printlogo


کد خبر: 274859تاریخ: 1402/10/17 00:00
تذکره فی الاحوال مادر

آن که بهشت زیر پایش آرمیده، آن از جیغ بنفش طفلان خود گرخیده، آن مثل ملوان زبل در هر کجا حاضر، آن شب بیـدارِ ماهر، عنوان کلی‌اش «مادر» بود و مایه ستایش و تمجید عالم بود. آنچنان که گویند از دیرباز کلام شاعران و ورد زبان نویسندگان همه تمجید زحمات او بود و اصلا آورده‌اند که دی شیخ گرد شهر همی‌گشت و گفت از همه شما ملولم و دیدار مادرم را آرزوست! 
لکن حال وی را هیچکس در‌نیافت؛ خاصه آن دم که پس از مجادله با طفلان، رو سوی خود می‌کرد و حساب از نفس می‌کشید و روزها به غرغر می‌گذراند. آورده‌اند که روزی طفلی گریان میان کوچه دوید، همسایگان پریشان شده و چون در کار وی دقیق شدند، دریافتند طفل از واگویه‌های عتاب‌انگیز مادر بی‌سروسامان گشته و از خانه گریخته. 
از کرامات مادر آن بود که همواره اشیا به ید با کفایت او تسلیم بوده و پیدا می‌شدند. دگر بار آورده‌اند که طفلی گریان و نالان میان کوچه دوید، بار دیگر همسایگان پریشان شده و در کار او دقیق گشتند و دریافتند که مادر، او را پی خاک‌انداز فرستاده بود. او نیز چهار طرف خانه و اطراف و اضلاعش را گشته و نیافته و مادر گفته: «همانجاست، کنار همان لانه موش.» طفل بار دیگر گشته و دوری در لانه موش زده و موش بینوا هم اظهار بی‌اطلاعی کرده و طفل سرگردان برگشته. به ناگاه مادر خود بر سر لانه موش حاضر شده و دست در سوراخ کرده و خاک‌انداز چهار وجبی را بیرون کشیده و یکی به موش زده و یکی به طفل. چنین بود اوضاع و احوال.
باری! طفل را دیدند در کوچه دویده. همسایگان دیگر حوصله نداشتند دنبالش بروند، سر در جیب کار خود کرده و هیچ نگفتند. لختی بعد مادر سراسیمه بیرون دوید، اطراف را خوب نگاه کرد و چون سوژه را نیافت، دمپایی ابری را در دست چرخاند. یکی از میان پرسید: «این چه تشویش بود از بهر خدا؟» وی گفت: «زده قندون جهیزیه‌مو شیکونده!» جمعیت فریاد واقندونا سردادند و جملگی پراکنده شدند که نکند آتش خشم و سلاح دمپایی، دامن ایشان بگیرد!
 

Page Generated in 0/0051 sec