انشا: عین چی! قاچاق کنیم!
اجازه! پدر ما قاچاقچی زحمتکشی است و یک ماه است روی پروژه جدیدش کار میکند که به قول خودش به عقل جن هم نمیرسد. دیروز یک جن آمده بود و با پدرمان توی اتاق، به دور از چشم رسانهها و به صورت غیرعلنی صحبت کرد. وقتی بیرون آمد، لنگش را به پدرمان داد و روی شانه ما زد و گفت: قاچاقچی هم قاچاقچیهای قدیم! لااقل یک جو وجدان داشتن. پدرمان داخل ۵ تن پرتقال، پیاز جاساز کرده است. ما از او پرسیدیم چرا این کار را میکند؟ گفت: این طوری خاصیتش بیشتر میشود. ما دیروز حتی ترشی هم نتوانستیم بخوریم. مادرمان گفت: مَرد! لااقل به پیازترشیهای من رحم میکردی. پدرمان گفت: از پنج تُن، ده تا کم بود که از پیازترشیهای تو برداشتم که حلال شود. او خیلی به این چیزها اهمیت میدهد. حتی همه پرتقالهایی که از شب یلدا مانده بود اینطوری رد کرد که اسراف نشود. او بین خودش و مردم هیچ فرقی نمیگذارد و حتی جلوی خواستگار خواهرمان هم از همانهایی آورد که قاچاق میکند. خواستگار وقتی جوانه پیاز را که از داخل پرتقال بیرون آمده بود دید، گفت من لیاقت دامادی خانواده خلاقی مثل شما را ندارم. پدرمان برای پارهای توضیحات به کلانتری رفت و گفت برای تنظیم بازار این کار را کرده است و به زودی پرتقال گران میشود و میتوانیم داخل هندوانه، پرتقال جاساز کنیم که پرتقال ارزان شود و همینطور ادامه میدهیم تا بازار تنظیم شود. ما از این انشا نتیجه میگیریم دریای قاچاق ساحل ندارد.