یاشار یوسفی: اگر هوشنگ گلمکانی با خود قرار گذاشته بود که «من میخواهم بدترین فیلم ممکن را بسازم!»، باز هم نتیجه کار بهتر از فیلم اخیر میشد! از گلمکانی با بیش از 30 سال سابقه نقدنویسی انتظار میرفت نخستین باری که پشت دوربین میرود، لااقل یک فیلم بدِ قابل تحمل بسازد با لحظاتی امیدوارکننده اما او یک اثر غیرقابل تحمل ساخته که تا آخر تماشاکردنش، واقعا صبر ایوب میخواهد و اعصابی آهنین. با اینکه من هیچکدام از این دو را نداشتم اما به احترام تا آخر فیلم روی صندلی نشستم – داخل سینما 5 تماشاگر بود – اما متاسفانه فیلم برای ما احترامی قائل نبود.
تمام فیلم عبارت است از: 40 دقیقه لانگشات از درخت، جنگل، جاده، دریا و مناظر شمال، پنجاه بار کلوزآپ و اکستریمکلوزآپ از دخترک اصلی فیلم و 60 دفعه ارجاعهای بیدلیل و بیمنطق به سینمای کیارستمی و کیشلوفسکی؛ بهعلاوه تعدادی از دوستان کارگردان که هر کدام لااقل یک بار از جلوی دوربین رد میشوند یا چند خط نریشن میخوانند –بدون اینکه ربطی به فیلمنامه داشته باشند – و این گونه 90 دقیقه فیلم پر میشود!
فیلمساز عزیز ما هر آنچه را در زندگی شخصی خود دوست داشته، وارد فیلم کرده است؛ چون از کیارستمی خوشش میآید، باید فیلم در یک نقطه بکر سرسبز بگذرد که جادههای پیچ در پیچ دارد و تقریبا تمام فیلمسازان سینمای ما باید لوکشین فیلم را شمال انتخاب کنند! دخترک ما دوست دارد تنها باشد، خب! چرا در شمال؟ مگر در جای دیگری نمیتوان تنها بود؟ آیا در شمال میتوان بهتر میزانسن داد؟ بهتر نماهای لانگشات و هلیشات به رخ کشید؟ حال و هوای بهتری برای عاشقی دارد؟
از آن سو چون گلمکانی از کیشلوفسکی خوشش میآید، پس باید دخترک (سپیده آرمان) هم مدام در تلویزیون فیلمهای او را ببیند، زندگیاش شبیه زنهای کیشلوفسکی باشد و رنگ تصویر باید مدام زرد شود و از همه عجیبتر مدام تصاویر ژولیت بینوش روی کلوزِ او سوپرایمپوز شود؟!
یا اینکه چون رضا کیانیان رفیق فیلمساز است، باید نقش کوتاهی همچون چوپان به او داده شود؟ و او در قامت یک چوپان حرفهای فیلسوفانه بزند؟ یا نوید محمدزاده باید نریشن فیلم را بخواند، در حالی که فیلم یک نریتور دیگر – خود دخترک – را از قبل دارد؟
از اینها که بگذریم فیلم بسیار آماتور مینماید و اشتباهات فاحشی در کارگردانی و فیلمنامه دارد. دخترک قرار است منزوی و دور از اجتماع باشد، همزمان روشنفکر باشد و فیلمهای اروپایی ببیند و گوینده کتاب صوتی و مجسمهساز باشد – چقدر بارِ دیگر باید روی دوش شخصیت گذاشت - اما همزمان یک همسایه دیوار به دیوار دارد که بسیار سنتی است و قرار است همدم او باشد و با او آشپزی کند و کنار رودخانه با او به گردش برود؛ بدون اینکه اصلا بفهمیم این پیرزن کیست و از کجا آمده و چهکاره است و فقط قرار است ملات اضافه به فیلمنامه بچسباند (در آخر میفهمیم آن چوپان هم معشوقه این پیرزن بوده). اگر دخترک میخواهد دور از اجتماع باشد، چرا از پیش پیرزنی که مدام در کارش دخالت میکند نمیرود؟ از سویی این دخترک همزمان 3 خاطرخواه دارد: علی مصفا، رضا یزدانی و حامد کمیلی. اینجا هم آقای گلمکانی برای ما یک عشق چندضلعی باز میکند تا فیلم جلو برود اما عجیب است که او هیچکدام از اضلاع را برای ما باز نمیکند؛ یزدانی قرار است به دخترک ابراز علاقه کند، رویش نمیشود، آن را به پیرزن میگوید – معلوم هم نیست چه نسبتی با پیرزن دارد – پیرزن هم رویش نمیشود بگوید! و اصلا رودررویی بین آن دو در فیلمنامه شکل نمیگیرد که ببینیم دختر راجع به یزدانی چه فکری میکند. شخصیت یزدانی را هم نمیشناسیم، فقط میدانیم ماهیگیر است و سازدهنی میزند. ضلع دوم علی مصفاست (تنها بازیگر قابل تحمل فیلم) که رابطه او با دخترک هم با اینکه کمی جلو میرود و کمی از علاقه مصفا به دخترک و تحمیل خود به او را میفهمیم اما کارگردان این رابطه را به نقطه اوج و رویارویی نمیرساند و این موضوع را هم نیمهتمام باقی میگذارد. نفر آخر حامد کمیلی است که دختر را یاد معشوق سابقش میاندازد که از قضا نقش معشوق سابق را هم خود کمیلی بازی میکند اما آنقدر کارگردانی فاجعه است که آدم باید خودش حدس بزند کمیلی 2 شخصیت مجزاست و جالب است نه کمیلی زمان گذشته - معشوق سابق دختر - چندان قابل شناسایی است و نه کمیلی فعلی- خاطرخواه دختر - که در زمان حال وجود دارد. کارگردان هیچ یک را بسط و گسترش نمیدهد. فلشبکهای بیشمار و دکلمهها قرار نیست یک عشق بزرگ نافرجام مربوط به گذشته را که نقطهعطف فیلم است برای ما روشن کند؛ سیالیت زمان باید به قامت تصویر در بیاید نه نریشنهای طولانی. ارتباط گذشته و حال چندان با هم جفت و جور نمیشود، بنابراین وقتی از معشوق سابق دخترک چیزی نمیدانیم، حامد کمیلیِ زمان حال، نسبتی با آن به اصطلاح همزادش برقرار نمیکند. پس ملاحظه میکنید با 4 مرد و یک زن طرفیم که رابطه هیچ کدام با هم توضیح داده نشده و دراماتیزه نمیشود و ما مدام در عرض حرکت میکنیم؛ به علاوه بیتوضیح ماندن انزوای دخترک، بیتوضیح ماندن تنهایی پیرزن و به پایان نبردن رابطه پسربچه میوهفروش – مرد پنجم علاقهمند به دختر – با او. تازه در این بین باید خیالات و الهامات دخترک را هم ببینیم و اوضاع پیچیدهتر هم میشود. خیالات دخترک هم مثل زندگی واقعی او باز هم بدون رابطه علی و معلولی است؛ ما مدام معشوقهای او را میبینیم که از لای پارچههای سفید میآیند و میروند و به دوربین نگاه میکنند. در میان انبوه موضوعات و آدمها و نریشنهای با ربط و بیربط، خط اصلی داستان گم میشود و مخاطب از خود میپرسد اصلا فیلم درباره چه بود؟ این را اضافه کنید به انبوه اشتباهات تکنیکی مثل شکستن ناآگاهانه خط فرضی و عدم حفظ راکورد و نماهای هایانگل بیدلیل که مدام تکرار میشود. تعدد موضوعات و خردهپیرنگها به هم گره نمیخورد، فیلم بسیار آشفته و مغشوش است، هیچ چیز سرجایش نیست، هیچ چیز به اندازه نیست و هیچ چیز مساله و گرهای برای مخاطب ایجاد نمیکند. مخاطب نمیتواند وارد دنیای شخصی دخترک شود، چون دنیای اثر بسیار میلنگد و شکل نمیگیرد. در مجموع «آهو» یک تجربه شکستخورده برای فیلمساز است.