یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، فقط مخلوقات خدا بودند و بس. سیارهای بود به نام زمین که حیوانات و انسانها در آن زندگی میکردند. در یکی از روزهای سرد زمستانی، وقتی بیستوشش دیماه آن، روز شنبه بود، همه منتظر روز بعد از آن، یعنی بیستوهفت دیماه بودند، همینکه ساعت از دوازده شب گذشت و روز، از شنبه به یکشنبه تغییر کرد، روزنامهها خوشحال و شادان تیتر زدند: صبح بدون تحریم!
در این صبح یکشنبه بیستوهفت دیماهی، تیتر روزنامهها در همین حال و هوا بود و دکههای روزنامهفروشی، بدون وقفه و با سرعت، این روزنامهها را میفروختند.
آدم کوچولوی قصه ما که فقط دوازده سالش بود، چیزی از این خوشحالی بیحدوحصر روزنامهها نمیفهمید و فقط میدانست که تحریم چیزی است که کشورش را اذیت کرده است. همان روزها، معلم کلاسشان به او یک انشا داده بود و موضوع را آزاد گذاشته بود. آدم کوچولو که چیزی به ذهنش نمیرسید، سری به دکه روزنامهفروشی زد و چند روزنامه خرید تا موضوعی برای انشا به ذهنش برسد. روزنامههای آن روز را ورق زد؛ در یکی از آنها، تیتر «اینک بدون تحریم» را دید و یاد فیلم اینک آخرالزمان افتاد! بههرحال ذهن سیال است و به هرکجا ممکن است برود. روزنامه دیگری را باز کرد و فروپاشی تحریم توی صورتش پاشید. آدم کوچولو متوجه شد که تحریم، آخرالزمانی است که از هم میپاشد. وقتی چیزی از آن روزنامهها متوجه نشد، روزنامه بعدی را باز کرد؛ همان «صبح بدون تحریم» بود که صبح در راه مدرسه به چشمش خورده بود. روزنامه بعدی را که باز کرد، به ایران سلام کرده بود و به مردمش گفته بود که خلاص شدیم!
آدم کوچولو، چیزی از آن روزنامهها به کارش نیامد و انشایش را ننوشت و نمرهاش را نگرفت. روزنامهها هم برای پاککردن شیشه برای خانهتکانی استفاده شد.
سالهای سال گذشت و آدم کوچولوی ما، کوچولو نماند و اندازه هشت سال بزرگ شد. دیگر برای خودش دانشگاه میرفت و از صحبتهای چپی و راستی، برخی چیزها را میفهمید. در شبکههای اجتماعی که وقت خودش را تلف میکرد، جشنوارهای دید که خاطرات هشت سال پیش و کلاس انشا را یادآوری کرد. از امضایی حرف زده شده بود که تضمین بود و خوب میدانست یعنی این امضا، ضمانت است. متأسفانه بعد از چند سال از آن تیترها، دیگر امضای کسی که تضمین بود، ارزش مادی و معنوی نداشت و وقتی نفر بعدی آمد و کشید زیر همهچیز، تازه متوجه اصرار معلم زبانش شد که چرا روی معنی کلمات حساس بود و ابتدای هر جلسه زبان انگلیسی، از آنها معنی لغت میپرسیده است.
آدم کوچولوی بزرگشده قصه ما، درست است که زبانش به آن خوبیها نیست که برود انگلیسی صحبت بکند یا بدون زیرنویس فارسی، فیلمهای زبان اصلی نگاه کند، ولی به آن خوبی هست که بداند ساسپند (suspend) یعنی تعلیق و با لیفت (lift) فرق میکند.
آدم کوچولوی بزرگشده ما، همچنان کشورش در تحریم بود ولی این را متوجه شده بود که تخممرغها را نباید توی یک سبد گذاشت و بد نیست به قدرت و توانش هم اتکایی بکند. او خوب میداند که وقتی ورزش هم میکند، فشار به عضلاتش وارد میشود و احساس خستگی میکند ولی در عوض قویتر میشود و میتواند وقتی با دوستانش فوتبال بازی میکند، یک ساعت و نیم بدود و به هِنهِن نیفتد.
راستی! آدم کوچولوی ما میداند که موگرینی کیست و وقتی به مجلس شورای اسلامی رفته بود، نمایندههای وقت، انگار که اثر هنری خاصی دیده باشند، بهنوبت با او عکس میانداختند. آدم کوچولوی بزرگشده میداند اسفندماه، باید برود و برگهای داخل صندوق بیندازد تا دیگر نماینده خارجی ندیده، وارد مجلس نشود و خارجی بنده خدا از ترس به لرزش نیفتد.
قصه ما به سر رسید، ملاقه به خونهاش نرسید؟