سولیوان (آخرین سفیر آمریکا در ایران) داشت خودش را آماده میکرد تا محمدرضا (آخرین پادشاه ایران) چندتا از آن فحشهایی را که پدرش برای مملکتداری از آنها استفاده میکرد، پرت کند توی پَکوپوزش که محمدرضا پس از تحویلدادن یک «چشم عمو!»ی مؤدبانه، بلند شد تا برود به فرح بگوید که با استفاده حداکثری از امکانات، چمدانها را ببندد. همینطور که داشت میرفت سراغ فرح، یکهو یک صدایی توی کلهاش شنید: «خوبت شد! آنقدر با نفت این مملکت بدمستی کردی و توی مستی، رعیت و گوسفندش را باهم سر بریدی و کباب کردی و دادی اربابان خارجیات به نیش بکشند که الان داری توی سِیلی که از خون آن سرهای بریده راه افتاده است، غرق میشوی. محض خاطر غرور و شرف نداشتهات که نه، این آخر عمری محض نیممثقال کمشدن عذاب آن دنیایت حداقل یک نَه کشکی تحویل سولیوان میدادی و بعد چهارنعل میتاختی پیِ فرح و فرمانِ فرار!» محمدرضا که حوصله خودش را هم نداشت، برای اینکه بتواند تمرکز کند و فرمان فرار را در نهایت صلابت به فرح ابلاغ کند، خطاب به صدای توی کلهاش گفت: «تا جایی که یادم میآید هیچوقت صدای وجدانمُجدان توی کلهام نپیچیده بود! حالا هم خفهشو که وقتم تنگ است و هزار تا کار دارم.» صدای توی کلهاش گفت: «معلوم است که وجدانِ نداشتهات نیستم کلهپوک! من سرطانت هستم! اگر نمیگفتی هم قصد نداشتم دیگر انرژیای را که باید صرف کشتنت بکنم، پای حرفزدن با تو هدر بدهم!»
فرح وقتی که شنید باید فراری شوند، اولش حکم نایبالسلطنهبودن خودش را مثل تسوکه (همان که نشان مأمور مخصوص حاکم بزرگ، میتی کومان، را از جیبش درمیآورد) روبهروی محمدرضا گرفت و خواست حکومت را به دست بگیرد، اما وقتی دید محمدرضا احترام نمیگذارد، حکمش را گذاشت توی جیبش و رفت که چمدانها را ببندد. 384 عدد چمدان و صندوق که انباشته از ساعتهای طلا، اشیای عتیقه، تاج و نیمتاج، الماس و... بودند، حاصل تلاش ملکه فرح در استفاده حداکثری از امکانات برای بستن چمدانها بود که حقیقتاً چنین تلاشی شایسته تقدیر بود؛ هرچند در آن زمان بهدلیل تنگی وقت، تقدیر شایستهای از فرح نشد.
محمدرضا که خیالش بابت بستن چمدانها راحت بود، خودش مشغول پیداکردن مقصدی برای فرار بود. خیلی دوست داشت به آمریکا فرار کند اما هرچقدر خودش را برای آمریکاییها جوجو کرد، آنها او را کیشکیش کردند. محمدرضا هم ناچار شد سیس داماد سابق به خود بگیرد و مصر، سرزمین همسر اول خود را برای فرار انتخاب کند. 26 دیماه سال 1357، محمدرضا درحالیکه نمیدانست اشک و آب بینیاش را باید با آستین کتش پاک کند یا روکش صندلی هواپیما، به مصر گریخت. او پس از 559 روز آوارگی در مراکش، باهاماس، مکزیک، آمریکا، پاناما و مجددا مصر، درحالیکه فقط سوسکهای توالت در این کشورها او را نچاپیده بودند، در سرزمین فراعنه مرد.