printlogo


کد خبر: 275049تاریخ: 1402/10/23 00:00
گفت‌وگوی «وطن امروز» با حسین سلطانی‌نژاد که ۸ نفر از اعضای خانواده‌اش در حادثه تروریستی کرمان به شهادت رسیدند
خون عزت‌بخش

بعدازظهر چهارشنبه ۱۳ دی، 2 انفجار تروریستی در گلزار شهدای کرمان در خلال برگزاری مراسم چهارمین سالگرد شهادت سردار حاج‌قاسم سلیمانی رخ داد که طی آن ۹۳ نفر از هموطنان‌مان به شهادت رسیدند. در این بین خانواده‌هایی بودند که چند عضوشان در این حادثه به شهادت رسیدند که یکی از آنها، خانواده سلطانی‌نژاد بود. از این خانواده که برای خدمت به زوار مزار حاج‌قاسم خود را به اطراف گلزار شهدا رسانده بودند، 8 نفر شهید شدند. متن زیر حاصل گفت‌وگوی «وطن امروز» با جناب آقای حسین سلطانی‌نژاد یکی از بازماندگان این حادثه تلخ است که همسر، دختر، ۲ خواهر و 4 خواهرزاده خود را از دست داده است. پسر 13 ساله آقای سلطانی‌نژاد هم مجروح شده و در بیمارستان تحت مداواست. آقای سلطانی‌نژاد وابستگی زیادی به اعضای خانواده داشته و از این حیث ضایعه بزرگی را متحمل شده است اما شهادت اعضای خانواده‌اش در راه خدا و در مسیر خدمت به زوار حاج‌قاسم باعث شده است بتواند این داغ را تحمل کند.

* آقای سلطانی‌نژاد! ابتدا بابت مصیبت وارد شده تسلیت عرض می‌کنم، ان‌شاءالله همه‌مان مشمول شفاعت این شهدای عزیز بشویم. خودتان را معرفی بفرمایید و بفرمایید چه تعداد از نزدیکان شما شهید شدند و چه نسبتی با شما داشتند؟
من حسین سلطانی‌نژاد هستم. 8 نفر از اعضای خانواده ما شهید شدند. دخترم مریم، همسرم، 2 خواهرم که هرکدام 2 بچه داشتند یک دختر و یک پسر که اسم‌های‌شان فاطمه‌زهرا، مهدی، محمدامین و ریحانه بود؛ جمعا 8 نفر. پسرم هم مجروح شده و در بیمارستان تحت مداواست. 
* دختر و پسرتان چند ساله هستند؟ 
دخترم 9 سالش بود و پسرم 13 سال دارد. 
* در حال حاضر حال عمومی پسرتان چگونه است؟ 
الحمدلله خوب است. او را به بخش برده‌اند. پایش شکسته، ساچمه به سر و روده‌اش خورده، 4 عمل روی او انجام شده است و خدا را شکر بهتر است و از‌ آی‌سی‌یو به بخش منتقلش کردند. واکر برایش خریدم و یواش‌یواش دارد شروع به راه رفتن می‌کند. در مجموع خدا را شکر رو به بهبود است. 
* از روز حادثه بفرمایید؛ شما خودتان در مراسم سالگرد حاج‌قاسم حضور داشتید و شاهد انفجارها بودید؟
ما در آنجا موکب داشتیم. من نزدیک حادثه بودم، کمتر از یک کیلومتر  با آنجا فاصله داشتم. انفجار اول که رخ داد من به سمت موکب آمدم، دیدم بچه‌ها در موکب  نیستند، از برادرم سوال کردم بچه‌ها کجا هستند؟ گفت آنها را راهی کردم رفتند جلو. من دویدم سمت‌شان و هر 9 نفرشان را سالم دیدم. به دوستم گفتم بچه‌های ما را تا در خروجی برسان. ایشان زحمت کشید  بچه‌ها را سوار ماشینش کرد، چون اینها 4 و 5 تا بچه کوچک همراه 3 خانم  بودند و در ماشین جا می‌شدند. تا خروجی اینها را رسانده بود. به خروجی که رسیده بودند چون باید آن طرف پل می‌رفتند سوار ماشین می‌شدند ماشین نمی‌توانست از آن خروجی خارج شود چون برگه تردد نداشت. اگر خارج می‌شد دیگر نمی‌توانست داخل بیاید. 5 قدم که حرکت می‌کنند و جلو می‌روند قبلش خانمم به من زنگ زد که حسین تو را به خدا بیا تا تو نیای من نمی‌روم. من خواهش کردم گفتم برو من پشت سرت می‌آیم. من باید برمی‌گشتم سمت موکب چون کلی کار داشتیم و بالاخره یک عده مجروح و شهید وجود داشت که باید کمک می‌کردیم و اینها را انتقال می‌دادیم. یکی دو دقیقه بعد صدای انفجار دیگری شنیدم... یا حسین! هر چی زنگ زدم جواب نمی‌دادند... بعد 45 دقیقه راه را کلا بستند، رفتیم سمت خروجی... هرچه گشتم دیدم نیستند، به راننده زنگ زدم گفتم بچه‌هایم را کجا پیاده کردید؟ گفت بچه‌های‌تان از محل حادثه رد شدند. خوشحال شدم رفتم سمت جنگل و آنجا را می‌گشتم، لابه‌لای درخت‌ها، کوه، اینور و اونور. بعد از یک ساعت‌ونیم که گشتم رفتم سمت پارکینگ دیدم ‌ای وای ماشینم هست! ماشینم هست و بچه‌ها نیستند. دیگر مطمئن شدم  در حادثه بودند. هرچه گشتم دیدم هیچ خبری نیست. حدود ساعت 5 و نیم، 6 بود که به داداشم زنگ زدند و گفتند امیرعلی در بیمارستان باهنر بستری است بیایید اینجا. رفتم بیمارستان باهنر دیدم امیرعلی مجروح است، خوشحال شدم گفتم اینها همه‌شان مجروح هستند. قطعا همه‌شان با هم یکجا بودند. امیرعلی مجروح شده آنها هم مجروح شده‌اند. ساعت 12 شب رفتیم بیمارستان افضلی‌پور، خانمم در کاور بود، ایشان شهید شده بود. ساعت 5 صبح بچه‌ها که رفته بودند گفتند دخترم را دیدند و تأیید کردند که ایشان هم شهید شده. ساعت 8 صبح اون یکی خواهرم، ساعت 10 اون یکی... همین‌طور مصیبت پشت مصیبت. تا ساعت 12 شب تاییدیه هر 8 نفرشان را به ما دادند که هر 8 نفرشان شهید شدند.
* خدا رحمت‌شان کند. شما هر سال در سالگرد حاج‌قاسم موکب می‌زدید و به زائرها خدمت می‌کردید؟
بله! هر سال از زمان شهادت سردار از سال 98 که ایشان شهید شد موکب داشتیم. در  مسیر تشییع حاج‌قاسم که در خیابان اصلی بود آنجا موکب داشتیم و خدمت می‌کردیم. سال‌های بعد، 99 و 1400 و 1401 و 1402، این 4 سال هم در مسیر گلزار موکب برپا کردیم و هر خدمتی از دست‌مان برمی‌آمد به زائرین می‌دادیم. آب معدنی، چای، کیک، بیسکویت و شیرکاکائو می‌دادیم. صبحانه می‌دادیم، عدسی می‌دادیم. خیلی کارها می‌کردیم که خسته نشوند و گلویی تازه کنند. کتاب می‌دادیم. کتاب درباره حاج‌قاسم می‌دادیم. 
* موکب شما در قالب هیات بود یا شکل دیگری داشت؟
نه! ما با چند نفر از دوستان و همکاران‌مان موکب را راه انداخته بودیم. خانواده‌های‌مان هم در این موکب کمک می‌کردند. همه بچه‌های کوچک ما همه در موکب بودند،  همه کار می‌کردند. یعنی مردمی بود. 
* اعضای خانواده‌تان که شهید شدند نسبت به حاج‌قاسم و سالگرد شهادت ایشان چه حس و حالی داشتند؟ 
دختر و پسرم عاشق سردار بودند. ما زیاد به مزار شهدای کرمان سر می‌زدیم. گلزار شهدای کرمان قطعه‌ای از بهشت است. یعنی واقعا حال و هوای خاصی دارد. قانون ما کرمانی‌ها این است که هروقت دل‌مان می‌گیرد می‌رویم مزار شهدا آرام می‌شویم. بچه‌های‌مان می‌آیند سر قبر حاج‌قاسم می‌نشینند، دعا می‌کنند و از خدا درخواست‌های‌شان را  می‌خواهند. ما کلا خانواده مذهبی هستیم. خانواده‌ای که از اول انقلاب پدر جبهه رفته، دایی 7 بار جبهه رفته، عمو جبهه رفته. همه قوم و خویش‌مان جبهه رفتند. همه جبهه‌رفته هستند. ما در همچین خانواده‌ای بزرگ شدیم. پدر من در روستایی در کیسکان قبل از بافت مسجد می‌ساخت. ایشان علاقه زیادی به سردار داشت. چون سردار هم برای همان منطقه ماست، روستای قنات ملک در 40 کیلومتری روستای ماست. به هر حال ما خیلی عاشق سردار بودیم و بچه‌های‌مان ایشان را خیلی دوست داشتند و با دل و جان خدمت می‌کردند.
* با توجه به اینکه شما با سردار هم‌استانی  و هم‌شهری هستید، برای شما موقعیتی پیش آمده بود که سردار را از نزدیک ببینید؟
بله! روزهای عاشورا سردار می‌آمد کرمان دم حسینیه ثارالله می‌ایستاد و دستش را روی سینه‌اش می‌گذاشت و هیات‌ها، زنجیرزنان و سینه‌زنان داخل حسینیه می‌رفتند و از در آن طرف خارج می‌شدند و می‌رفتند. یک سالی که ما هیاتی در کوچه‌مان داشت با آن هیات رفتیم، سردار دم در بود. همینطور دست روی سینه، ما قشنگ از جلوی سردار رد شدیم. بعد هم چون در کرمان بیت‌الزهرا داشتند خودشان  برای مراسم‌های‌شان همیشه تشریف داشتند.
بیت‌الزهرا را ما رفته بودم اما قسمت نبود آنجا حاج‌قاسم را ببینم. ما خودمان در مراسم عزا، در مراسم مذهبی معمولا کار پشتیبانی انجام می‌دهیم. یعنی تدارکات هستیم، در پشت صحنه خدمت می‌کنیم.
* پسرتان که در بیمارستان است متوجه شده چه اتفاقی افتاده و مادر و خواهر و عمه‌هایش به شهادت رسیده‌اند؟
نه! اصلا. نمی‌دانم چه کار کنم... نمی‌دانم چطور با این قصه روبه‌رویش کنم. همین‌طور احوال‌شان را می‌پرسد. من صبح‌های زود می‌روم به او سر می‌زنم، آخر شب‌ها هم می‌روم سر می‌زنم. پریشب گریه می‌کرد می‌گفت بابا دلم تنگ شده، مامانی چرا احوال مرا نمی‌پرسد. خواهرم کجاست... گفتم بابا آنها هم مثل تو مجروح شدند، آنها هم بستری هستند. گفت عمه سمیه؟ عمه فاطمه؟ گفتم همه‌شان مجروح شدند. فکر می‌کند چون خودش رو به بهبود است آنها هم همین حالت را دارند. در این مقوله مانده‌ام که چه کار کنم.
* پدر و مادر شما در قید حیات هستند؟
مادر من وقتی 6 سالم بود فوت شد، پدرم در قید حیات است.
* پدرتان چه زمانی متوجه شد دختران و نوه‌هایش به شهادت رسیده‌اند؟
خب! بعد از آنکه صدای انفجار آمد، در کرمان پیچید که بمب‌گذاری شده، پدرم از  بس زنگ‌ زده بود به گوشی‌های خواهرانمم و گوشی‌ها هم خاموش شده بودند، به‌شدت نگران بود. دیگر وقتی  یک تعداد از دوستان و آشنایان آمدند خانه پدری ما، آنجا دیگر پدرم فهمید ماجرا چیست. خیلی شب‌های سخت و روزهای بدی را گذراندیم. ما هنوز دورمان شلوغ است، تنهایی پیش روی ماست. باید برنامه‌ای برای این داشته باشیم که در لحظات تنهایی‌مان چه کار کنیم.
* خدا به شما صبر دهد. بعضی انسان‌ها وقتی یک نفر از اعضای خانواده مثل پدر یا مادر را از دست می‌دهند آنقدر بی‌تاب می‌شوند که بعضا تا مرز کفر گفتن هم می‌روند اما همه شاهد بودند شما به رغم این مصیبت بزرگ و داغ سنگین چقدر بزرگ‌منشانه و زینب‌گونه برخورد کردید؛ اینکه توانستید این حجم از مصیبت و داغ را به هر حال تحمل کنید و بر این درد بزرگ صبر کنید، از کجا ناشی می‌شود؟
واقعیت این است که وابستگی شدیدی به دختر و خانمم و به طور کلی به خانواده‌ام داشتم. سال 97 برای پدر من کسالتی پیش آمد و ایشان را بردند بیمارستان، با اینکه کسالت‌شان خیلی شدید نبود ولی من اصلا آرام و قرار نداشتم. به من می‌گفتند تو اصلا نمی‌توانی، تحمل نداری. مرا به عنوان آدمی که تحمل ندارد فرض می‌کردند. بعد من همیشه خودم در این فکر بودم و می‌گفتم خدایا کاش من پیشمرگ همه خانواده‌ام  شوم. من تحمل مرگ هیچ کدام‌شان را ندارم. مثلا پسرخاله‌ام فوت شد دیوانه شدم، زن دایی‌ام فوت شد دیوانه شدم. تحمل از دست‌دادن خانواده خودم را که  اصلا نداشتم. وقتی این اتفاق افتاد واقعا مصیبتی بود. شب اول و دوم واقعا حال‌مان خیلی بد بود، من که اصلا هیچی حالیم نمی‌شد اما خدا استقامت و صبر داد. روحیه‌ای به من داد که بتوانم سرم را بالا بگیرم و حرف بزنم و حرمت خون اینها را حفظ کنم. اینها خون دادند، شهید شدند که من بتوانم آرمان و آبروی اینها را حفظ کنم. اینها با شهادت‌شان به من عزت دادند من باید با رفتارم آبروی اینها را حفظ کنم. خدا خیلی کمکم کرد، از حضرت زینب خواستم، از امام سجاد خواستم.
یکی از دوستان خیلی عزیز و مهربان‌مان روز دوم که پیش من آمد در گوش من گفت برو غسل صبر کن و از خدا بخواه کمکت کند. خداوند خیلی به من کمک کرد بتوانم این داغ را تحمل کنم.
چند روز پیش با مادر یکی از شهدای نوجوان همین حادثه تروریستی به نام  شهید صفرزاده صحبت می‌کردم، ایشان هم همین را می‌گفت. می‌گفت این عزتی که این بچه به من داد و لقب مادر شهیدی که روی من گذاشت باعث شد امروز سرم را بالا بگیرم و دیگر آن بی‌تابی را نداشته باشم و آرامشی به قلب من وارد شود.
واقعا همین طور است. می‌گویند خدا قبل از اینکه بخواهد مصیبتی بدهد و تو دچار آن بشوی اول از همه صبر به تو می‌دهد. نمی‌دانم چه شد اما به هر حال این اتفاق برایم افتاد. هنوز هم باورم نمی‌شود چطور درد دوری اینها را تحمل می‌کنم. من اصلا به هیچ وجه خواب ندارم اما گاهی که می‌خوابم به یک‌باره سرم را  از روی بالش برمی‌دارم و می‌گویم خدایا  من خواب بودم؟! آیا همه اینها یک رویا بود؟ وقتی می‌بینم خانه شلوغ است و همه سیاه پوشیدند می‌فهمم همه این مصیبت واقعی است. برایم دعا کنید که این داغ را بتوانم تحمل کنم.

Page Generated in 0/0072 sec