چند خاطره کوتاه از سیره رفتاری سردار شهید حاجقاسم سلیمانی از زبان دوستان و اطرافیان شهید
مادر بزرگوار سردار حاجقاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای «قنات ملک» برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشت، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخواند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل میروم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که میگویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتما رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد. سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
* * *
حمید حسنی، همرزم سردار شهید حاجقاسم سلیمانی: ایشان خصایص اخلاقی بسیار زیادی همچون ایثار، ازخودگذشتگی و مردمداری داشت و به عنوان فرمانده هرگز به ما اجازه نمیداد که با مردم رفتار بدی داشته باشیم. ایشان به صله رحم خیلی اعتقاد داشت و نیکی به پدر و مادر را سرلوحه کار خود قرار میداد. وقتی بعد از ماموریت به کرمان برمیگشت بعد از فرودگاه مستقیم به «رابر» برای دستبوسی و دیدار با والدین میرفت. ایشان به همسر و خانواده خود بسیار احترام میگذاشت. حاجقاسم سلیمانی بسیار مظلوم بود. ایشان گاهی از خستگی زیاد در حسینیه پتویی زیر سرشان میگذاشت و استراحت میکرد.
* * *
همسر شهید حسین محرابی از مدافعان حرم: هنگامی که ما در هتل استقلال تهران برای دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانی بودیم، دخترم زینب در صحبتی که آنجا با سردار داشت، قول یک دیدار خصوصی در منزل را از ایشان میگیرد و سردار بدون هیچ حرفی قبول میکند.
ما انتظار دیدار و حضور چهرههای انقلابی مانند حاجقاسم سلیمانی را داشتیم و برای ما باعث افتخار بود که یک سردار سپاه آن هم سردار سلیمانی در منزل ما حضور پیدا کند. من و دخترانم حس نمیکردیم که یک مسؤول عالیرتبه با ما صحبت میکند؛ ذرهای احساس دوری یا رسمیت در برخوردهای سردار حس نمیشد و رابطهای که در همان زمان کوتاه بین سردار سلیمانی و دختران من ایجاد شده بود از جنس پدر و دختری و صمیمیت، چاشنی این دیدار بود. این دیدار فراموش نشدنی برای ما تداعیکننده دیداری بود که با مقام معظم رهبری داشتیم و سردار را که با رشادت و عملکرد خود در میدان جنگ، لرزه به تن دشمنان میاندازد، مانند عضوی از خانواده تصور میکردیم.
دختر شهید محرابی: من هیچ احساس دوری از سردار نداشتم و از صمیم قلب مشتاق دیدار ایشان بودم؛ وقتی از ارادت قلبی خودم نسبت به سردار سلیمانی برای دوستانم میگفتم، من را با گفتن اینکه «چطور کسی را الگوی خودت قرار دادهای که حتی یک بار هم به شما سر نزده؟» مسخره میکردند اما اکنون با کمال افتخار میتوانم شیرینی این دیدار و رابطه پدر و دختری را به آنها یادآوری کنم. «عمو قاسم» به من گفت من از این به بعد ۲ دختر به اسم زینب دارم و من را هم دختر خودش دانست و حفظ رابطه خصوصی و خالصانه با شهدا را به من توصیه کرد. موقع رفتن، سردار سلیمانی درخواست من را برای حضور در اتاقم قبول کرد. سردار از محافظان و عکاس خواست بیرون بمانند و من و «عمو قاسم» لحظاتی در تنهایی صحبت کردیم. ایشان ضمن تحسین من از اینکه عکس شهید جهاد و عماد مغنیه را در اتاقم داشتم، از شخصیت این ۲ شهید نیز برایم تعریف کرد. خانواده دایی من که در این دیدار حضور داشتند از سردار درخواست کردند به اختیار خودشان، نام دختر دایی سادات من را که آرشیدا بود، تغییر بدهند و «عمو قاسم» نام زینب را برای او انتخاب کردند.
* * *
یکی از همرزمان شهید حاجقاسم سلیمانی: رفتم اهواز که من را انداختن بندر فاو که ۳ منطقه کارخانه نمد، خورعبدالله و منطقهای به نام البهار آنجا بود، وقتی رفتم حاجقاسم من را دید و گفت: آقای افزون شهید نشدی؟ گفتم نه من هنوز لیاقت نداشتم. گفت: تو از ملاهای قدیمی کنارت هست. و واقعا هم اینگونه بود؛ پدر همسرم یکی از ملاهای قدیمی بود.
در سنگر به من گفت همراه من میآیی برویم خط. گفتم سرهنگ هر جا که شما بگویی میآیم. رفتیم یک جایی که کانال بود و سنگر کمین که حاجقاسم میرفت برای دیدهبانی. گفت خدا با تو هست که شب تا صبح سنگر میزنی اما تیر نمیخوری.
در همان منطقه کارخانه نمد منطقهای به نام سهراهی مرگ بود. محال بود گلوله به سمتت نیاید. یک دفعه از حاجقاسم پرسیدم: چرا به اینجا میگویند سهراهی مرگ؟ گفت: هر کس به این منطقه برود، امکان ندارد تیر به سمتش نیاید. من گفتم حاجی من چند سری رفتم اما اتفاقی نیفتاده.
حاجی خندید و گفت: اون موقع خواب بودند!
حاجقاسم ما را برد سنگر کمین و نشانم داد و گفت: اینها عراقی هستند. اگر دل و جرأت داری، برو آن سمت.
یک نفر دیگر هم بود به نام آقای زارع منصوری که از همشهریان حاجی بود که شهید شد. دوربین را داد نگاه کردم، دیدم کلا آنجا جایگاه لشکر صدام است. گفتم: سردار بریم.
گفت: یک شرط دارد که اصلا صحبت نکنی. چون اگه زبانت را باز کنی، بفهمند ایرانی هستی تو را میکشند.
من با حاجقاسم و زارع منصوری حدود ساعت ۱۰شب بود که رفتیم آنجا و در صف عراقیها ایستادیم و غذا گرفتیم و خوردیم. چند تا لودر آنجا بود. حاجقاسم به من گفت: تو که راننده لودر هستی، میتونی یکی از این لودرها را برداری؟ گفتم: نه! مگر میشود؟!
گفت: امکانش را خدا برایمان درست میکند.
رفتم دیدم یکی از دستگاهها صفر است و هنوز بیلش هم زمین نخورده. برگشتم به حاجی گفتم: یکی از دستگاهها خوبه ولی بقیه نه.
گفت: برو چک کن روغن و آبش را.
گفتم: بله دارد! ولی سوئیچ ندارد.
گفت: تو کیسه آخر پشت سر صندلی سوئیچ هست.
رفتم برداشتم و روشن کردم. حاجقاسم خودش کنارم نشست و گفت: حرکت کن!
از خاکریز اول و دوم که گذشتیم به خاکریز سوم که رسیدیم، شلیک دشمن شروع شد و متوجه شدند. صبح روز بعد رادیو لندن اعلام کرد قاسم سلیمانی آمد عراق یک دستگاه لودر برداشت و برد. از همان موقع شدیم راننده مشهور.
* * *
احمد کاظمی: قاسم مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند چون شکمش ترکش خورده بود. از زیر قفسه سینه تا روی مثانهاش را باز کرده بودند؛ وضع بدی داشت. ۴۶-۴۵ روز کسی نمیدانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد.
سرانجام شهید موحدیکرمانی پسر همین آقای موحدیکرمانی حاجقاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است. پزشک حاجقاسم از منافقان بود و میخواست حاجقاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده
بود.
یک پرستار باشرف کرمانی به سبب حس کرمانی و ناسیونالیستیاش قاسم را شب دزدیده بود؛ جایش را با ۲ مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند.
حاجقاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد. تا میگفتند برو دکتر میترسید، تا میگفتند برو بیمارستان درمیرفت.
* * *
فرمانده گردان ۴۲۵ حضرت علی اکبر(ع) دوست و همرزم سردار شهید حاجقاسم سلیمانی: فاطمیه بود، در بیتالزهرا(س) کارگر گرفته بودیم و فرستاده بودیمشان بروند سرویسهای بهداشتی را نظافت کنند.
حاجقاسم آمد بیتالزهرا(س) و مستقیم رفت طبقه پایین پیششان. نگذاشت کارگرها دست بزنند. به آنها گفت: «همه برین بیرون!» سپس رو کرد به من و گفت: «نذار کسی بیاد».
قدغن کرد حتی خودم بروم. در را بست و خودش ماند. تنها شیلنگ گرفت و همه جا را شست.
۴۵ دقیقه - یک ساعت بعد آمد. نشست، یک نفس راحت کشید و گفت: «آخیش، منم تونستم به عزادارای حضرت زهرا یه خدمتی بکنم».
کار زیاد بود، حاجی اما سختترین را انتخاب کرده بود؛ سختترین و بیریاترین را.