printlogo


کد خبر: 272216تاریخ: 1402/9/1 00:00
شرح کوتاهی بر یک غزل از مرحوم قیصر امین‌پور
غزل و مراتب وجود

نعمت‌الله سعیدی: «بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما نه بر لب بلکه بر دل گل کند لبخندهای ما» بیلی کالینز، شاعر معاصر آمریکایی می‌گوید: «شعر حاصل درافتادن شاعر با زبان ذاتا سرکش است». برخی دیگر معتقدند: «تمدن از آنجا آغاز شد که انسان به جای سنگ، کلمه پرتاب کرد. انگار انسان متمدن فهمیده بود سنگ‌ به‌ اندازه‌ کافی دردناک نیست و دیگر پاسخگوی پرخاشگری او نخواهد بود. کلمات متنوع‌تر از سنگ‌ها بود، می‌شد قبل از پرت کردن، انتخاب کرد چقدر‌ دردآور یا ویرانگر باشد. از سنگ‌ها می‌شد گریخت اما از کلمات نه. درد سنگ‌ها و کبودی‌شان فقط تا چند روز باقی می‌ماند اما کلمات می‌توانست تا آخر عمر همراه روز و شب و خواب و بیداری باشد و چنان چسبنده و پنهان در گوشه‌ای از روان‌مان زندگی کند که دست هیچ روان‌درمانگری در هیچ جلسه‌ درمانی به آنها نرسد. کدام سنگ چنین قدرتمند بود؟ ما سنگ‌های‌مان را پشت درهای تمدن جا گذاشتیم اما آموختیم چگونه آن حجم از خشونت و بیزاری و نفرت را در ابزار دقیق‌ترمان که کلمات بود، بگنجانیم.  یاد گرفتیم چطور‌ گوشه‌های‌شان را تیز کنیم، لحن را به آن اضافه کنیم و طوری پرتاب‌شان کنیم که حتی به نظر پیام دوستی بیاید. انسان متمدن امروز در برابر کلمات، بی‌دفاع‌تر است، چون دیگر سپری در کار نیست. حرف باد هوا نیست...».
سلطه و سیطره گسترده رسانه‌های معاصر تایید می‌کند حرف باد هوا نیست. اصلا باید توضیح داد چرا خود «باد هوا» هم حرف است! اما مشکل اینجاست که «حرف» می‌تواند مانند آونگی بین ۲ نقطه «همه چیز» و «هیچ چیز» نوسان کند. یعنی خیلی حرف‌هاست که باد هوا هم نیست (شراره‌های خود دوزخ است!) با این حال، اگر بخواهم از بحث‌های مفصل زبان‌شناسی (بویژه فلسفه زبان) صرف نظر کنم و با همین «زبان ذاتا سرکش» پاسخ کالینز را بدهم (آن هم بر اساس همان چیزی که خودش ادعا کرده!) کلمات خشن و سرکش‌تری از «خفه شو» به ذهنم نمی‌رسد. (گوشه‌های حرف «خ» به اندازه کافی تیز است!) آن هم نه فقط به خاطر اینکه این یارو آمریکایی است و آمریکا شیطان بزرگ، بلکه از حرف مفت شنیدن خسته شده‌ام. نفرت دارم از افرادی چون نیچه که سرشان را مثل گاو می‌اندازند پایین و پشت سر هم احکام صد من یک غاز صادر می‌کنند، آن هم بدون اینکه نه برهان و استدلال‌هایی برای حرف‌های‌شان داشته باشند و نه شواهد و مستنداتی. مثل «وروره جادو» اراجیف بافتن و زحمت دلیل و برهان آنها را بر گردن دیگران انداختن! کل آثار نیچه را شخم بزنی، یک صغری و کبری و نتیجه‌گیری در آنها پیدا نمی‌کنی! اما تا دلت بخواهد مفسر و تحلیلگر و ستایشگر و مرید و... برای آثارش پیدا می‌شود. ماجرای پرتاب کلمات را هم می‌توان فرض کرد یک نفر کلماتی پرت کرده و... لازم نیست توضیح بدهیم، اگرچه هفت در دوزخ از مسیر زبان است اما کلمات جای گل دادن را هم می‌توانند بگیرند. یعنی این فقط نیمی از قضیه است.
واقعا چرا این روزها حرف مفت زدن اینقدر راحت شده؟! چرا بعد از این همه توضیحات و حتی اعترافاتی که خود زبان‌شناسان بزرگ غربی داشته‌اند، هنوز هم خیلی‌ها نمی‌خواهند بفهمند که: زبان فقط وسیله فهمیدن و فهماندن مقاصد و معانی نیست؛ بلکه خود همان چیزی‌ است که ما می‌فهمیم! یا فراتر از این: ما فقط مخاطب کلمات نیستیم، خودمان مجموعه‌ای از کلماتیم؛ کلماتی که مخاطب کلمات دیگر قرار می‌گیرد. مگر کسی چون «لاکان» اعتراف نمی‌کند که ناخودآگاهی ساختاری چون زبان دارد؟! جنگیدن و در افتادن با زبان، یعنی جنگیدن با هر گونه احتمال فهم و شعور و درافتادن با خود؛ یک خوددرگیری سادیسمی همان قدر احمقانه که بی‌انتها؛ یک فقدان و «کمبود» از جنس عدم. چه اسمش را بگذاریم «ابژه آ کوچک» (ابژه پتی آ) و چه چیزی که اصلا چیزی نیست و جنسیت ندارد! چیزی مثل افتادن در چاه ویل....
بله! برخی شاعران کارشان جنگیدن با خود زبان است... تا رسیدن به مرز پوچی و نیستی و بی‌همه چیزی! چه اسمش را آزادی بگذاریم و چه ولنگاری و هرزه درآیی. در هر صورت، امثال مرحوم «قیصر امین‌پور» را باید دقیقا در جبهه مقابل دانست. او هیچ وقت ادعا نکرده کار شاعر و نقش شعر آشتی با زبان و به آرامش رسیدن در آن است اما همین معنا را خیلی وقت‌ها سروده و با شعر بیان کرده است، مثلا: «می‌توان درباره گل حرف زد / صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد / چکه چکه مثل باران راز گفت / با 2 قطره، صد هزاران راز گفت...» اینجا نشانه‌ای از جنگ و جدال با زبان و کلمات می‌بینید؟! یا: سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم / ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم / چو گلدان خالی، لب پنجره / پر از خاطرات ترک خورده‌ایم / اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم / اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم... یا: می‌خواهمت چنانکه شب خسته خواب را / می‌جویمت چنانکه لب تشنه آب را / محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح / با شبنم سپیده دمان آفتاب را / بی‌تابم آنچنان که درختان برای باد / یا کودکان خفته به گهواره تاب را / حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت / چونان که التهاب بیابان سراب را /‌ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی / با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را... شما در اینجا یا باقی آثار شاعری چون قیصر امین‌پور جنگ و جدالی با زبان می‌بینید و می‌شنوید؟! با کلمات به جنگ نیستی و بی‌همه چیزی رفتن خیلی فرق می‌کند با مسیر معکوس و عوضی!
«بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما...» در درجه نخست یک خبر و گزارش است. خبر دادن از واپسین روزهای سرد زمستانی و انتظار برای فرا رسیدن بهار. اسفند در این شعر کاملا منطبق است بر مفهوم «شرایط خاص آخرالزمانی» و نزدیک شدن فصل موعود بهاری. حال وقتی دوباره به این گزارش دقت می‌کنیم، با «بفرمایید» آغاز شده؛ مخاطبی که نزدیک است و حضورش دیده می‌شود؛ مخاطبی که اختیار اسفند و زمستان و بهار دست او است! شاعر قبل از اینکه چیزی از رنج‌ها و کاستی‌ها و دردهای خود به زبان بیاورد... بدون آنکه مستقیما اشاره‌ای به جنگ و جدال‌های خود داشته باشد، کلماتش سرشار از عطر حضور فرودین و رنگ آشنایی و آشتی‌ست و امید قطعی و نزدیک به پایان یافتن زمستان. به عبارت دیگر، تمام این مصرع و بیت و ابیات بعدی از جنس دعا و نیایش است. «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ...» یا: «ادعونی استجب لکم...». کلمه «بفرمایید» ‌طلب «فرمان» و حکم کردن است. ما می‌دانیم همه چیز به حکم و فرمان شماست... و خواست شما بهار شدن تمام زمستان‌ها... پس بفرمایید همین‌طور شود. «بفرمایید» در عین حال دلالت بر مقدماتی هم دارد. ما وقتی به میهمان عزیزی می‌گوییم «بفرمایید شربت میل کنید» یعنی قبلا خودمان آن شربت و مقدمات نوشیدنش را مهیا کرده‌ایم. این انتظار از جنس انفعال و بی‌عملی نیست.
خیلی دوست داشتم در فرصتی مناسب‌تر اشاره کنم به «سعدی‌وار» شعر سرودن امثال مرحوم قیصر امین‌پور. این دقیقا همان ویژگی‌ای‌ است که از قزوه و مهدی جهاندار گرفته تا مهدی سیار و افشین علا و... بسیاری از شاعران انقلاب دارا هستند. مثلا سعدی می‌گوید: «تو کجا نالی از این خار که در پای منست / یا چه غم‌ داری از این درد که بر جان تو نیست...» ارکان جملات سعدی به قدری درست در جای خود قرار دارد که برخی معتقدند «دستور زبان معاصر» تحت تاثیر سخنان بزرگانی چون او است، نه برعکس! یعنی امثال شیخ اجل فقط مطابق دستور زبان فارسی سخن نگفته‌اند، بلکه بعدها دستور زبان فارسی منطبق بر آثار چنین بزرگانی تدوین یافته. «بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما» کلام شاعرانه‌ای است که در عین حال از نظر نثر رسمی و محاوره نیز دقیقا فعل و فاعل و مفعول و قیود و... سر جای خود است. تنها شکل دیگر این جمله عوض کردن جای «اسفندهای ما» با «فروردین شود» است (که واضح است رساتر و بلیغ‌تر از شکل اصلی این جمله در شعر قیصر امین‌پور نیست). 
«بفرمایید هر چیزی همان باشد که می‌خواهد/ همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما...» این خلاصه‌ای از قصه آفرینش است! سنگ و چوب و درخت و کلاغ و... دقیقا همان چیزی هستند که می‌خواهند باشند. این فقط انسان است که خیلی وقت‌ها دقیقا تبدیل می‌شود به همان موجودی که نمی‌خواهد باشد! کفتارها وقتی گرسنه می‌شوند اراده دارند به سمت غذا بروند اما اختیار ندارند که نروند. این انسان است که می‌تواند اراده‌هایش را به اختیار بگیرد یا نگیرد. این انسان است که دوست دارد اراده‌اش در اختیار خودش باشد. حالا «چیزی بودن همه چیز» چطور به امامت و ولایت ارتباط دارد... بگذریم.
«بفرمایید تا این بی‌چراتر کار عالم؛ عشق / رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما». از فروید تا لاکان و دلوز و... در قرون اخیر خیلی‌ها تلاش کرده‌اند عشق را تعریف کنند. متاسفم که تمدن و فرهنگ‌هایی چون ما صدها سال است در این مورد سکوت کرده‌ایم و تولید اثر نداشته‌ایم. صبر کردیم و نگاه کردیم که چطور عشق تبدیل به غریزه جنسی و مساوی با آن تعریف شود و... تا انکار کلی وجود مفهومی به اسم آن! آن هم در سرزمین و فرهنگی که دست‌کم چیزی حدود هزار سال، کل تاریخ ادبیاتش بر «کاکل عشق» چرخیده و استوار بوده است! در چنین سکوت و برهوتی مخاطب چاره‌ای ندارد که به «من و تو» «جم‌تی‌وی» و... از این قبیل آشغال‌دانی‌ها پناه ببرد. به هر حال به قول مولوی این «اسطرلاب اسرار خدا» این روزها پشت چرتکه‌های مختلف زندانی شده است. مرحوم امین‌پور نیز فعلا به همین اکتفا کرده که اشاره کند «عشق چی نیست». از مخاطبش می‌خواهد که امر کند: عشق از حصار چرا و چند و چون‌های ما آزاد شود. بویژه قید «چند» که در جایگاه قافیه قرار گرفته و ضریب خورده است! چیزی که بتوان کنار خیابان به آن گفت «چند» و قیمت برایش گذاشت عشق نیست....
«سر مویی اگر با عاشقان‌ داری سر یاری / بیفشان زلف و مشکن حلقه ی پیوندهای ما». آن مطالبی که مرحوم شبستری و باقی شارحان عرفان نظری گفته‌اند و نوشته‌اند جای خود؛ پس بگذریم از اینکه چرا از ادبیات مشروطه به بعد، به ندرت شاعرانی را پیدا می‌کنیم که زلف و گیسوی یار و چشم و خط و خال و... را در جای خود و درست به کار برده باشند! اما اگر منطق «صفر و یک» را کنار بگذاریم و با منطق «فازی» نگاه کنیم، به هر حال بین زلف معمولی و زلف معرفتی رابطه‌ای هست. با همین منطق است که درمی‌یابیم نمی‌شود یک جزوه از عرفان نظری را جلوی شاعر گذاشت و از او خواست طبق آن شعر بگوید. امثال مرحوم «شمس مغربی» از این مسیر رفته‌اند و... تقریبا گندش را هم درآورده‌اند! اساسا سلوک شاعر یا وحیانی است یا شیطانی؛ یعنی شعر در جایگاه واقعی خود ورای تفکر فلسفی و منطقی می‌ایستد. الغرض، عالم کثرت عالم تفرقه و پریشانی است. بستگی به «زلف شناسی» و «گیسو فهمی» هر آدمی دارد که جای خودش را در این عالم... و نقاط پیوندش را با حقیقت هستی پیدا کند (البته اگر بتواند «خودش» را گم کرده باشد!) بازی درآوردن‌های امثال «کانت» هم بماند برای وقتی دیگر که بشود مفصل توضیح داد: «چرا گند زده‌ای به انقلاب کپرنیک» و کشف اینکه «ما مرکز کائنات نیستیم»؟! امثال نیوتن و کپرنیک تازه داشتند بشر را از این همه خودمحوری و خودبینی نجات می‌دادند که... تو آمده‌ای دوباره «ذهن» خودت را تبدیل به مرکز جهان کرده‌ای! تا جایی که خودت هم دیگر نمی‌فهمی بالاخره: این مغز ما است که در ذهن ما است، یا برعکس؟! 
«به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می‌بالند/ بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما». تکمیل همان «امام‌شناسی» شاعر است. که به خاطر ولایت است که ابرها می‌بارند و خورشید می‌درخشد و... الی آخر. «شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند، کاری کن / که «می‌بینم» بگیرد جای «می‌گویند»های ما». حتی اگر اصالت را به «کلمه» بدهیم، خود کلمات را با اصالت تصاویر می‌فهمیم. (اگرچه تصویر اعتبار ندارد!) یعنی هر کلمه‌ای که تصویری در ذهن ایجاد نکند، هنوز کلمه نیست. «نمی‌دانم کجایی یا که ای، آنقدر می‌دانم / که می‌آیی که بگشایی گره از بندهای ما». درباره آزادی و لیبرالیسم هم همین قدر کافی ا‌ست اشاره کنیم: آدمیزاد یا بنده خداست یا بنده شیطان. در همین حالت دوم است که از هگل (که تاریخ را پیشرفت دیالکتیکی بشر به سوی آزادی می‌دانست) تا شوپنهاور و جان راولز و...، اکثر متفکران غربی انسان را جانوری رفاه‌طلب می‌فهمند و تعریف می‌کنند؛ جانوری که البته هیچ‌گاه از رفاه‌طلبی بیشتر خلاصی ندارد! اجاق گاز برای راحت غذا پختن، خودرو برای راحت سفر کردن، تلفن و اینترنت برای راحت ارتباط گرفتن، رایانه برای راحت محاسبه کردن، ماشین لباسشویی برای راحت لباس شستن، ماشین فلان برای راحت فلان و... برای راحت و برای راحت... مگر این آدمیزاد چقدر ناراحت است؟! پس کسی باید بیاید و از این کلاف‌های سردرگم و بی‌انتها گره‌گشایی کند. آدم را از این بند‌ها آزاد کند و به زلف یار گره بزند....
تا همین‌جا هم تقریبا مشخص است چرا یک غزل را نیز می‌توان یک جهان... و یک گزارش از جهان‌بینی یک شاعر دانست، البته شاعری که چه سر جنگ و جدال با کلمات را داشته باشد و چه مهارت رام و آرام کردن‌شان را در خود و جهان پیرامون... از خوددرگیری خلاص شده و بتواند راحت حرف بزند. برخی منتقدان قدیم ما معتقد بودند حتی با یک بیت شعر هم می‌توان تشخیص داد مثلا شاعرش حافظ است یا سعدی و منوچهری و مولوی و... . از جمله: «بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز / همین حالا بیاید وعده آینده‌های ما». از مراتب وجود (که زمان و مکان ضعیف‌ترین و پایین‌ترین مراتب‌شان هستند) و رابطه «ذهن و زمان» هم که صرف‌نظر کنیم و برسیم به اینجا که «در عینیت زمان صاحب دارد» متن‌مان تمام و تقریبا قابل انتشار است. به جایی می‌رسد آیا چنین ترفندهای ما... توکل به خدا!

Page Generated in 0/0065 sec