نگاهی به کتاب «زیباترین روزهای زندگی»؛ خاطرات سیده فوزیه مدیح همسر شهید منصور گلی
زهرا ضامنی: در هم تنیدهاند، مهر و زن و حماسه. مگر میشود زن بود و عاشق نبود. زن بود و مقاوم نبود. بگذار در میان هزار و یک فریب رنگارنگ، زنان را مشغول کنند به دغدغههای سطحی. بگذار سیاهیهایشان را فریاد بزنند. کدام عقل سلیم و دل رئوفی میپذیرد شعارهای مبتذلشان را. برای اثباتش، باید کمی مرور کرد. قدم به قدم و خاطره به خاطره. «زیباترین روزهای زندگی» نام کتابی است که با زبانی شیوا و روان، دستت را میگیرد و با خود میبرد به گرمای خرمشهر. میان نخلهای تناور و خانوادهای سنتی. راوی کتاب یعنی فوزیه، به همراه خانواده پرجمعیتش در خانه پدربزرگش، یوبا محمود، زندگی میکردند اما آن خانه بزرگ، فقط 2 خانواده را در خود جای نداده بود. عموها، عمه و چند پیرزن نیز زیر سایه یوبا روزگار میگذراندند. خانهای که گرمای مهربانی و صمیمیتش غلبه میکرد بر هرم خورشید جنوب.
سیده فوزیه، دختری دغدغهمند بود. بهار سال 57، پس از شرکت در کنکور، رشته مامایی شهر سبزوار قبول شد اما راضی کردن پدر از قبولی در کنکور سختتر بود. اصرار فوزیه و پادرمیانی فامیل، فایدهای نداشت. پاییز همان سال دور از چشم مادر در تظاهرات علیه رژیم سلطنتی شرکت میکرد. پس از پیروزی انقلاب نیز تازه ابتدای کار بود. او که در خانوادهای انقلابی زندگی میکرد؛ حالا دیگر آرام و قرار نداشت. فوزیه به همراه عدهای جوان پرشور یک حسینیه را تبدیل کردند به مرکز فرهنگی. روستاهای اطراف خرمشهر، اوضاع خوبی نداشتند. فقر بیداد میکرد. رسیدگی به روستاییها نیز از وظایف بچههای حسینیه بود. منصور را برای نخستین بار همان جا دید. پسری سر به زیر که علاقه خاصی به شهید مطهری داشت. پیروزی انقلاب باعث شکوفایی نسل جوان شد. فوزیه یا در حسینیه و روستاهای اطراف بود یا در کتابخانه. به دروس دینی علاقه بسیاری داشت. به همین علت در مرکز الدراسات ثبتنام کرد. آنجا عدهای از استادان از قم میآمدند و به شکل رایگان دروس دینی تدریس میکردند. روزها به همین شکل سپری میشد که بحث خواستگاری پیش آمد. منصور از فوزیه خواستگاری کرد اما اَمان از رسم و رسومهای عجیب. فوزیه دلش با منصور بود. دغدغههای مشترک، باعث نزدیکی روح آنها شد. همان ابتدای کار، مادرش با یک نه بزرگ، نخستین سنگ را جلوی پایشان انداخت. فوزیه سید و از خانوادهای اصالتا عرب بود. مادرش همین 2 موضوع را بهانهای کرد برای جواب منفی. به اعتقاد او، همسر آینده فوزیه باید عرب و سید میبود.
نیمه اول سال رو به اتمام بود. شهریور روزهای آخر خود را میگذراند. فکر درس و مدرسه در خیال بچهها جان میگرفت اما در آخرین روز شهریور، صداهایی مهیب، لرزه به جان مردم انداخت. در چشم برهمزدنی حال و هوای شهر دگرگون و جنگ تحمیلی آغاز شد. صدای انفجار و آژیر آمبولانس گوش شهر را کر میکرد. همه به میدان آمدند. هرکس هرکاری در توانش بود دریغ نمیکرد. پسرانِ حسینیه از شهر دفاع میکردند اما رسالت دختران، متفاوت بود. حفظ آرامش خانواده، دلداری خانواده شهدا و از همه مهمتر قوی شدن. فوزیه آن روزها را اینگونه به خاطر میآورد:
«هوای غسالخانه خیلی سنگین بود. یک لحظه حس کردم نفسم دارد بند میآید. برگشتم بیرون نشستم، چشمم افتاد به دایی عباس که هنوز داشت لبش را میگزید. مردم تا آن روز کمتر با این صحنهها روبهرو شده بودند. آن طرفتر زنها عزاداری میکردند. با وجود اینکه همه وجودم یخ کرده بود، بلند شدم بروم، لااقل دستشان را اگر من بگیرم و کمی آرامشان کنم. خیلی سخت توانستم این کار را بکنم. حالم بد بود، اما به خودم میگفتم. ضعیف باشم، نمیتوانم به اینها کمک کنم».
جنگ تحمیلی تمام معادلات را بهم ریخت. اگر عراق به ایران حمله نمیکرد، فوزیه و منصور خانوادههایشان را راضی کرده بودند اما جبر جنگ، خانواده فوزیه را راهی شیراز کرد. فوزیه در شیراز هم دست از کار نکشید.
دغدغههایش اجازه نمیداد بیکار بماند و در درمانگاهی مشغول کار شد. خانواده منصور بار دیگر به خواستگاری آمدند و مادر فوزیه، اوضاع جنگی را به دیگر بهانههایش اضافه کرد. اما به قول حافظ «گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر/ آن مهر بر که افکنم و آن دل کجا برم».
بار سوم که خطبه خوانده شد، با اجازه پدر و مادرم جواب مثبت دادم. نفس عمیقی کشیدم. حس کردم، دوباره متولد شدهام. بعد از طی کردن روزها و ساعتهای پر اضطراب، انگار قلبم تازه به تپش افتاد. حس میکردم طور دیگری میزند و خون تازه در رگهایم جاری شده است. به آقای گلی که حالا برایم، منصور شده بود و موقع آمدن از شدت حیا او را ندیده بودم، نگاهی انداختم. پیراهن قهوهای روشن و شلوار مشکی پوشیده بود. با مادرم سرم را پایین انداختم و لبخند زدم؛ قلبم. «مبارک باشد فوزیه خانم».
فوزیه پس از ازدواج با منصور، زندگی پر فراز و نشیبی را تجربه میکند. اگرچه عمر زندگی مشترک آنها کوتاه بود اما رنگدانههای عشق در تمام لحظات با هم بودنشان، وجود داشت. داستان زندگی فوزیه، با شهادت منصور به اتمام نمیرسد. نویسنده، خاطرات زنی مقاوم و استوار را تا دهه 80 شمسی ادامه میدهد، خاطراتی که روح مقاومتی زنانه، در سطر سطرش به چشم میخورد.
زیباترین روزهای زندگی، خاطرات سیده فوزیه مدیح همسر شهید منصور گلی کتابی 709 صفحهای به قلم سمیه شریفلو است. نویسنده، خاطرات همسر شهید را در 663 صفحه بیان میکند. صفحات انتهای کتاب نیز ضمایم و عکسها است. چند نوشته شخصی شهید، ضمایم این کتاب را تشکیل میدهد.
انتشارات سوره مهر در سال 1398 شمسی این کتاب را منتشر کرده است.