printlogo


کد خبر: 275471تاریخ: 1402/11/4 00:00
نگاهی به مجموعه‌غزل «پیراهن بهار» سروده خدابخش صفادل
درگیر شعری ناگهان

وارش گیلانی: «پیراهن بهار»، نام مجموعه غزلی است از خدابخش صفادل که انتشارات شهرستان ادب در 135 صفحه منتشر کرده است. این مجموعه 59 غزل دارد که همه یا اغلب مضامین‌شان عاشقانه است که گاه با یادکرد از نام‌هایی که پشتوانه‌ ملی، کهن یا تراژیک دارند، درمی‌آمیزد؛ مثلا با یادکرد از قصه‌های سهراب، مادربزرگ، لیلی و مجنون، فرهاد، داش‌آکل و... و گاه کلمات و مظاهر کهن و ملی یا قهرمانان مثبت و منفی را که در شاهنامه نام‌شان آمده‌ است؛ مثل دیو، ضحاک، سهند، دماوند، سمنگان، بیستون و... به کار می‌گیرد ولی در کل، مسیر، سمت، مقصد، نگاه و فضای غزل‌های دفتر «پیراهن بهار» خدابخش صفادل مشخص و روشن است و آن عاشقانگی است. صفادل حتی وقتی می‌خواهد خداوند ۲ عالم را ستایش و از او تشکر کند، با نام «آفریننده‌ عشق و مستی» از او یاد می‌کند که در این ستایش نیز ۲ وجه بزرگ عاشقانگی دیده می‌شود؛ یکی عظمتی چون خداوند که خود آفریننده‌ است که پایه‌ هستی را بر عشق و مستی گذاشت و دیگر اینکه پایه و اساس هستی بر پایه‌ عشق و مستی است.

نام غزل‌های این مجموعه نیز ما را با مضامین و مفاهیم آن بیشتر آشنا می‌کند؛ نام‌هایی چون: این زن آیینه‌پوش، آغوش دیریاب، الهه‌ ناز، دریای شورانگیز چشمانش، عروس یلدا، ایستگاه قطار، عشق غیور و... . مجموعه‌غزلی که در کنار عاشقانه‌هاش، خالی از «عقاب خانلری» و «لطف جاری» (شعر مناجاتی) و شعرهایی با مضامین و مفاهیم دیگر نیست؛ نام‌هایی که گاه به ‌صورت طبیعی ذهن‌ را به ‌سمت ظاهر آن نام می‌برد، در صورتی که غزل «عقاب خانلری» درباره‌ شهداست؛ شهدایی که گاه مادران و همسران‌شان، جز مشتی استخوان و پلاکی از آنان ندیده‌اند. شاعر در غزل ذیل به زیبایی، اسطوره شهدا را با یکی از شاهکارهای زبان و ادبیات شعر فارسی پیوند داده است؛ پیوندی که خود می‌تواند الگویی تازه از تمهیداتی باشد که از متن‌ها عادت‌زدایی کرده، یا «بینامتنی» عمل می‌کنند:
قاصدان از پیکری بی‌سر، خبر آورده‌اند
وای! از توران سیاوش را مگر آورده‌اند
آرزوهای زنی این روزها گل داده است
شیرمردش را سرانجام از سفر آورده‌اند
همسری را تا ببیند سرنوشت خویش را
روی نعش مرد خود، بی‌بال و پر آورده‌اند
مادری را با تمام حسرت خود، صبح زود
روی تابوت پسر، خونین‌جگر آورده‌اند
وای از این سرنوشت، از این ‌همه نامردمی
پیکر فرزند را پیش پدر آورده‌اند
تا مگر آن نخل بی‌سر را ببیند خواهری
همچنان خورشید، او را شعله‌ور آورده‌اند
آسمان انگار از پرواز خالی مانده است
از عقاب خانلری یک مشت پر آورده‌اند
 
غزل‌های خدابخش صفادل در کتاب «پیراهن بهار»، تقریبا در همین حال و هوایی است که در غزل بالا سیر کرده است؛ یعنی زبان شعری‌اش نه‌چندان قدیمی است و نه‌چندان امروزی. او به حرکت‌ها و تجربه‌هایی که در شعر امروز، خاصه غزل امروز شده است، چندان کار ندارد؛ یعنی تجربه‌هایی در حوزه‌ زبان و فرم و فضای امروزی. با این‌ همه، شاعر باتجربه‌ای چون خدابخش صفادل، با چند دهه شاعری و غزل‌سرایی، نمی‌تواند به دور از جریان‌های غزل امروزی باشد و جریان «غزل نو» که با غزل‌های نوین منوچهر نیستانی شروع شد و به غزل‌های حسین منزوی و سیمین بهبهانی رسید و تا امروز... از این رو نشانه‌هایی از غزل امروز به ‌صورت عام و جلوه‌هایی از غزل  نو به ‌طور خاص در غزل «این زن آیینه‌پوش» و چند غزل دیگر وی دیده می‌شود؛ غزل‌هایی که در آن از تعابیر و کلمات امروزی استفاده شده است؛ تعابیر و کلماتی چون: «فروردینیِ این ابر»، «ترفند»، «فریدونِ دلم»... و مابقی تعابیر و کلمات که تقریبا امروزی یا طبق معمولند:
دوستش دارم، اگرچه سرگرانی می‌کند
گاه‌گاهی با دلم نامهربانی می‌کند
من، به فروردینیِ این ابر، عادت کرده‌ام
گاه دلگیر است و گاهی خوش‌زبانی می‌کند
دیده‌ام تصویر او را، این زن آیینه‌پوش
با همین ترفند، از من دل‌ستانی می‌کند
هیاتی اسطوره‌ای دارد، شبیه اَرنَواز
با فریدون دلم، هم‌داستانی می‌کند
مثل یک تصویر باقیمانده از افسانه‌ها
ذهن را درگیر شعری ناگهانی می‌کند
شیوه‌ای دارد، به لیلا گاه پهلو می‌زند
با شب دلتنگی‌ام، هم‌آشیانی می‌کند...
او همان پنهان جاری در غزل‌های من است
با حضورش، مردی احساس جوانی می‌کند
 
صفادل در غزل «صحبت باران ضروری است» نیز به زبان غزل امروز نزدیک شده است اما به غزل نو نه، زیرا تمام شاعرانی که غزل نو را پایه‌گذاری کردند و در تداوم آن کوشیدند، در حد آن 4-3 شاعری نبودند که در تثبیت و تکامل غزل نو کوشیدند و جوشیدند، چرا که این چند تن نه‌تنها همواره نیم‌نگاهی به مانیفست نیما یوشیج داشتند، بلکه از نوآوری‌های خود نیز بر این تثبیت و تکامل افزودند. از این رو، به صرف آوردن تعابیر و اصطلاحات و کلمات امروزی نمی‌توان غزلی را نو کرد؛ اگرچه می‌توان شکلی از امروزی ‌بودن به آن بخشید که این شکل ممکن است بخوبی در امروزی ‌بودن خود جا بیفتد یا جا نیفتد:
گفتی برو که فاصله‌ ما ضروری است
گفتی دوای عشق، فقط در صبوری است
دور از منی که ساده چنین حرف می‌زنی
این طرز فکر، حاصلی از داغ دوری است
احساس در وجود تو انگار مرده است
شاید هم این نشانه‌ای از پرغروری است
مشتاق می‌شوی چو بیایی به آفتاب
زیرا که درس عشق در اینجا ضروری است
با یک نگاه ساده دلم را تکان بده
دیدار چشم‌های تو با من ضروری است
مفهوم لحظه‌های پر از خاطرات سبز!
پرسیده‌ای که حال من اینجا، چه‌جوری است؟
حتما برو برای خود اسپند دود کن
می‌ترسم از زمانه، پر از چشم‌شوری است
شرمنده‌ام، ببخش، که بهتر از این نشد
این‌جور اگر سروده‌ام، از ناصبوری است
 
تعابیر و اصطلاحات و کلمات امروزی تقریبا در همه‌ بیت‌های غزل بالا دیده می‌شود که البته بیشتر اصطلاحات امروزی‌اند؛ مثل «فاصله‌ ضروری»، «طرز فکر»، «درس ضروری»، «چه‌جوری است؟»، «اسپند دود کردن» و «شرمنده‌ام». این ‌همه، همه و همه دست به هم داده‌اند، تا غزل را نو نشان دهند اما چون شعر در سطح اتفاق افتاده و حرفش شبیه حرف‌ها و گفتارهای معمولی است و شعریتی در آن دیده نمی‌شود، امروزی‌ بودن اصطلاحات و تلاش شاعر هم به‌کاری نیامده است، زیرا اگر صرفا قرار بر این باشد که در شعر، امروزی سخن بگوییم، فرق و تفاوت حرف ما با حرف آدم‌های عادی و معمولی محله‌های قدیمی و کف بازار و داش‌مشتی‌های قهوه‌خانه‌های قدیمی و سنتی که در گفتارها و صحبت‌های‌شان بهتر و درست‌تر و بجاتر و بیشتر از ما شاعران از اصطلاحات امروزی استفاده می‌کنند در چیست؟!
ورود به حوزه‌ نظم نیز از جمله ویژگی‌های مجموعه‌غزل «پیراهن بهار» است؛ منتها این نظم اغلب از نوع دیگر است، زیرا این نظم وقتی با اصطلاحات عادی توأم می‌شود، در ظاهر از بار منفی شعر می‌کاهد اما این ظاهر قضیه است، چرا که حرف‌های معمولی و عادی جاری در غزل ذیل، اگر صرفا به آنها وزن داده شود و موزون‌شان کنیم، ناگهان استحاله می‌شوند و از حالی به حالی دیگر می‌روند؟ آن هم حرف‌هایی معمولی و سطحی در حد «عمری به درگاه تو خدمت کردم و به تو محبت کردم» (حالا شما فرض کنید به چشمانت)؛ «هر حکمی که دادی اطاعت کردم، غم تو غم من بود و شادی تو شادی من»؛ «برخلاف میل رفقا از تو صحبت کردم، سرزنش شنیدم و نامردمی دیدم، هرچند برای شما ایجاد زحمت کردم و لطفا مرا ببخشید» و... یعنی در غزل 11 بیتی که نامش «پشیمانی» است، غیر از بیت دوم و دهم، بقیه‌ بیت‌ها یک مشت حرف‌های معمولی ‌است که از شاعر باتجربه‌ای چون خدابخش صفادل دور از انتظار است؛ بخوانیدش تا بهتر حرفم را دریابید:
عمری به درگاه تو خدمت کرده بودم
نسبت به چشمانت محبت کرده بودم
چل سال کامل، زیر طاق ابروانت
مانند یک زاهد عبادت کرده بودم
هر حکم می‌دادی، بدون هیچ تردید
با شوق آنها را اطاعت کرده بودم
اندوه تو اندوه من هم بود، آری
در شادی و غم‌هات شرکت کرده بودم
پیوسته می‌پرسیدم از آیینه و آب
حال تو را، هرگاه فرصت کرده بودم
آری، به‌رغم میل خیلی از رقیبان
در شعرهایم از تو صحبت کرده بودم
از هر نگاهی سرزنش‌ها می‌شنیدم
در چشم‌های شهر دقت کرده بودم
نامردمی از من مبادا دیده باشی
هرچند، گاه ایجاد زحمت کرده بودم
ناگاه دستانی تو را از من گرفتند
وقتی به چشمان تو عادت کرده بودم
این روزها با خویش می‌گویم که ‌ای کاش
احساس باران را اجابت کرده بودم
پوشیده‌ام اینک لباسی از ندامت
از خشم اگر گاهی جسارت کرده بودم
 
با این ‌همه، در کتاب «پیراهن بهار» که مجموعه‌غزلی است از خدابخش صفادل، غزل‌هایی که در نوع خود زیبا و مستحکم و ظریف باشند و حرفی از جنس شعر هم برای گفتن داشته باشند یافت می‌شود؛ مانند غزل «در ایستگاه قطار» که شاعر فضای امروزی و زمان خود را با زبانی امروزی، نه‌تنها بیان، بلکه نشان داده است، و در آن تا حدی به غزل نو نیز نزدیک شده است:
در انتظار قطاری که می‌رسد از راه
نشسته‌ام که بیاید کسی از این درگاه
از این خطوط موازی به وجد می‌آیم
از این خطوط موازی، از این‌همه ناگاه...
پرنده می‌شوم انگار آسمان‌ها را
صدای سوت قطار است، می‌رسی از راه...
پیاده می‌شوی از کوپه، عصر بارانی
چه حس و حال قشنگی، چه فرصتی دلخواه...
هزار خاطره در ذهن کاج‌ها مانده‌ست
از آن سفر که شدی با تمام من همراه
 
همان‌گونه که پیش از این هم گفتیم، در غزل‌های مناجاتی و دعاگونه‌ صفادل نیز عاشقانگی و تغزل از دست نمی‌رود و رنگ و بوی پررنگ خودش را دارد، اگرچه با نجابت و بی‌آفت عریانی کلام، حتی در مسجد گوهرشاد؛ در صحن مسجدی که شادی و شعف کودکانه‌ عشق، دست از سر شاعر برنداشته و پرده در پرده عاشقی خود را آشکار می‌کند:
زمستان بود، سمت صحن گوهرشاد می‌رفتیم
رها از قید هر دلواپسی، آزاد می‌رفتیم
دلی از جنس باران، می‌تپید آن روزها در ما
به دیدار کسی انگار در میعاد می‌رفتیم
پدر در گوشه‌ای محو زیارتنامه‌ خواندن بود
و ما گویی میان باغی از شمشاد می‌رفتیم
شکوه منبری از چوب، در ایوانی از حیرت
برای دیدن آن، رو به عشق‌آباد می‌رفتیم
یکی محو دو تا گلدسته، محو آن مُقَرنَس‌ها
یکی گرم از حضور عشق آتش‌زاد، می‌رفتیم 
چنان خورشید، روشن کرده بود آن روز جانم را
از آبی‌ها سبک‌تر، چون پری در باد، می‌رفتیم
هوای عاشقی در سینه‌مان افتاده بود انگار
به ‌سمت بیستون با حضرت فرهاد، می‌رفتیم
حضور هشتمین ‌خورشید را با چشم می‌دیدیم
زمستان بود، انگاری که در مرداد می‌رفتیم
پس از تطهیر دل‌هامان در آبی‌ها، کبوتروار
به ‌سمت آسمان پنجره‌فولاد می‌رفتیم 
زمین یخ بسته بود اما هوای عشق عالی بود
در آن سرما میان جمعی از اضداد می‌رفتیم 
۲ کودک محو در اسلیمیِ انبوه کاشی‌ها
در آن حال و هوا، تا ناکجاآباد می‌رفتیم
به دیدار کسی در روشنای صبح از احساس
من و لیلا میان صحن گوهرشاد می‌رفتیم

Page Generated in 0/0064 sec