printlogo


کد خبر: 270317تاریخ: 1402/8/6 00:00
نگاهی به کتاب «سرباز روز نهم» آخرین کتاب تقریظ‌شده توسط رهبر انقلاب
حاج‌قاسم: واقعا عاشقش بودم

گروه فرهنگ و هنر: کتاب «سرباز روز نهم» روایتی جامع از زندگی مجاهدانه و خستگی‌ناپذیر شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده است که می‌تواند در دوره حاضر، بی‌شک الگویی دست‌یافتنی باشد. شهید صدرزاده که از سال ۱۳۹۲ با ده‌ها ترفند پایش را به سوریه باز کرد، طی ۲ سال از چهره‌های محبوب و موثر مدافعان حرم می‌شود تا جایی که سردار شهید سلیمانی را به تمجید وامی‌دارد.
«سرباز روز نهم» توانسته راویان بسیاری را گرد بیاورد که هر کدام در عرصه‌ای همراه با این شهید بودند و توانسته‌اند گوشه‌ای از سلوک معنوی و اخلاقی او را از نزدیک مشاهده کنند. از والدین و همسر شهید گرفته تا دوستانی که در پایگاه بسیج و بعدتر در دفاع از حرم با او همراه بوده‌اند، در این کتاب خاطرات خود را بیان کرده‌اند.
شهید صدرزاده جوان بسیار فعالی بود که در عرصه جهاد فرهنگی و نظامی کارهای درخشانی از خود برجا گذاشت و حتی هدف خود از شهادت را این می‌دانست که بتواند دست بازتری برای کار فرهنگی داشته باشد.
کتاب بخوبی نشان می‌دهد جوانی که نه انقلاب و نه جنگ را درک کرده، توانست با دنباله‌روی از سیره شهدا و تهذیب نفس به جایگاهی برسد که بسیاری حتی در دفاع‌مقدس نیز توفیق رسیدن به آن را نداشتند.
کتاب در 9 بخش به تفصیل، ابعاد زندگی این شهید را موشکافانه بررسی و روایت کرده و نشان می‌دهد مصطفی در هر دوره چگونه با روحیه جهادی تنها به خدمت برای مردم و انقلاب می‌اندیشیده است.
رهبر حکیم انقلاب نیز در تقریظ‌شان درباره این کتاب، چنین مرقوم فرمودند: «پیش از این کتاب دیگری در شرح حال شهید صدرزاده خوانده‌ام ولی ابعاد شخصیت محبوب و چندجانبه‌ این شهید عزیز در این کتاب بیشتر بیان شده است. این چهره‌ برجسته بی‌شک یک الگو است برای جوانان امروز و فردا. اراده‌ قوی، فهم درست، روحیه‌ ایثار، شجاعت، خستگی‌ناپذیری، ‌ادب، دل انباشته از محبت و صفا، و بسی دیگر از خصوصیات برجسته،‌ بخش‌هایی از شخصیت این جوان فداکار و انقلابی نسل‌های دوم و سوم انقلاب است. خواندن این کتاب برای من غبطه‌انگیز است. این گل‌های سرسبد به چه مقاماتی رسیدند و من و امثال من چگونه در این مسیر، ‌پای در گل ماندیم...».
مصطفی صدرزاده، فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون، اول آبان 1394 مصادف با تاسوعای حسینی در حلب سوریه به شهادت رسید، چند روایت از شهید صدرزاده را به نقل از کتاب «سرباز روز نهم» می‌خوانیم.
* با دمپایی رفت بم!
محمد صدرزاده: با دمپایی رفته بود سر کوچه نان بخرد. منتظرش بودیم. تلفن زنگ زد. مادرش جواب داد. همان‌طور که گوشی‌ به ‌دست به نقطه‌ای ماتش برده بود، با تعجب پرسید: «با دمپایی؟!»
تلفن که قطع شد هنوز متعجب ما را نگاه می‌کرد. گفت: «مصطفی بود». حالا ما هم تعجب کردیم و منتظر بودیم. ادامه داد: «مصطفی گفت نگران نباشید، دارم برای کمک به بم می‌‌رم!»
سال اول حوزه بود که بم زلزله شد. رفته بود نان بخرد اما سر از فرودگاه درآورده بود. یکی از بچه‌های هلال‌احمر شهریار را در فرودگاه دیده بود و به‌ واسطه او سوار هواپیما شده بود؛ آن هم با دمپایی.
هیچ‌وقت نمی‌شد او را پیش‌بینی کرد.
* بچه‌گربه‌ها
 سجاد ابراهیم‌پور- محمد علی‌محمدی: آقا مصطفی تا پایش می‌رسید سر کوچه، تمام بچه‌گربه‌های محل دورش جمع می‌شدند؛ بس که دل‌رحم و مهربان بود با پرنده‌ها و گربه‌ها.
دور مصطفای 15 ساله که جمع می‌شدیم، هر کسی از سمتی سعی می‌کرد خودش را به او بچسباند. مصطفی بود و یک عالمه بچه فسقلی دوروبرش. نیروهای بزرگ‌تر می‌خندیدند و می‌گفتند دوباره بچه‌گربه‌ها بوی مصطفی خورد به دماغ‌شان.
بچه‌های هم‌سن ‌و ‌سال مصطفی او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند بچه‌گربه دنبال خودت راه انداختی و خودت بابا‌ی گربه شدی. از آنجا نیروهای مصطفی معروف شدند به بچه‌گربه‌های آقا‌مصطفی. تعدادشان اول 30-20 نفر بود اما آرام‌آرام به 300-200 نفر هم رسیدند. 
* نذر سربازی حضرت ابوالفضل(ع)
حکیمه افقه: روزی گفت: «مامان هیاتی راه انداختیم به اسم هیات حضرت ابوالفضل(ع)». خیلی خوشم آمد، آنقدر که همین‌‌طور بی‌‌‌اختیار او را بوسیدم. گفتم: «چه کارِ خوبی! حالا چرا حضرت ابوالفضل؟» گفت: «از ارادت و ادب حضرت عباس(ع) به امام‌حسین(ع) خیلی خوشم میاد و به عشقش اسم هیات رو به نامش گذاشتم». آنجا بود که من ماجرای نذر سربازی او برای حضرت عباس(ع) را برایش تعریف کردم.
* همچون پدر
علی یاری: آقامصطفی همه‌جوره حواسش به نیروها بود و به وضعیت آنها خیلی حساس بود؛ برای همین کسانی که جذبش می‌شدند دیگر رهایش نمی‌کردند. یک شب بعد از رفتن بچه‌ها از هیات، مصطفی گفت: «علی صبر کن با تو کار دارم». فهمیدم عصبانی است. مدام طول اتاق را می‌رفت و می‌آمد. گفت: «می‌خوای چیکار کنی؟» گفتم: «آقامصطفی چیو می‌خوام چیکار کنم؟» با تأکید گفت: «می‌گم می‌خوای چه غلطی بکنی؟!» اعصابش حسابی به هم ریخته بود. گفت: «حیف نیست کسی که به هیات میاد، کسی که بسیجیه، درس نخونه؟ برای چی ترک‌ تحصیل کردی؟» گفتم: «از این به بعد می‌خونم آقامصطفی. الان باید چیکار کنم؟» گفت: «فردا با مدارکت بیا».
صبح زود خودش آمد سراغم، با زن و بچه. رفتیم شهریار. در مدرسه بزرگسالان ثبت‌نامم کرد، گفت: «از فردا میای اینجا درس می‌خونی». به جای شماره پدرم، شماره خودش را نوشت. از مدرسه هم هر وقت کاری داشتند به او زنگ می‌زدند. آنقدر مواظب و پیگیر بود تا من دیپلمم را گرفتم. بعد از آن هم کارهای استخدام من در سپاه را پیگیری کرد. اگر آقامصطفی نبود مطمئن هستم سرنوشت من چیز دیگری می‌شد.
* انگشت شکسته
 ناصر دیدهخانی: روز ۱۸ تیر ۸۸ با آقا‌مصطفی از اردوی رامسر برگشتیم. ساعت یک بعد‌از‌ظهر به کهنز رسیدیم. به‌جای اینکه پیش خانواده‌های‌مان برویم، به‌خاطر آماده‌باش بسیج به پایگاه رفتیم. آقا‌مصطفی گفت: «باید به تهران بریم». تا اذان مغرب در خیابان‌های تهران بودیم. برای خواندن نماز به مسجدی در اطراف میدان انقلاب رفتیم. از مسجد که بیرون آمدیم، ماموران نیروی انتظامی گفتند اینجا نایستید. بچه‌ها شلوار نظامی پوشیده بودند. آقا‌مصطفی رفت بگوید با حکم ماموریت به اینجا آمده‌ایم که یکی از سربازها تونفا (شبیه باتوم) را بالا برد و وقتی آقا‌مصطفی می‌خواست با دستش مانع ضربه شود، انگشتش شکست. آقا‌مصطفی از رفتار مامورها خیلی ناراحت شد. گفت: «ما هم باید از خودی بخوریم و هم از غیر‌خودی. بسیجی‌ها همیشه بیچاره‌ان».
آقا‌سجاد، برادر‌خانمش گفت: «بیا ببرمت درمونگاه، شاید شکسته باشه» اما گفت: «نه بابا، نیازی نیست». کم‌کم دیدیم فشارش افتاد و نزدیک است که بیهوش شود. انگشت‌هایش کبود شده بود اما اینقدر خوددار بود که درد را تحمل می‌کرد و چیزی نمی‌گفت تا به‌ خاطر او معطل نشویم.
مصطفی می‌گفت: «من این همه زمان فتنه کتک خوردم ولی اینکه بچه‌های نیروی انتظامی ما رو زدن، از بدترین خاطراتم بود».
* هماهنگ نمی‌کردند
محمد علیمحمدی: اوایل اردیبهشت 1392 بود. در خبرها آمد که تکفیری‌ها مزار حجر بن عدی را تخریب کرده‌اند. مصطفی تصمیم گرفت به سوریه برود.
رفت سپاه قدس ولی گفتند مدرک لیسانس و داشتن کارت پایان‌خدمت جزء شرایط عضویت است. مصطفی هم که هیچ‌کدام را نداشت، به هر دری زد نشد.
ناامیدانه سر به مزار شهدای گمنام گذاشت و مدام می‌گفت: «تو رو به خدا کار منو راه بندازین، من باید برم». وقتی که می‌دید التماس‌هایش بی‌فایده است، شروع می‌کرد به داد و بیداد کردن و شاخ و شانه کشیدن برای شهدا که آبروی‌تان را می‌برم. به شهدا گفت: «تا حالا هر کاری کردم، برای شما کردم. خواستم مقام شهدا رو بالا ببرم. اگه دست منو نگیرید و بهم کمک نکنید، میام اینجا داد می‌زنم و می‌گم اینا هیچ چیزی نمی‌دن؛ الکی اینجا نیاید». بهش گفتم: «ان‌شاءالله هر چی به صلاحته همون میشه، غصه نخور». گفت: «از خدا دیگه صلاح نمی‌خوام؛ سلاح می‌خوام. دعا کن خدا به من سلاح بده». 
بعد هم به حاج‌آقا بهرامی زنگ زد و گفت: «حاج‌آقا، این رفیق‌های شهیدت نامرد و بی‌معرفتن! دست ما رو نمی‌گیرن. می‌خواهیم به عشق حضرت زینب بریم جنگ. چرا هماهنگ نمی‌کنن؟»
* اذنی که ما دادیم
مصطفی صدرزاده: قبل از اینکه وارد میدان جنگ شوم، برایم سوال بود که چطور این رزمنده‌ها جلوی گلوله می‌ایستند. وقتی توی درگیری‌ها موقعیتش پیش آمد و تیر از این طرف و آن طرف‌مان رد شد، با خودم گفتم توانستیم ما هم مثل رزمنده‌های قدیم جلوی گلوله بایستیم و جلو برویم. کمی غرور آمد سراغم.
این ماجرا توی ذهنم بود و داشتم از خانه ساکم را برمی‌داشتم، بدون اینکه خانواده متوجه شود بروم منطقه. بلند شدم در کمد را باز کنم، جرأت نکردم. انگار قلبم داشت به قفسه سینه‌ام لگد می‌زد. آنقدر استرس داشتم که وقتی از راه‌پله پایین می‌رفتم، یک چیزی توی دلم گفت تو که از خانه خودت‌ داری جدا می‌شوی، از استرس‌ داری می‌میری، قلبت دارد می‌ایستد؛ آنجا اگر کاری‌ داری می‌کنی، اگر دست به اسلحه می‌بری، اگر جرأت جنگیدن داری؛ ما آن را به تو دادیم، تو هیچ چیز نیستی. واقعا هم همین طور است. اگر جرأت جنگیدنی هست، اگر اذنی هست؛ اذن میدان را خودشان دادند و تمام این مجاهدت‌ها همه از لطف و کرم بی‌بی ‌زینب(س) است.
* واقعا عاشقش بودم 
حاج‌قاسم سلیمانی: من در دیرالعدس دیدم که صدای خیلی برجسته‌ای مثل داش‌مشتی‌های تهرونی توی بی‌سیم حرف می‌زد. گفتم: «این کیه؟ این جوان تهرانی از کجا آمده توی فاطمیون جا گرفته؟» او داشت با حسین[بادپا] صحبت می‌کرد. صبح که بچه‌ها از دیرالعدس به محل دانشکده برگشتند، از حسین سوال کردم. گفتم: «این سیدابراهیم (شهید مصطفی صدرزاده) این سید‌ابراهیم که با یک صدای کلفت و گنده صحبت می‌کرد». نشانش داد. دیدم جوان باریک و نحیفی است. گفتم: «سید‌ابراهیم اینه؟!» گفت: «آره». گفتم: «من فکر می‌کردم یک غولی هست، قد بلندی داره و چهارشونه و گنده هست».
جوان تودل‌برویی بود. آدم لذت می‌برد نگاهش بکند. من عاشقش بودم، واقعا عاشقش بودم. آن‌وقت این جوان چون ما راهش نمی‌دادیم بیاید، به مشهد رفت. در قالب فاطمیون خودش را به اسم افغانستانی ثبت‌نام کرد. زرنگ این است. زرنگ به من و امثال من نمی‌گویند. زرنگ آن نیست که دنبال مال جمع کردن و گول زدن مردم است. زرنگ و باذکاوت کسی است که این فرصت‌ها را اینطوری به دست می‌آورد و بالاترین بهره را از آن می‌گیرد. به این می‌گویند کسی که از فرصت به نحو احسن استفاده می‌کند و به دست می‌آورد. این درسته. 
چرا این کار را کرد؟ چون خیلی قیمت داشت. «إِنَّ‌الله یُحِبُّ الَّذِینَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنْیانٌ مَرْصُوصٌ»؛ خدا کسی را که در راهش جهاد می‌کند دوست دارد. اگر خدا کسی را دوست داشته باشد، محبتش را، عشقش را، عاطفه‌اش را و همه‌ چیزش را در دل‌ها پراکنده می‌کند. [به این دلیل است] که من سیدابراهیم را دوست داشتم [والا] مثل سیدابراهیم و با شکل سیدابراهیم توی خیابان‌های تهران خیلی زیاد هستند.
***
کتاب «سرباز روز نهم؛ زندگینامه جامع شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده» که اخیرا چاپ بیستم آن منتشر شده و پژوهش و مصاحبه آن بر عهده محمدمهدی رحیمی، پریسا وزیرلو و فرزانه مردی بوده و تدوین آن توسط نوید نوروزی و پریسا وزیرلو انجام شده و نعیمه منتظری هم بازنویسی آن را انجام داده، توسط انتشارات «راه یار» عرضه شده است.

Page Generated in 0/0076 sec