printlogo


کد خبر: 272998تاریخ: 1402/9/22 00:00
نقدی بر کتاب شعر «رصدخانه ناز» سروده عباس باقری
بعثت کلمات

حمیدرضا شکارسری: زیست مشترک موجب ایجاد افکار مشترک می‌شود، افکار مشترک زبان مشترک را به دنبال دارد و زبان مشترک موجب پیدایش مضامین مشترک در میان هنرمندان و شاعران می‌شود. از همین رو است که گاه برای تحلیل و بررسی جریان‌های هنری و ادبی، تحلیل و بررسی گفتمان‌های اجتماعی ضرورت می‌یابد. شیوه‌ای که مورد تایید فرم‌گرایان و ساختارگرایان نیست اما نزد منتقدان جامعه‌شناس و حتی از منظر پساساخت‌گرایان ضروری است و می‌تواند خوانش و تاویل متون هنری و ادبی را سامان بخشد. 
شعر روزگار ما به دلیل همین زیست مشترک و تبدیل جهان به دهکده‌ای مختصر و غیرمفید، از زبان و بیان تکرارشونده‌ای برخوردار است. برخلاف بسیاری از منتقدان و پژوهشگران ادبی، نگارنده این وضعیت را نامطلوب و فاجعه‌بار ارزیابی نمی‌کند. این تکرار خود گویای نوع زندگی مردم و سطح تفکر شاعران به عنوان گروهی از نخبگان صادق جامعه است و به همین دلیل گروه اشعار یک دوران خاص را می‌توان به عنوان اسناد فرهنگی ثبت کرد و مورد بررسی قرار داد. در این موقعیت همیشه شاعرانی هستند که از عمومی‌نویسی تبعیت نمی‌کنند و زبان و بیان خود را بی‌توجه به وجوه قالب شعر روزگار خود پی می‌گیرند. «عباس باقری» در کتاب شعر «رصدخانه ناز» دقیقا مصداقی از چنین شاعرانی است. تورق و خواندن اشعار این کتاب نمایش‌دهنده تلاش شاعری است که بیان روزمره و متمایل به دکلماسیون طبیعی کلام را وامی‌گذارد و زبانی باستان‌گرا را جایگزین آن می‌کند. گویا او دوباره فرصت را مناسب دیده است که با رجعتی مجدد به آرکاییسم زبانی که روزگاری «شاملو» را بر قله شعر فارسی نشاند، خود را و شعر خود را برجسته کند: 
حالا که می‌خواهی بدانی/ شاعران/ چگونه بی‌دست و بی‌حنجره به گرداب می‌رسند/ و از گرداب باز می‌آیند، رویینه تن/ (آن هم بی‌تخته پاره و بی‌جلیقه نجات/ حتی بی‌پاشنه آشیل و/ بی‌چشم اسفندیار)/ حتما سری بزن به ستوربانانی که سیاست شده‌اند/ به جای امیران
دایره واژگان در شعر «باقری» به همین جهت گسترده‌تر از بسیاری از شاعران ساده‌نویس و معمولا کوتاه‌سرای این سال‌هاست که به ضرورت بیان خویش لازم نمی‌دانند به گنجینه کلمات کهن دستی ببرند البته «باقری» از طریق همنشین ساختن این کلمات بعضا کهنه در کنار اصطلاحات امروزین در فضاسازی‌های نو، متن را به شیوه «اخوان ثالث» بهنگام می‌سازد و از کهنگی فضا و تبعات غبارگرفته زبان کهنه مصون می‌ماند. این همنشینی مضامینی را به شعر او ارزانی می‌دارد که مخاطب را در برزخ دیروز و امروز، به خوانشی مدرن توانا می‌سازد و در همان حال از شکوه سنت ادبی متلذذ می‌کند: 
از انزوای اتاقم/ تا رسیدن به این کلانشهر شرمناک/ که به تقویم فراموشی/ گورستانش نام نهاده‌اند/ چه کوچه‌ها و خیابان‌های خانه خرابی را/ که به یک اشاره دلتنگی نپیموده‌ام!/ آمده‌ام تا دق دلی‌ام را/ بر سر این قبرهای ناگزیر/ - نمی‌دانم از چه رو صبور-/ خالی کنم
این‌گونه بیان همچنین شعر را از فضاهای بکر و تازه‌ای غنی می‌کند که حاصل درهم بردن مکان‌ها و زمان‌هایی دور از گفتمان‌هایی متفاوت و برساختن جغرافیایی کاملا بدیع است. مفصل‌بندی و جوشکاری‌هایی که هرگز نسبتی با سوررئالیسم ندارد اما به همان نسبت شگفت‌آور و نامنتظره می‌کند. در این موقعیت دیگر تنها صورت زبان نیست که برجسته می‌کند بلکه درونه زبان و تخیل تازه متن نیز جلب توجه می‌کند:
این که نمی‌شود/ لنگ جوانمردی به کمر نبسته/ و کاسه زانوی رنج، خم نکرده/ بالای گود بایستی/ و با حنجره پهلوان اکبر خراسانی ندا بدهی:/ لنگش کن!/ عبور از این معرکه پلنگ‌انداز/ - اگر مرد تمام عیار نیستی/ لااقل زن-  مردی می‌خواهد/ نیمی‌ش مادر حسنک/ نیمی‌ش یعقوب لیث
اینکه شعر «عباس باقری» به‌رغم صورتی باستان‌گرا و لاجرم برجسته، چه بسا کمتر از تخیل فرهیخته و پرورش یافته او رخنمایی و عرض‌اندام می‌کند، به مانیفست نانوشته و شخصیت شعری او بازمی‌گردد که شعر را بعثت کلمات و شاعر را مبعوث رنج‌ها و آلام بشری می‌داند و اساسا آنچه را که استقلال متن از ارجاعات اجتماعی یا شعر برای شعر خوانده می‌شود، مردود می‌داند:
شاعران آمده‌اند آینه‌ها را دست به دست بگردانند/ تا پرنده‌ها/ بال‌های برزخی‌شان را در آن بنگرند/ و کلمات/ دست فرستاده‌های نامرسل را رو کنند/ بعد بیایند کنار پنجره آسمان/ ندا بدهند:/ های... اهالی ناگزیر!/ ما مبعوث شده‌ایم تا به همه بگوییم/ این همه خانه و خیابان مردد/ چرا در تاریکی سکوت فرو رفته است؟   
پس شعر «باقری» لبریز می‌شود از ارجاعات اجتماعی و حتی سیاسی که فهم و درک متن را به تماشای جهان گره می‌زند؛ تماشایی که متن‌ها را در روشن‌ترین سطرها هم تلخ و گزنده نشان می‌دهد:
از تصرف گربه‌ها درآمده است/ زباله‌دان/ و دختران شب/ زباله‌های شرمسار را/ به تصرف خود درآورده‌اند/ درست به ساعت ۳ بامداد/ که خانه‌ها/ در تصرف بالین‌هاست
همنشینی واژگان روزمره و به اصطلاح دم دست در کنار کلماتی سخته در نحوگان و بافتاری آشکارا کهن‌گرا، ویژگی اصلی اشعار «باقری» در این مجموعه است که نسب به «احمد شاملو» و «اخوان ثالث» می‌رساند اما استقلال و تشخص خود او را هم بازمی‌تاباند. هر چند در عاشقانه‌سرایی‌ها «باقری» تاثیری روشن از «سیدعلی صالحی» با آن بیان ترکیب‌ساز و موسیقایی را نشان می‌دهد:
...سلام، چلچله  آغاز!/ پرسیده بودی/ بعد از آن سال سیاه/ که رودها را/ قافله گریه و مویه گل سرخ با خودش می‌برد/ و ماهی‌های لاغر/ به تنگ‌های بی‌نوروز پناه می‌بردند/ حال روزگارم چگونه می‌گذرد/ چشم‌هایم را که ورق می‌زند روی سطرها/ شعرهایم را کدام سرانگشت علاقه می‌نویسد؟/ بگذار برایت بگویم/ حال من عجیب خوب است./ درست مثل خمیر افتاده در تنور
با این همه شعر «باقری» چنانچه ذکر شد، تشخص و استقلال خود را حفظ می‌کند و معمولا چنین تکنیک‌های بیانی آشنا را به تصرف خود درمی‌آورد. این تصرف بیش از هر چیز مدیون فرامتن‌ها و پیرامتن‌هایی است که شعرها را به مرز شعرهای روشنفکرانه و نخبه‌گرا نزدیک می‌کند. ارجاعاتی که درک حضور آنها برای بسیاری از مخاطبان نیازمند پانویس است.
فردوسی/ سپاهی فراهم آورد از گردان کوچ و بلوچ/ فرخی/ اسبی ختلی گزینه کند،/ از ستورگاه امیر چغانی/ و سعدی/ بنشیند در تماشاخانه لاهوتی/ گلستانش را ورق بزند تا حکایت هجران/ به وقت ایلغار تاتار و تموچین 
همین‌طور اشاره‌های مکرر و پیاپی به شعر و عمل شاعری به متن او شخصیتی خاص می‌بخشد؛ شخصیتی که عمیقا مذهبی و در عین حال پرسشگر و منتقد است:
همان آتش کف دست عقیل/ تکلیف‌مان را برای همیشه معلوم کرد.
ولی... آقاجان!/ (رویم به دیوار، گلاب به روی شما)/ شما هم اگر فرخی یزدی می‌بودید/ حتما مهندسان مشاور/ دهان‌تان را گل می‌گرفتند/ تا دیگر/ به نسیم شمال نگویید:/ خوشا به سعادت پینه کفشت!/ خوشا به گردباد حنجره پینه روی پینه‌بسته‌ات!
و چه طنز سیاهی در این فرازها بال‌بال می‌زند که بررسی آنها و زوایای دیگر این کتاب ارزشمند خود فرصتی فراخ‌تر می‌طلبد که فعلا این زمان بگذار تا وقتی دگر... .

Page Generated in 0/0068 sec