printlogo


کد خبر: 272531تاریخ: 1402/9/9 00:00
اِیوان مخوف

آن دورهمی در ایران، آن نشسته‌ها در ایوان، آن اجلاس سری، آن میتینگ مخفی، آن بی‌خبر از همه‌جا دربه‌در میزبان، گردهمایی‌نا «کنفرانس تهران» (محو الله فی دوران) که از عجایب تاریخ بود.
نقل است در بحبوحه جنگ کبیر ثانی، در همان اثنی که سران متفقین از برای کز دادن سبیل هیتلر و بُخوری نمودن آن اقدام به سیبیل‌‌پرون‌پارتی‌هایی نمودند، برای کسب افتخار اولین آنها بسیار سعی نمود و خود را به در و دیوار کوباند (در بعضی منابع کوفاند)؛ ولیکن موفقیتی حاصل نشد و به مقام دومی نایل آمد؛ هرچند چیزی از ارزش‌هایش کم نگردید.
سمیر نار صغیر (فرزند دوم سمیر نار کبیر و خواهرزاده سیمناهار) گوید: وینستون چرچیل، فرانکلین روزولت و ژوزف استالین که هر کدام گنده‌ و به‌عبارتی گولاخ‌‌ ولایت در عصر خویش بودند، به وی لبیک بگفتند و در دفتر حضور غیابش حاضری خود را بزدند.
او را کرامت بسیار بود. گویند شبی از شب‌ها «جلسه بن مجلس» خسبیده بود و همانا که خروپفش گوش فلک را می‌خراشید، علی‌رغم جهد بسیار، در خواب هیچ ندید. هرچه بدین سو نظاره بکرد هیچ چیز ندید و نیز هر چه بدان سو نگریست ایضا. آن هنگام که از خواب برخاست با دهان باز مانده از حیرت، سبب را بخواست. که ابن‌الخیطین مُعبر گفت: «گشتم نبود، نگرد نیست. صدی به نود کنفرانس تهران را به رویا بدیدی که هیچ ندیدی.»
روزی مریدان از او پرسیدند: «در تو چه رخ داد که ملقب به پل پیروزی بگشتی؟» که بعد از نازک کردن پشت چشم و بالا کشیدن حجم معتنابهی فین که منجر به سبز شدن مغزش گردید، پاسخ همی‌داد: «گفتن نگین»؛ اما تا بدید مریدان حلقه را رها کرده و هر کدام سی خود می‌رود، به لسان آمد: «اکنون که الحاح می‌نمایید، گویم.» هرچند مریدان اذعان داشتند «ما اصرار نکردیم که»؛ ولی وی در حالی که پای مریدان را بگرفته بود، بگفت: «نه قصدش رو داشتید، من از چشم‌های‌تان خواندم.» و ادامه بداد: «البته آن از پیش حادث شد و از برای زمان اشغال ایران بود.» کلام که بدین جا رسید جمیع مریدان ندا سر دادند «اَه... پس بابا تو دیگه کی هستی؟» که وی با شعف زائدالوصفی افزود: «در من تصمیم به بازگشایی جبهه جدیدی از برای مقابله با آلمان گرفته شد که در نهایت عملیاتی در کرانه نُرماندی انجام و فرانسه آزاد بگشت.»
آورده‌اند در خلال برگزاری کنفرانس، محمدرضا نامی که از قضا خود را شاه ایران می‌نامید بدان جا بیامد و هی در بزد، هی در بزد، هی در بزد، آنقدر که دستانش از شش ناحیه اووف بگشت؛ ولیکن کسی در را به رویش نگشود. محمدرضا که تا آن هنگام، هرگز به عمر خویش آدم معروف ندیده بود، ول‌کن ماجرا نبود. از همین روی به حدی صبر نمود که شب‌ها گشت روز و روزها گشت شب تا بالاخره در دالان چرچیل را بدید و بگفت: «آقا چرچیل پشه‌های موریس باباشاه را جیز کرده‌اند، یه جای بهتری....» و چون دالان پیچید ولی وی نپیچید، با دماغ به دیوار خورد و دیگر نتوانست جمله‌اش را تمام کند.

Page Generated in 0/0076 sec