مادر شهید محمدامین صفرزاده، شهید 15 ساله انفجار تروریستی کرمان در گفتوگو با «وطن امروز»:
اشکان صدیق: با شهادت یک نفر دیگر از مجروحان حادثه تروریستی کرمان، شمار شهدای این جنایت که داعش مسؤولیت آن را بر عهده گرفت به 93 نفر رسید؛ حادثهای که دل پدرها و مادرهای زیادی را خون کرد و خانوادههای زیادی را عزادار. یکی از خانوادهها، خانواده شهید «محمدامین صفرزاده» است که در غم از دست دادن فرزند 15 ساله خود میسوزند. متن زیر حاصل «وطن امروز» با مادر داغدیده شهید صفرزاده است که یکی از ۲ فرزند خود را در این واقعه تلخ از دست داد.
***
* سرکار خانم صفرزاده! عرض تسلیت و تبریک دارم بابت شهادت فرزندتان. آقا محمدامین چند ساله بود و چه خلق و خویی داشت؟ رفتار او با شما به عنوان مادر چگونه بود؟
محمدامین در کلاس نهم درس میخواند و 15 سال و 2 ماه از عمرش گذشته بود. پسرم متولد 12/8/1387 و خیلی مهربان و دلسوز بود؛ مثل یک فرشته. وقتی رفت ما فهمیدیم چه کسی را از دست دادیم. صبح روز مراسم زود از خواب بیدار شد و گفت مامان میخواهم حمام بروم و تمیز شوم. گفتم مامان این موقع صبح چرا میخواهی حمام بروی. گفت مامان امروز سالگرد حاجقاسم است. برادر کوچک محمدامین گفت «ها! داداشی دوست دارد شهید شود». چند سال پیش همسرم پیمانکار مخابرات بود و برای قابکشی به بیتالزهرا رفته بود. محمدامین پسر کوچکم را هم همراهشان برده بودند. موقعی که میخواستند به خانه بیایند یک کتاب به او هدیه داده بودند؛ کتاب مدافعان حرم. این کتاب را خوانده بود و آرزو داشت شهید شود. آن روز چون یک طوری گفت میخواهم شهید بشوم گفتم من نمیبرمت. من تا کارهایم را نکنم نمیبرمت. گفت من در همه کارها کمکت میکنم تا برویم. تا ساعت 12 او را معطل کردم گفتم خلوت شود بعد برویم. گفت مامان دیگر دارد ظهر میشود اگر من را نمیبری من خودم پیاده بروم. خانه را تمیز کرد، جارو کرد، کمکم کرد تا وسیلهها را جمع کنیم. با هم بودیم، یک جایی ایستاد و گفت حالا شما جدا بشین، من چون زانویم درد میکرد یواش با برادر کوچکش میرفتم. دست محمدامین را گرفته بودم چون کمی شلوغ بود. گفت مامان مگه من بچه هستم دستم را گرفتی، زشت است جلوی مردم. دستش را که ول کردم از من جدا شد، مدتی از هم جدا بودیم بعد دوباره همدیگر را تلفنی پیدا کردیم. آمد، لبو گرفته بود؛ برای ما هم نگه داشت خوردیم و با هم بودیم. رفتیم نماز بخوانیم بعد از نماز گفت مامان تو پایت درد میکند یواش برو من میروم زیارت قبر حاجقاسم برمیگردم میآیم دور میدان. دیگر ما رفتیم، در راه چون فشارم افتاده بود رفتم پیش دکتر سیار، فشارم را گرفت گفت خانم کمخون هستی، نسخهاش هم الان در کیفم است. تلفن ما را یادداشت کرد و ما رفتیم. بعد محمدامین زنگ زد گفت من یک نذری گرفتم شما هم بیایید. گفتم ما میرویم زیارت بازمیگردیم. همانجا بمان. محمدامین به من زنگ زد، گفت بابا زنگ زده گفته امروز روز مادر است بیاید خانه عزیز. گفت من میروم کنار ماشین. گفتم خیلی خب برو کنار ماشین ما هم از این طرف میآییم. رفتیم نزدیک مزار حاجقاسم بودیم دیدیم صدای مهیبی آمد، گفتم خدایا چی بود... گفتند مثل اینکه کپسول است. پسر کوچکم گفت مامان از صدای کپسول ما این همه واهمه داریم، بچههای غزه چه میکشند. دیگر همینطوری رفتیم. رفتیم کنار قبر حاجقاسم عکس گرفتیم. داشتیم برمیگشتیم، همان بالا بودیم دوباره دیدم صدای وحشتناکی آمد. گفتم این دفعه دیگر کپسول نیست. پسر کوچکم گفت مامان بریم محمدامین یک چیزش شده، رفتیم. ما زنگ زدیم دیدیم گوشی محمدامین آنتن نداد. دلواپس شدم. نمیدانستم شهید داده است، دیدم دارند میگویند از خیابان اصلی نروید، از سمت جنگل بروید بیرون، از خیابان اصلی نروید. دیگر همینطور ما میرفتیم زنگ میزدیم. به پسر کوچکم گفتم محمدامین شهید شده، چون صبح اینطوری به من گفت. به حاجقاسم علاقه شدیدی داشت. عکس حاجقاسم را هم کشیده بود و به مدرسه برده بود. ما از جنگل آمدیم گفتند خیلی کشتار داده، مستقیم رفتم بیمارستان باهنر، یک نفر گفت خانم اینجا دنبال جنازه بچهات هستی... گفتم من مطمئن هستم که بچهام شهید شد. بعد آمدم خانه مادرشوهرم یک تصاویری به گوشیم فرستاده بودند، گفتند این خیلی شباهت به پسرم دارد، یک چیزی گذاشته بودند روی صورتش مشخص نمیشد. همه مشخصاتش به غیر از اینکه کلاه داشت شبیه محمدامین بود. میگفتم محمدامین من کلاه نداشت، خودم را یک جورایی دلداری میدادم اما ته دلم میگفتم شهید شده... همیشه میگفتم این پسر آینده روشنی دارد. یعنی شهادت فکر و ذکرش بود اما فکر نمیکردم به این زودی از پیشم برود، بالاخره آمدیم بیمارستان، خالههایش دنبالش بودند، من رفتم پزشکی قانونی چون کارت پدرش در جیبش بود از روی کارت پدرش شناساییاش کرده بودند. محمدامین چون قدش بلند بود، 15 سالش بود اما 20 ساله نشان میداد.
* خدا به شما و برادر و پدر محمدامین صبر بدهد. در صحبتهایتان از علاقه محمدامین به حاجقاسم گفتید. از حس و علاقه محمدامین به سردار شهید سلیمانی بیشتر بفرمایید.
حاجقاسم یک حسینیهای در کرمان داشتند به نام بیتالزهرا. محمدامین همراه پدرش یک بار برای کشیدن کابل و سیم مخابرات در کودکی به آنجا رفته بود. یک هدیهای همراه با یک کتاب مدافعان حرم به محمدامین داده بودند. آن زمان حاجقاسم خیلی برای ما شناختهشده نبود. وقتی شهید شدند ما حاجقاسم را شناختیم، قبلا نمیدانستیم چنین شخصی را ما در کرمان داریم. میدانستیم حاجقاسم هست اما ما اینقدر اطلاعات نداشتیم، وقتی شهید شدند ما فهمیدیم. چون پسرم وقتی حاجقاسم شهید شد گفت مامان من از حاجقاسم جایزه گرفتم. کتاب مدافعان حرم... از زمانی که کتاب را خواند آرزویش شهادت شد، میگفت این مردنها به چه درد میخورد مامان... خوب است آدم شهید شود. در قرآن نوشته شهیدان زنده هستند و نزد پروردگارشان روزی میخورند. من الان شهید هم بشوم کنار سفره هستم، اگر یک روزی اتفاقی برای من بیفتد اینطوری است. اگر من شهید شوم، عزت پیدا میکنم. او به من اینها را یاد میداد. از او پرسیدم مامان! پولهایت را جمع کردی؟ کادوی روز مادر میخواهی به من چه چیزی بدهی.... (حرف خودش را بزنم) میگفت «من یک کادو بهت بدهم حال کنی» (ببخشید من اینطوری حرف میزنم حرف خودش را میگویم) بعد میگفت «استوری برات میگذارم. عکس باحجاب برای من بفرست من استوری روز مادر بذارم» عکس گرفته بود؛ با گوشی خودش گرفته بود.
* شما دقیقا کی متوجه شدید محمدامین شهید شده است؟ نخستین لحظاتی که متوجه شدید چه حس و حالی داشتید؟
من از همان اول حس کردم شهید شده است. بعد از انفجار به خواهرم زنگ زدم، گفت میگویند بمب زدهاند، گفتم محمدامین من هم بوده است. گفت امروز پسر من هم بوده. داشت سر به سرم میگذاشت که الان پسر خودش هم شهید شده. من گفتم نه، تو مادر شهید نمیشوی. من مادر شهید هستم، محمدامین من شهید شده، سربهسر هم میگذاشتیم به شوخی اما نمیدانستم بچهام اینطور شهید شده... اما به دلم الهام شده بود، مدام حرفمان درباره شهادت بود. هنوز خبردار نشده بودم که بچهام شهید شده با خواهرم و پسرم درباره شهادت حرف میزدم. همیشه خواهرهایم میگفتند محمدامین خیلی مظلوم است. خانواده شوهرم میگفتند محمدامین خیلی مظلوم است. باباش همیشه میگفت محمدامین را خیلی اذیت نکنید، خیلی کار به او ندهید... او خیلی مظلوم است. همه میگفتند خیلی مظلوم است.