printlogo


کد خبر: 272129تاریخ: 1402/8/29 00:00
نقدی بر فیلم سینمایی «عامه‌پسند» که این روزها بر پرده‌ سینماهاست
ریسک‌های بزرگ، آدم‌های کوچک

یاشار یوسفی: جهان داستانی «عامه‌پسند» از آدم‌هایی تشکیل شده است که گویی در جهانی موازی با جایی که ما در آن زیست می‌کنیم حضور دارند؛ وقتی قهرمان درام – در اینجا یک زن مطلقه‌ 57 ساله‌ فقیر – وارد مسیری می‌شود که هم خودش و هم مخاطب می‌داند قرار است در آن شکست بخورد و ابداً شانسی برای پیروزی نیست، پس تقلاها و درجا زدنش مضحک جلوه می‌کند و نمی‌تواند تماشاگر را ذره‌ای با خود همراه کند. این مقدار ریسک کردن و خوش‌بینی و ساده‌لوحی، مانع جدی‌گرفتن شخصیت توسط بیننده می‌شود. بیاییم دقیق‌تر بررسی کنیم: زن قصه‌ ما، فهیمه (فاطمه معتمد آریا) تصمیم می‌گیرد – ناگهان – شوهرش را طلاق دهد، به زندگی کم و بیش مرفه‌ خود پشت پا بزند و پسرش را هم رها کند و با پول مهریه‌اش به شهرستان خود – شهرضا – بازگردد؛ یک اتفاق بزرگ در زندگی او و یک تصمیم بزرگ. انتظار می‌رود چگونگی رابطه‌ او با شوهرش و دلیل طلاقش کاملا باز و مشخص شود ولی در طول فیلم چندان اشاره‌ای به آن نمی‌شود جز یکی دو دیالوگ کوتاه در اواسط فیلم و پرده‌ میانی و چند بار نشان دادن مراحل اداری وصول مهریه. رابطه با پسر هم تنها در دیالوگ‌های تلفنی خلاصه می‌شود و پسر هم که قرار است عنصر مهمی در طول فیلم باشد (چند بار به مادرش پول قرض می‌دهد) شخصیت‌پردازی نمی‌شود؛ می‌شد لااقل از روی صفحه‌ گوشی حین تماس تصویری، یک کات به صورت پسر زد اما این اتفاق هم نمی‌افتد. پس در اینجا ما با موضوع خانواده و جدایی از خانواده چندان آشنا نمی‌شویم.
در اینجا باید به نمای افتتاحیه‌ فیلم هم اشاره کرد که فهیمه را در حال بوتاکس‌کردن پیشانی می‌بینیم، بدترین افتتاحیه‌ ممکن که ربطی به حال و روز فعلی فهیمه ندارد و صرفا کارکردی نمادین دارد.
از اینها که بگذریم، فهیمه وارد شهرستان می‌شود. کارگردان چندان فضا و حس و حال شهرضا را در نمی‌آورد و جز نمایی عمومی از یکی از میدان‌های اصلی شهر و چند نما از سمساری و آبمیوه‌فروشی، چیزی به ما نشان نمی‌دهد. فهیمه سعی می‌کند خانه‌ای اجاره کند و وسایل دست دوم بخرد و در این بین یکی از اقوامش (باران کوثری) به او کمک می‌کند. در خلال چانه ‌زدن‌های او با مشاور املاک و سمسار و مسؤول بیمه، قرار است با شخصیت فهیمه کمی آشنا شویم و سر و زبان داشتن و شوخ‌طبع بودن او را درک کنیم، به علاوه چند جزئیات – کلیات! – مثل خوابیدن زیر پشه‌بند در حیاط، چک کردن مدام اینستاگرام، غیبت کردن با باران کوثری و... اما همه‌ اینها چیز منحصر به فردی نیست و بسیاری همین عادات و رفتار را دارند. 
اما درام از آنجا آغاز می‌شود که فهیمه وقتی دنبال خرید مبلمان است با پسری جوان – صاحب مبل - آشنا می‌شود که دارد یوگا کار می‌کند و علاقه‌مند به سحر و دعا و انرژی و طب‌ سوزنی و... است. فهیمه خیلی سریع و بدون هیچ مقاومتی با پسرک گرم می‌گیرد و به او علاقه‌مند می‌شود؛ گویی در عمرش چیزی به نام یوگا ندیده است. 
بعد از این ملاقات، فهیمه ناگهان به طور خلق‌الساعه تصمیم می‌گیرد از بوتیک فامیلش خارج شود و خودش یک کافه‌ بزرگ تاسیس کند! فهیمه‌ای که کل دارایی‌اش 70 میلیون تومان است و در یک خانه‌ 50 متری با لوازم دست دوم زندگی می‌کند و تا به حال هم سابقه‌ کار نداشته، با دیدن چند پست اینستاگرام تصمیم می‌گیرد کافه باز کند. خدای من! آخر چرا؟ با کدام منطق؟ اصلا چرا کافه؟ نمی‌تواند با شغل آسان‌تری شروع کند؟ و از قضا تصمیم می‌گیرد با پسرک جوان شریک شود، در حالی که پسرک یک قران هم در جیبش ندارد. این وسط چه شد که آنقدر سریع به پسرک اعتماد کرد؟ چطور با یک دیدار کوتاه آنقدر سریع رابطه‌شان پیش رفت؟ و سوال مهم‌تر، چطور زنی که 30 سال در خانه‌ شوهرش خانه‌داری کرده و زنی کم و بیش سنتی است، تصمیم می‌گیرد به یک‌باره زنی مستقل و مدرن و کارفرما باشد؟ چرا و چگونه، کی و کجا ما لحظه‌ متحول شدن او را می‌بینیم؟ حتی با موضع فمینیستی هم جور در نمی‌آید؛ این یک جور «فمینیسم کاریکاتوری» است. 
به هر حال، فهیمه ده‌ها جور وام با بهره‌ بالا و کوتاه‌مدت می‌گیرد و به‌رغم هشدارهای مدیر بانک، خود را تحت فشار شدیدی می‌گذارد. به عبارتی فهیمه تمام زندگی‌اش را گرو می‌گذارد، منطق این کنش با واقعیت جور در نمی‌آید. بعید است کسی در زندگی واقعی آنقدر بی‌حساب و کتاب جلو برود، چه رسد به اینکه یک زن با تجربه‌ 57 ساله هم باشد...!
فهیمه کافه را تاسیس می‌کند، ما چیز زیادی از فرآیند بازکردن کافه نمی‌بینیم، مثلا اینکه چگونه عوامل کافه را استخدام می‌کند، چگونه میز و صندلی‌ها را می‌چیند، چگونه حساب و کتاب می‌کند و... را کارگردان نشان‌مان نمی‌دهد. البته چیزهایی مثل طراحی منو و رنگ کردن دیوارها را می‌بینیم اما کافی نیست. در شب اول کافه پررونق است و همه‌ میزها پر هستند و اوضاع بر وفق مراد است. در یکی از میزها هم باران کوثری نشسته که پشت سر فهیمه حرف می‌زند و برایش حرف و حدیث در می‌آورد؛ اینجا هم مشخص نیست باران کوثری که از ابتدا حامی سرسخت فهیمه بود، چگونه به یک باره دشمن او می‌شود؛ مساله این نیست که بعضی آدم‌ها ممکن است دورو باشند، مساله این است که این سیر و فراز و فرود شخصیت درست طراحی نشده است. 
بعد از شب افتتاحیه‌ کافه و جشن ۲ نفره‌ فهیمه و پسر جوان، کات می‌خورد به یک روز دیگر در کافه که فهیمه پشت پیشخوان نشسته و دارد حساب و کتاب می‌کند می‌فهمد ورشکسته شده و میزهای کافه هم خالی است. اینجا هم ما به جای اینکه کساد شدن کافه و کاسبی فهیمه را آرام آرام و به مرور زمان ببینیم، با یک جامپ‌کات طرفیم و همه چیز به سرعت اتفاق می‌افتد، آنقدر سرعت اتفاقات زیاد می‌شود که ما نمی‌توانیم با تجربیات فهیمه همراه شویم. 
زمانی که فهیمه در معرض ورشکستگی قرار دارد، اهالی محل علیه او استشهاد جمع می‌کنند و او را در معرض پلمب شدن قرار می‌دهند. این الگوی مردم سنتی علیه قهرمان فیلم هم چندان به تصویر در نمی‌آید و ابژکتیو نمی‌شود؛ اولا چون شهر شکل نمی‌گیرد و ثانیا چون آدم‌های شهر ساخته نمی‌شوند؛ نشان به آن نشان که وقتی فهیمه با آدم‌های شهر روبه‌رو می‌شود – مامور بانک، مامور بیمه، مشاور املاک، سمسار و... - دوربین چهره‌ آنان را نشان نمی‌دهد و آنها را از پشت می‌گیرد و ما فقط صدای آنان را می‌شنویم. از سویی، او قسمتی از کافه را تبدیل به خانه‌ پسر می‌کند و به پسر می‌گوید: «کلاس‌های یوگایت را همین‌جا برگزار کن!» از همان اول مشخص است که کافه‌ای که تازه افتتاح شده و به زور مجوز گرفته است و در یک شهر کوچک هم واقع شده، اگر کلاس یوگای مختلط برگزار کند، پلمب می‌شود اما شخصیت ما این بدیهیات را هم نمی‌داند و انواع و اقسام ریسک‌های ممکن را انجام می‌دهد. این در حالی است که قاعده‌ ریسک آن است که در حد و اندازه‌های آدم باشد نه اینقدر بزرگ‌تر.
بعد از پلمب انتظار می‌رود روند تحول شخصیت آغاز شده و شخصیت بالاخره به آگاهی برسد و دست از خیالبافی بردارد اما در کمال تعجب دوباره سعی می‌کند به پسرش رو بیندازد و ماشینش را بفروشد و حتی از باران‌کوثری‌ قرض کند، او به این هم راضی نشده و در کمال شگفتی وقتی در پشه‌بند داخل حیاط – پاتوق شخصیت – نشسته، تصمیم می‌گیرد به شوهر سابقش زنگ بزند و از او هم‌ قرض کند! خب! اگر قرار بر مستقل بودن و روی پای خود ایستادن است و عدم نیاز به شوهر، پس چرا هزینه‌ مستقل بودنش را از شوهرش‌ طلب می‌کند؟ شوهر هم جواب منفی می‌دهد و او را تحقیر می‌کند....
و در آخر فیلم، کافه‌اش را تحویل باران کوثری می‌دهد تا او آن را تبدیل به سفره‌خانه‌ خود کند. اینکه چرا باران کوثری تبدیل به چنین هیولایی می‌شود هم روی هوا می‌ماند. درست مانند اینکه او با یوگا مخالف است اما می‌خواهد فرزندانش را به کلاس یوگای هوتن شکیبا بفرستد! شکیبا هم معلوم نیست یکدفعه کجا غیبش می‌زند و ناگهان از داستان محو می‌شود؛ بدون هیچ زمینه و توضیح و پیامدی. شکیبا هم در حد یک تیپ باقی می‌ماند و شخصیت‌پردازی او بسیار سست است. عجیب است که او قاعدتا باید بعد از پلمب شدن غیبش می‌زد، نه قبل از آن و این هم از عجایب فیلم است که علت بعد از معلول می‌آید! 
در نمایی که فهیمه کافه را برای همیشه ترک می‌کند، دوربین از داخل کافه به فهیمه‌ای که بیرون در کافه ایستاده، نگاه می‌کند که این نما یک بار بعد از پلمب شدن اولیه هم تکرار شده بود؛ تکرار یک میزانسن و استفاده زیاد از آن تاثیرش را از بین می‌برد و از تشخصش می‌کاهد، مثل تکرار یک میزانسن در اسباب‌کشی‌های مختلف فهیمه و نمای آخر فیلم که بوتاکس کردن دوباره‌ فهیمه است با همان اندازه نما و زاویه دوربین. 
در نمای آخر، فهیمه از بوتاکس کردن منصرف می‌شود و تصمیم می‌گیرد خود واقعی‌اش را بپذیرد. این وسط معلوم نیست فهیمه در این شرایط و وسط این همه بدبختی، چرا اصلا به بوتاکس کردن فکر می‌کند! شاید چون کارگردان می‌خواسته نمای اول و آخر فیلمش قرینه باشد؛ بدون توجه به اوضاع و احوال شخصیت فیلم.

Page Generated in 0/0057 sec