printlogo


کد خبر: 270757تاریخ: 1402/8/17 00:00
نگاهی به دفتر شعر «زن منی و زنت هستم و زنم هستی» اثر حدیث لزرغلامی
تازه اما سست و پراکنده

الف.م.نیساری: این روزها بازار متفاوت‌گویی داغ است اما گویا کسی با خودش نمی‌اندیشد «متفاوت ‌بودن یا متفاوت ‌سرودن الزاما به معنای درست ‌بودن یا حداقل به معنای بهتر بودن نیست». گذشته از این، هر شاعری و طبعا هر کسی نمی‌تواند بی‌توجه به وضعیت و قابلیت و نوع سلیقه‌ای که دارد شعر بگوید یا زندگی کند. در واقع، شناخت این وضعیت و قابلیت و سلیقه از انسان‌های هوشمند و دارای تعادل برمی‌آید. بی‌شک هر شاعری یا هر کسی به این شناخت از هنر یا شخصیت خود برسد، پا بر جای سفت و سخت که همان واقعیت است گذاشته و طبعا شاعر یا انسانی در کارش موفق است که هنر یا زندگی خود را بر پایه‌های واقعیت بنا کرده باشد.
از این رو است و از این راه است که شاعران بزرگ دیروز و امروز ما به مقصد رسیدند اما حتی با استعدادترین «موج نویی‌ها» و «موج نابی‌ها» و «شعر حجمی‌ها» و «شاعران جریان شعر دیگر» و دیگر جریان‌های افراطی شعری و شاعران افراطی پیش از انقلاب و بعد از انقلاب از میان‌شان شاعر بزرگی برنخاست. شاید بگویید یدالله رویایی و احمدرضا احمدی مگر ۲ شاعر بزرگ و شاخص شعر حجم و موج نو نیستند؟ می‌گویم هستند اما رؤیایی یک استثناست که همه‌ جریان‌های افراطی قبولش داشتند اما او یا آنان را قبول نداشت یا کامل تاییدشان نمی‌کرد (نوشته‌ها و گفت‌وگوهای او و دیگران این نظر را ثابت می‌کند). علاوه بر این، تنها بخشی از اشعار رویایی آن تعادل لازم را در وضعیت و موقعیت معاصر خود داراست و همین او را در شاعری بزرگ می‌دارد، نه همه‌ اشعارش. اشعار احمدرضا احمدی هم در کل شباهتی به اشعار موج نویی‌ها ندارد و در شعرهای ساده خود (برخلاف موجی‌ها که زبان و فضای شعرشان پیچیده و گنگ و مبهم است) گاه منسجم و زیبا بود و اغلب سطحی و نامفهوم و نامنسجم، گاه نیز با سطرهایی درخشان؛ شاعری که هنوز اغلب صاحب‌نظران و شاعران و منتقدان او را در ردیف بزرگان شعر امروز نمی‌دانند؛ رضا براهنی که «او را جنینی می‌داند که حرف می‌زند».
در غزل امروز نیز شاعرانی هستند که مشهور به غزل‌سرایان نوگرا هستند و «غزل نو» گفته‌اند. ما شاعرانی را می‌شناسیم که شاعران افراطی نیستند و نوگرایی‌های‌شان در تناسب با زبان و فضای اشعارشان مهندسی و معماری شده و هارمونی و ساختار و انسجام در غزل‌های‌شان حرف اول را می‌زند؛ شاعرانی که زبان‌آوری‌ها و حتی بازی‌های زبانی‌شان پیرو منطق نوشته و نانوشته‌ شعر است که از تجربه‌ها برخاسته و برمی‌خیزد؛ یعنی نوآوری‌های زبانی‌شان جلف و سطحی و مصنوعی و ازپیش‌آماده نیست؛ در عین حال پس از بزرگانی چون شهریار و ابتهاج - که گرایش کمتری به غزل امروز دارند- از غزل‌سرایان نوگرای مشهور یا بزرگ امروزند؛ شاعرانی چون  حسین منزوی و محمدعلی بهمنی.
با این توضیح، دفتر غزل «زن منی و زنت هستم و زنم هستی»، اثر حدیث لزرغلامی را می‌گشایم تا شباهت یا شاید هم تفاوت اشعارش را با نام دفتر شعرش، بهتر و بیشتر دریابم؛ نام دفتری که در متفاوت‌بودن خود بی‌معناست. آخه یه وقتی، یه جایی، به یکی گفتن: «اسمت چیه؟» گفت: «هیبت‌الله». گفتن: «راست راستکی اسمت هیبت‌الله‌ست یا می‌خوای ما رو بترسونی؟!» حالا حکایت ما است و نام این دفتر شعر که هر چه زیر و رویش کردم، معنایی جز بی‌معنایی از آن نتراوید. مگر اینکه با قدرت تاویل خود این‌گونه بِتَلاوَم که شاعر در خطاب به خودش گفته «زن منی و زنت هستم و زنم هستی» و این همه معما یعنی «تو زنی‌ات منی». حالا چرا باید به‌جای درست غذا را در دهان گذاشتن، قاشق غذا را از پشت گردن در دهان بگذاریم، یا برای درست حرف‌ زدن، طرح معما کنیم، نمی‌دانم؟ اگر چه هر شعری معما یا معماهایی را در خود دارد اما معماگونه نیست؛ آن هم از آن دست معماهایی که بعد از کشفش، چیزی دستگیر مخاطب نمی‌شود، یا اگر شود، حرفی عادی بوده یا حرفی لغو و بیهوده؛ حرفی نه مثل مصراع اول در بیت اول ذیل که در خود و به تنهایی زیبا و نغز است:
«هزار کعبه سر راه یک طواف تو بود
ترانه‌های ازل پشت کوه قاف تو بود
اگر پریدم و از رعد و برق جان دادم
از اعتماد به عشق هوای صاف تو بود
نگو که گیسوی او را خودم نمی‌بافم
که این کلافه‌ سردرگم از کلاف تو بود!
کلاغ قصه‌ من را که آخرش نرسید
گزیده افعی مستی که در شکاف تو بود
من از ۲ جانب دشمن، تمام شد کارم
اگرچه خنجر او بود، در غلاف تو بود!»
اما «ترانه» و «ازل» چه ربطی به «پشت کوه قاف» دارد؛ مگر اینکه شاعر در ناخودآگاه خود، «ابد» را با «پشت کوه قاف» اشتباهی گرفته باشد. بعد این مصراع پراکنده، چگونه می‌تواند با مصراع اول خود ارتباط داشته باشد و بیتش را به انسجام برساند؟ یعنی شاعر در مصراع اول از موقعیتی طلایی حرف می‌زند؛ موقعیتی که «هزار کعبه را سر راه یک طواف گذاشته است» و این در صورتی است که ما نه دست‌مان به «ترانه‌های ازل» می‌رسد و نه «پای‌مان به کوه قاف». شاید شاعر خواسته تضاد و پارادوکس ایجاد کند اما از موقعیت حاصل و موجود، موقعیت بعید و ناموجود به دست نمی‌آید، مگر اینکه شاعر به جادوی تمهیدی یا با کیمیاگری پارادوکس بتواند این محصول را به دست آورد، چرا که این محصول ناب از راه شعار و حرف و کلی‌گویی به دست نمی‌آید.
دیگر اینکه در بیت سوم، نمی‌توان به صرف تقابل «رعد و برق» و «هوای صاف» ایجاد ارتباط کرد و بیت را به ساختار رساند، چرا که ارتباط بین «اعتماد» و «جان ‌دادن» که حرف اصلی بیت است، یک ارتباط مخدوش و نامعلوم است (به زبان ساده یعنی ربطی به هم ندارند) و صرفا با عینیت‌دادن‌هایی از این دست (رعد و برق با هوای صاف) به دست نمی‌آید.
در بیت چهارم، ضمیر «او» آمده، مگر مخاطب خود شاعر نیست، بنابراین باید از ضمیر «تو» استفاده شود. حال فرض می‌گیریم که طرف مقابل در خطاب به کسی، به‌جای «تو» گفته «او»، باشد قبول اما «خودم» دیگر چه صیغه‌ای است. البته که حشو باید باشد. حالا در مجموع (با همه‌ کم و کاستی‌هایی که گفته آمد) از این بیت درمی‌یابیم که طرف مقابل، یار، معشوق یا معشوقه گفته: «گیسوی تو را نمی‌بافم و من از او خواسته‌ام که این حرف را نگوید؛ چرا؟ برای اینکه «این کلافه‌ سردرگم (که موی من باشد) از کلاف تو بوده است». حال مشکل همین‌جاست. چرا «از کلاف او بوده؟» به نظرم که دیگر این حتی معما هم نیست که بخواهیم بشکافیم و حلش کنیم، بلکه از آن حرف‌هایی است که سر و ته‌اش پیدا نیست. یعنی همین طوری یک حرف هوایی است.
در مصراع پنجم که به بیان سست «کلاغ قصه‌ من را» می‌رسم (اصلا تا آخر مصراع برو ببین این سستی ترمیم می‌شود؟!)، دقت می‌کنم و درمی‌یابم که این مجموعه نه تنها خالی از معماهای بیهوده، پریشان‌گویی‌، اغلاط دستوری و معنایی نیست، بلکه پر است از تعابیر و نوگرایی‌های دل‌ناپذیر که خالی از ابیات و مصراع‌های سست و ضعیف هم نیست که طبعا گاه منجر به ضعف تالیف هم می‌شوند.
اما چرا و به چه دلیل در بیت پنجم «کلاغ قصه‌ شاعر را افعی گزیده که تازه مست هم بوده و از شکاف یار هم بیرون آمده است؟» آیا در طبیعت، معمولا افعی‌ها کلاغ را بالای درخت یا روی زمین نیش می‌زنند؟ منظور این است که برای «نرسیدن کلاغ قصه»، هر شاعری باید قوی‌ترین تمهید را بکار ببرد و بهترین و مناسب‌ترین کلمات را (از هر لحاظ و نه تنها به لحاظ معنایی و معنوی) انتخاب کند.
قافیه‌ «شکاف» هم اگر چه در مصراع خود، به لحاظ معنایی مشکلی ندارد و درست است اما در کل تداعی‌های جالبی ندارد و خالی از ابهت و وزن و متانت لازم است. یعنی در کلام غزل جاافتاده نیست؛ شاید اگر این کلمه در شعری طنزگونه می‌آمد، بیشتر و بهتر جا می‌افتاد.
در مصراع آخر هم ناگهان با 2 «دشمن» روبه‌رو می‌شویم که معلوم نیست از کجا آمده‌اند و کار شاعر را تمام کرده‌اند. یعنی شاعر از «خنجر اویی» می‌گوید (که لابد در دست یکی از افراد، در یک طرف دشمن است و همین‌طوری الله‌بختکی و بی‌دلیل سر رسیده) که شمشیرش در غلاف یار بوده است.
همچنین کلمه‌ «دشمن» اگر نمی‌آمد، این مصراع سنگین‌تر و قوی‌تر خود را نشان می‌داد، زیرا آوردنِ «تمام‌شدن کار» هم «دشمنی» را می‌رساند و هم «دشمن» را.
علاوه بر آنچه گفته شد، ابیات این غزل ارتباط کلی و معنایی و معنوی نیز با هم ندارند و اگر هم دارند، ناچیز است. در این مجموعه اشعاری از این دست بسیارند.
البته ۴ بیت درج شده در پشت جلد کتاب نیز نشان می‌دهد ما یکسره با شعر متفاوت از پیش‌ ساخته‌‌شده یا اغلب بی‌معنا روبه‌رو نیستیم، بلکه با ابیات و اشعاری که قدرت زبانی دارند؛ مثل بیت اول ذیل و نیز با تخیل ناب و تازه و بکر و ناگفته‌ نیز روبه‌روییم؛ مثل بیت دوم ذیل و هم در کنار این‌گونه ابیات درخشان، با ابیاتی مثل بیت سوم ذیل مواجهیم که قدرت ارتباط اجزایش در این حد است که تنها «غبار» و «اسب»ش با هم مرتبطند و کلمات «هیچکسی» و «مبهوت» و «بی‌قرار» ارتباطی با هم ندارند، یا اگر دارند، بسیار سست و ناچیز است. بعضی از ابیات این مجموعه نیز شبیه بیت چهارم ذیل است؛ به این شکل که مثلا در بیت چهارم ذیل اگرچه «تنهایی» با «تن» ارتباط دارد و این تنهایی، اگر تنی ‌بودنش را نادیده می‌گرفتیم، ارتباط نزدیکی با سطر معماگونه‌ «زن منی و...» پیدا می‌کرد اما در این میان، نقش گیاهی علفی معطر را (با برگ‌های بسیار نازک و نخی‌شکل را که خاصیت دارویی هم دارد) باید این‌گونه دریافت که شاعر می‌خواسته تنهایی خود را با آن معطر نشان دهد؟ یا تنهایی تن زن را معطر نشان دهد؟ و نازکی برگ‌های رازیانه را به نازکیِ زنانه و... اگر چنین باشد ارتباط‌ها دور و دور از ذهن و سست و ضعیف نیست اما در شعر نه تنها ارتبا‌ط‌ اجزا باید چندسویه باشد، بلکه ارتباط هر سو با سوی دیگر نیز در عین استحکام و ارتباط قوی، باید تازه و نو باشد و این در صورتی است که ارتباط ۲ بیت اول با ۲ بیت دوم، بویژه با بیت چهارم گسسته است؛ آن هم در غزلی نیمه‌روایی که حداقل ابیات باید با هم ارتباط معنوی مرتبط و نزدیکی داشته باشند؛ خاصه در غزل امروز، اگرچه در غزل دیروز و امروز، هر بیت به لحاظ ساختاری استقلال خودش را دارد:
«سیاه‌پوشی من در غمت تماشایی‌ست
تو مرده‌ای و جهان در عزای زیبایی است
تو مثل پلک‌زدن در جهان بی‌عدمی
تو صد فرشته‌ خوابیده در کنار همی
تو مثل هیچ‌کسی، رنگی از غبارِ منی
تو اسب سرکش مبهوت بی‌قرار منی
تو رازیانه‌ تنهایی تنم هستی
زن منی و زنت هستم و زنم هستی!»
 در هر حال، «اگر عیب می‌جمله بگفتیم، بی‌انصافی است هنرش را نگوییم». بنابراین باید بگوییم، این دفتر با همه‌ پراکندگی‌ها، متفاوت‌نمایی‌ها، بی‌ساختاری‌ها، ساختارهای سست و با همه‌ ضعف‌ها و سستی‌ها و اشکلات عدیده‌ برشمرده و برنشمرده‌، دارای اشعاری نو (بیشتر غزل و کمتر مثنوی)، تازه و متفاوت است که حتی به نوعی و تا حدی، یعنی نه‌چندان پخته و باتجربه، زبان دیگری را در غزل امروز پیشنهاد می‌دهد. اگر چه هنوز قدرت و قوت و شاخصه‌های پیشنهادی‌اش به پیشنهادهای  حسین منزوی و محمدعلی بهمنی نزدیک هم نشده است. شاید اگر حدیث لزرغلامی این دفتر را پیش از چاپ، از نظر صاحب‌نظری می‌گذراند، تا ابیات و اشعاری از آن اصلاح یا حذف شوند و در کل، انتخابی موجزتر و گزیده‌تر صورت می‌گرفت، اینک با پیشنهادی روشن‌تر، مشخص‌تر، شاخص‌تر و در کل با پیشنهاد بهتر روبه‌رو بودیم؛ مجموعه و دفتری که سرشار بود از اشعاری از این دست که نه تنها با زبان امروز همراه است، بلکه زبانش با واقعیت و ماهیت شعر امروز نیز یگانه است و صرفا نرم و رمانتیک نیست؛ اگر چه من یکی از غزل‌های نرم و رمانتیک این دفتر را در آخر کار انتخاب کردم اما این از آن دست رمانتیک‌هایی است که هر شعر و رمان اصیل در آن ریشه دارند؛ غزلی که اگر چه چون بسیاری از غزل‌های این دفتر، سرشار از کلمات و تعابیر امروزی نیست و نیز هماهنگ با آنها اما خالی از تعابیر و جملات و کلماتی از این دست هم نیست؛ همچون «جمله‌های سرد و کلیشه»، «خَرَم نکن»، «قد نمی‌دهند»، «ته‌لهجه»؛ غزلی که سرشار است از ردیف «مرا ببوس» که در خود تعابیر بسیار دارد و تداعی‌کننده‌ بسیاری از مفاهیم و واقعیت‌هاست و تازگی و طراوت غزل را با تکرار خود دوچندان کرده است:
«مرد ترانه‌های شمالی، مرا ببوس
پشت تمشک و خرمن شالی، مرا ببوس
من در سفیدرود دلم جاری‌ام تو را
در نقش کوزه‌های سفالی مرا ببوس
من آن ستاره‌ام که به پیراهن توام
ماه بلند چشم هلالی مرا ببوس
توی صدف، کنار تو در ماسه‌های نرم
یک جای شاعرانه و خالی مرا ببوس
با جمله‌های سرد و کلیشه خَرَم نکن
«جز دوری تو نیست ملالی! مرا ببوس!»
لب‌های ما به بوسه‌ هم قد نمی‌دهند
تعبیر عشق‌های خیالی مرا ببوس
من را گره بزن به خودت، در خودت بباف
آهوی جان‌گرفته‌ قالی مرا ببوس
ته‌لهجه‌ تو طعم عسل می‌دهد، عزیز!
یک شب بگو به من به شمالی «مرا ببوس»!»

Page Generated in 0/0080 sec