268555تاریخ: 1402/7/13 00:00
حاشیه‌نگاری دیدار شرکت‌کنندگان سی‌وهفتمین کنفرانس وحدت اسلامی با رهبر انقلاب
قرآنی شدن، گام اول امت شدن

سارا حسن‌زاده*: «اسم‌تان نیستِ» مامور جلوی گیت متوجهم می‌کند که پاییز است. سرمای اول صبح می‌دود در جانم. بی‌معطلی می‌پرسم «مگه می‌شه؟ دوباره نگاه می‌کنید؟» مامور عادت دارد به این اتفاق. من اما عادت ندارم. آماده نیستم. برای واقعه آماده نیستم، برای دیدار، برای اتفاقات بزرگ. دلهره دارم. مثل شب امتحان، مثل شب مسابقه یا شب خواستگاری یا لحظه زیارت. جایی که باید ادب کنی، وقتی که باید درس پس بدهی، یا ساعتی که به مراد می‌رسی. چیزهای غیرعادی، اتفاقات غیرروزمره، رخدادهایی که ویژه‌اند، دلهره می‌آورند و اضطراب می‌سازند. برای ما که مسؤول و مدیر و وزیر و وکیل نیستیم، دیدار با رهبر انقلاب، مثل رسیدن به یک چشمه است؛ پس از ساعت‌ها عطش، حتی اگر بارها و بارها از فاصله‌ای دور دیدار حاصل شده باشد. 
چند دقیقه گذشته؟ دوباره به ساعت نگاه می‌کنم. مخاطبان گوشی‌ام را بالا و پایین می‌کنم. هوا سرد نیست اما من سردم شده. نگرانم اما شوقی که بی‌خوابی دیشب را رقم زد و سحرخیزی صبح را، سر پا نگهم می‌دارد. خودم را مشغول می‌کنم به تماشای آنهایی که اسم‌شان هست. آنهایی که بی‌معطلی می‌روند تا در‌های بعدی حسینیه. با همه تفاوت در چهره‌ها و لباس‌ها، همه در لبخند مشترکند، در حال خوب، در سرزندگی، در نشاط. دیروز هم دیده بودم‌شان. در سالن اجلاس سران. پای حرف‌های رئیس‌جمهور و دیگران در سی‌وهفتمین کنفرانس بین‌المللی وحدت اسلامی. ابداع امام خمینی رحمت‌الله علیه در سال 1365 که ۴ دوره با مدیریت سازمان تبلیغات اسلامی برگزار شد و بعد از تأسیس مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی به ابتکار آقا، زیر نظر مجمع کار می‌کند. 
اسم من هم پیدا می‌شود، مثل همه لبنانی‌ها،‌ پاکستانی‌ها، اندونزیایی‌ها، عراقی‌ها، سوری‌ها، روس‌ها، ایتالیایی‌ها، سودانی‌ها، هندی‌ها، تانزانیایی‌ها، بحرینی‌ها، ترکیه‌ای‌ها و حتی سعودی‌ها. مثل همه وحدت از مرز و زبان و حتی رابطه سیاسی فراتر رفته. گوشی‌ام را تحویل دادم و تا در اصلی حسینیه دویدم. نباید از امت عقب می‌افتادم. حسینیه پیش رو نزدیک شده و هوا خنکای بهاری پیدا کرده بود. سعی کردم خودم را جلوی جمعیت بکشم تا آقا را خوب ببینم. در تقلای محترمانه‌ای که دارم، به «وجیها» برمی‌خورم. دختر پاکستانی دوست‌داشتنی دانشجوی دکترای دانشگاه ادیان و مذاهب که دیروز با او آشنا شدم. 
وجیها می‌گفت همه ما مسلمان‌ها فرزندان امام زمان(عج) هستیم. در حکومت حضرت همگی خواهر و برادر واقعی حساب می‌شویم و باید مثل اعضای یک خانواده با هم صمیمی باشیم و کار همدیگر را راه بیندازیم. پرسیدم «وجیها حس امروزت چیه؟» وجیها نگاهی به سن جلوی حسینیه انداخت و گفت «می‌دونی واقعا آقا رو مثل یه پدر دوست دارم و فکر می‌کنم دوست داشتنش دوست داشتن امام زمانه. هر کی یار امام زمان باشه، همین حس رو بهش دارم». بعد به من لبخند زد و گفت «دیشب خواب آقا رو دیدم. به آقا گفتم باید من رو شفاعت کنید. آقا انگشترش رو درآورد و بهم هدیه داد». با دیدن اشک‌های وجیها، بغضم گرفت. بغلش کردم. سرم روی شانه دختر شیعه پاکستانی، چشمم افتاد به نوشته‌ای که خانمی از بلوچستان روی دست‌هایش نوشته و بالا گرفته بود. به وجیها نشانش دادم. بالاخره نشستم در گوشه‌ای. پشت سر همسران و مادران شهدا. آرمیتا رضایی‌نژاد و همسر شهید علی‌محمدی سریع به چشمم آمدند. کنار دستم خانمی که مدرس حوزه بود از تانزانیا بهم لبخند زد. با انگلیسی دست و پا شکسته با هم حرف زدیم. ۴ فرزند داشت. بی‌ هیچ سوالی از ضرورت وحدت گفت و آیه «لاتفرقوا» را برایم خواند. می‌گفت خیلی از هم دور مانده‌ایم. این دوری به خودمان ضربه می‌زند. دختر خانمی با پوشش و شلوار ورزشی آمده بود؛ از مازندران. قهرمان تنیس روی میز بود. از اینکه بعضی دوربین‌های عکاسی روی او زوم کرده بودند معذب بود. گپ کوتاهی زدیم، رفاقتی و کوتاه. می‌ترسیدیم لحظه ورود آقا را از دست بدهیم. نپرسیدم شیعه است یا سنی، همه مسلمانیم. روی کنده‌های زانو خودم را کشیدم تا کنار همسر شهید علی‌محمدی. سلام و احوالپرسی کردم. خانم دکتر بغلم کرد. چقدر صمیمی و مهربان و متواضعند. همسر شهید پای‌شان درد می‌کند. از یکی از نیروهای حفاظت می‌پرسم صندلی‌ای نیست؟ خانمی که کنار دستم نشسته و جای بهتری دارد، سریع جابه‌جا می‌شود و جایش را به همسر شهید می‌دهد. اینجا دردها مال همه است. همه مرهم و هم‌درد و همراه یکدیگرند. اینجا امت در مقیاس کوچک شکل گرفته است.
بالاخره ساعت می‌ایستد و حضرت آقا وارد می‌شوند. جمعیت میان برخاستن و قد کشیدن و شعار دادن و اشک ریختن می‌ماند. شعارها آرام آرام یکی می‌شود، دست‌ها آرام آرام مشت می‌شود. متحد شدن تدریجی است. آقا می‌خواهند جمعیت بنشینند. هنوز ننشسته مردی بلند می‌شود و به عربی چیزی می‌گوید. صدایش بلند است اما می‌لرزد. بغض می‌کند اما ادامه می‌دهد. اشک می‌ریزد اما ادامه می‌دهد. آقا تشکر می‌کنند و بسم‌الله می‌گویند. چقدر حال خوبی دارم این ساعت و این لحظه. چقدر صمیمی است آقا. انگار که این جمعیت را سال‌هاست می‌شناسند. انگار به قول وجیها همه یک خانواده‌ایم. گوش‌هایم را تیز می‌کنم. آقا از حضرت رسول صلوات‌الله علیه و دِینی که ایشان بر گردن همه افراد بشر و نه فقط مسلمان‌ها دارند، می‌گویند. چون پیامبر، بشر را از ظلمت‌ها و تاریکی‌هایی نجات دادند که تمام بشر را به فساد کشانده بود. همه نگاه‌ها به آقا خیره شده؛ کسی پلک نمی‌زند. آقا می‌گویند حقی که پیامبر بر گردن بشر دارد، از حق حیات هم بیشتر است و این حق را باید جبران کرد. سعی می‌کنم حال و هوا و حرف‌ها و حس‌ها را خوب به حافظه بسپارم. آقا کلمات‌شان را به قرآن استناد می‌دهند و به ذهنم می‌رسد چقدر آقا با قرآن مأنوس هستند. یادم می‌آید یک بار گفته بودند همه گرفتاری دنیای اسلام به خاطر دوری از قرآن است و با خودم فکر می‌کنم شاید گام اول امت شدن، قرآنی شدن باشد.
هنوز این موضوع از ذهنم نگذشته که آقا به قرآن‌سوزی اخیر اشاره می‌کنند و همچنان که قبلا هم گفته بودند این فاجعه را یک حرکت طراحی‌شده می‌خوانند. آقا می‌گویند باید بدانیم دشمن اتحاد مسلمانان کیست و کیست که از اتحاد مسلمین ضرر می‌کند. از آمریکا می‌گویند و همچنین رژیم اسرائیل که به دلیل نرسیدن به اهدافش از همه کشورهای اسلامی خشمگین است.
اما وسط همه حرف‌های آقا یک کلیدواژه در ذهنم روشن می‌شود. وحدت داشتن یعنی خط‌مشی واحد در مسائل اساسی. «خط‌مشی» به انگلیسی می‌شود «پالیسی» (Policy). یعنی سیاست از پیش تعیین شده، برنامه از پیش تدبیر شده. خط‌مشی را آقا یک بار گفتند اما من گویی 10 ‌بار شنیدم. خط‌مشی واحد داشتن برنامه‌ریزی می‌خواهد، سناریونویسی می‌خواهد و شاید معنی دیپلماسی وحدت از همین کلمه و تعبیر برآید.
آقا کوتاه صحبت می‌کنند. به قول قیصر امین‌پور: «تا نگاه می‌کنی وقت رفتن است». می‌خواهم آقا را تا لحظه آخر ببینم و این سوی حسینیه همه خوش و بش‌ها و سلام و احوالپرسی‌های مسلمانان از سراسر جهان را از دست ندهم. اشتیاق و شوق دیدار حالا به یک سرخوشی و سرزندگی رسیده. از دور بانویی را می‌بینم که از ابتدای دیدن حضرت آقا اشک‌هایش سرازیر است. سراغش می‌روم. می‌گوید «من از دیار حاج‌قاسم هستم، دیار فدائیان آقا، تمام هستی خودم و بچه‌هایم فدای یک لحظه از عمر حضرت آقا».
جایی کنار در خروجی شلوغ‌تر است. سردار حاجی‌زاده متواضعانه ایستاده‌اند و با جمعی از بانوان صحبت می‌کنند. نیروهای کفشداری برایش دست تکان می‌دهند. یکی از همسران شهدای مدافع حرم از سردار دعوت می‌کند در مراسم فردا که سالگرد شهادت همسرش است، شرکت کند. سردار قبول می‌کند و آدرس و شماره تماس می‌گیرد. گوشه گوشه حسینیه تکه‌های بوم رنگارنگ امت واحده به هم پیوسته‌اند و از یکدیگر می‌پرسند، شماره تلفن رد و بدل  و از یکدیگر دعوت می‌کنند برای سفر به خانه و دیار و منزل‌شان. من فقط تماشاگرم. گوشم می‌شنود، چشمم می‌بیند اما فکرم هنوز پیش تعبیر آقاست: «خط‌مشی واحد در مسائل اساسی».
دانشجوی کارشناسی ارشد تاریخ اسلام دانشگاه مذاهب *

Page Generated in 0/0070 sec