آن که بهشت زیر پایش آرمیده، آن از جیغ بنفش طفلان خود گرخیده، آن مثل ملوان زبل در هر کجا حاضر، آن شب بیـدارِ ماهر، عنوان کلیاش «مادر» بود و مایه ستایش و تمجید عالم بود. آنچنان که گویند از دیرباز کلام شاعران و ورد زبان نویسندگان همه تمجید زحمات او بود و اصلا آوردهاند که دی شیخ گرد شهر همیگشت و گفت از همه شما ملولم و دیدار مادرم را آرزوست!
لکن حال وی را هیچکس درنیافت؛ خاصه آن دم که پس از مجادله با طفلان، رو سوی خود میکرد و حساب از نفس میکشید و روزها به غرغر میگذراند. آوردهاند که روزی طفلی گریان میان کوچه دوید، همسایگان پریشان شده و چون در کار وی دقیق شدند، دریافتند طفل از واگویههای عتابانگیز مادر بیسروسامان گشته و از خانه گریخته.
از کرامات مادر آن بود که همواره اشیا به ید با کفایت او تسلیم بوده و پیدا میشدند. دگر بار آوردهاند که طفلی گریان و نالان میان کوچه دوید، بار دیگر همسایگان پریشان شده و در کار او دقیق گشتند و دریافتند که مادر، او را پی خاکانداز فرستاده بود. او نیز چهار طرف خانه و اطراف و اضلاعش را گشته و نیافته و مادر گفته: «همانجاست، کنار همان لانه موش.» طفل بار دیگر گشته و دوری در لانه موش زده و موش بینوا هم اظهار بیاطلاعی کرده و طفل سرگردان برگشته. به ناگاه مادر خود بر سر لانه موش حاضر شده و دست در سوراخ کرده و خاکانداز چهار وجبی را بیرون کشیده و یکی به موش زده و یکی به طفل. چنین بود اوضاع و احوال.
باری! طفل را دیدند در کوچه دویده. همسایگان دیگر حوصله نداشتند دنبالش بروند، سر در جیب کار خود کرده و هیچ نگفتند. لختی بعد مادر سراسیمه بیرون دوید، اطراف را خوب نگاه کرد و چون سوژه را نیافت، دمپایی ابری را در دست چرخاند. یکی از میان پرسید: «این چه تشویش بود از بهر خدا؟» وی گفت: «زده قندون جهیزیهمو شیکونده!» جمعیت فریاد واقندونا سردادند و جملگی پراکنده شدند که نکند آتش خشم و سلاح دمپایی، دامن ایشان بگیرد!