او گرم خدمت بود و ماهم غرق لذت!
اما نمیدانم چرا ناگاه دررفت
گفتند رفته یک تکپا استراحت!
اما چه شد ای داد بین راه دررفت؟!
تا دید انگاری هوا پس شد، پس افتاد
در تندباد حادثه چون کاه دررفت
مثل مترسک بود اما بس که ترسید
چون بند تنبانی که شد کوتاه، دررفت
میخواست توی پاچه ملت بماند
آخر ولی شد دست خر کوتاه، دررفت
تا بلکه آب از آسیاب افتد به ناچار
از چاله درآمد به سوی چاه دررفت
هر قدر وسعش بود با خود برد اما
گویا کمش بود آه! با اکراه دررفت
جشنی به پا کردند ملت آن زمان که
در روزنامه چاپ شد که «شاه دررفت»