ایشان حتی در بخش دیگری از بیاناتشان با اشاره به کلام امیرالمومنین علیهالسلام تاکید کردند در صورت عدم حضور مردم، تکلیف پیگیری حق ولو برای امام معصوم هم ساقط میشود: «لَو لا حضور الحاضر وَ قیام الحجه بوجود الناصر... لَاَلقَیت حَبلَها عَلی غاربها؛ هم نقش مردم مورد تذکر قرار گرفته است، هم حق مردم. «نقش مردم» یعنی اگر مردم نیایند سراغ آن کسی که خود را صاحب حق میداند و میخواهد مسؤولیتی قبول کند، بر او واجب نیست دنبال آن حق برود: لَاَلقَیت حَبلَها عَلى غاربها؛ مردم نبودند، من وظیفهای نداشتم، تکلیفی نداشتم. نقش مردم اینقدر مهم است. حتی کسی مثل امیرالمؤمنین علیبنابیطالب، اگر مردم با او نباشند، دور و برش نباشند، میگوید من تکلیفی ندارم».
اما این رکن اصلی نظام اسلامی چطور به صورت نهادینه میتواند در ساختار سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی کشور نقش ایفا کرده و کارکردی بهینه داشته باشد؟ در گفتوگو با دکتر ابراهیم فیاض، مردمشناس و عضو هیات علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران سعی کردیم مبنای حضور مردم در سیاست و نسبت حاکمیت با آن را به بحث بگذاریم و برخی ایدهها درباره سازوکارهای تقویت نقشآفرینی تودههای مردم در عرصههای مختلف را بررسی کنیم.
سیاست یک مقوله مقدس است. علم سیاست واقعاً علم مقدسی است. حتی ائمه(ع) نیز از «سیاستالعباد» یاد کردهاند که نشان میدهد سیاستگذاری عباد به عنوان یک امر اساسی مطرح است. اینکه ائمه ما سیاستگذاری عباد میکنند نشان میدهد سیاست امر مقدسی است. چون امر مقدس و مهمی بود در تمدن جدید غرب این را تبدیل به امری سکولار کردند. تمام دانشهای بشری اعم از فلسفه، ادبیات، هنر، دین و... جمع شده و سبب میشوند سیاست بهوجود آید. سیاست روی دانشهای بشری بنا میشود. در نتیجه پارادایم سیاست بهشدت تابع پارادایمهای دانشهای بشری است و بر همین اساس اگر انقلاب پارادایمی در دانشهای بشری رخ دهد، بلافاصله در سیاست هم پارادایم تغییر خواهد کرد.
منظور ما از پارادایم هم همان معرفت تطابقیافته با ساختار است. پارادایم کلمه مقدسی است. به آیههای کتاب مقدس هم پارادایم میگفتند و همانطور که آیهها نسخ میشوند، پارادایمها هم نسخ میشوند. در پارادایمها، انقلابها به وجود میآیند و عوض میشوند؛ در نتیجه سیاست هم که امری پارادایمی است، نسخ میشود و سیاستهای جدید بهوجود میآیند. با این ساختار باید انقلابهای پارادایمی را در جهان نگاه و بررسی کنیم. آیا دانشهای بشری اجازه میدهند این کار پیش برود؟ این بحث مهمی است. غرب و مدرنیته با اومانیسم شروع شد و قبل از آن انسان اینطور نبود. مدرنیته با اومانیسم فلسفی شروع شد که این ریشه در یهود دارد. اخیراً یکی از سران اسرائیل این را بیان کرد که خدای ما خدایی است که بیکار روی نیمکتی خارج از گود نشسته و کاری ندارد و جهان را به انسانها سپرده است؛ همان که در قرآن آمده است: «قالَت الْیَهود یَدالله مَغْلولَةٌ». یهود میگوید دست خدا بسته شده و در زنجیر است و خدا هیچ اختیاری ندارد و هر چه هست در اختیار خود ما است. در استعاره کشتی گرفتن خدا با حضرت یعقوب هم این هست که نزدیک صبح یعقوب سر خدا کلاه میگذارد و خدا را زمین میزند! یعنی انسان خدا را بر زمین میزند و مسلط میشود. این اومانیسم مسلط بود که ریشه در یهود داشت. با این ساختار، تمدن یهودی - مسیحی هم با تفسیر اومانیستی از دین مسیحیت به وجود آمد. از راه تفسیر یهودی دین مسیحیت، پروتستانتیسم به وجود آمد و به عبارت دیگر، پروتستانتیسم تفسیر یهودی دین مسیحیت بود و خدا را در مسیحیت کنار گذاشتند و تبدیل به انسان کردند. بر این اساس امانوئل کانت - که واقعا بزرگترین شیطان تاریخ است- در فلسفه خود انسان را جای خدا قرار داد و متافیزیک را کنار گذاشت و بر اساس معرفتشناسی، اومانیسم معرفتی و اومانیسم فلسفی را راه انداخت. قبل از این هم دکارت این کار را کرده بود؛ بر اساس اینکه به عنوان انسان شک میکنم پس هستم! یعنی چون من هستم، خدا هست. دکارت هم بحث معرفتی را مقدم بر بحث وجودی کرد یعنی از باب اینکه من شک میکنم و شک من عقل معرفتشناسی است، در خود این شک، شکی ندارم، در نتیجه پس هستم که شک میکنم؛ و در نتیجه وجود کاملتر از من هم خداست که وجود دارد.
کانت در بعد اخلاقی همین کار را کرد، نه فقط در بعد معرفتشناسی دکارتی، بلکه در بعد اخلاقی هم خدا را کنار گذاشت و اخلاق عملی را بر این گزاره بنیان گذارد که هر چه بر خود میپسندی بر دیگری بپسند و هر چه بر خود نمیپسندی بر دیگری نپسند. اخلاق را هم امری اومانیستی کرد و اینها خود بنای ساختارهای عجیب و غریب در جهان را آغاز کرد. از همان زمان جنگها شروع شد. یعنی بر اساس اومانیسم فلسفی جنگهای بشری شروع شد و بر اساس همین انسانگرایی، استعمار شروع شد. انسانهای سفیدپوست اروپایی سوژه شدند و همه جهان طبیعی، انسانی و مادی، ابژه شدند. یعنی انسانهای دیگر هم ابژهاند. البته به همین خلاصه نشد؛ در اروپا چه چیزی سوژه و عقل فاعلی است؟ اشراف! این قصه از اینجا شروع شد. رنسانس با کاری که کرد سبب شد انسان جای خدا بنشیند، بنابراین کلیساها هم کنار رفتند. حال که کلیسا کنار رفته است چه چیزی باید جای کلیسا و خدا بنشیند که سوژه باشد؟ آنها، انسانهای اشراف بودند. یعنی پادشاهانی بودند که در دوره رنسانس از رنسانس در مقابل کلیسا پشتیبانی کردند، بنابراین پادشاهان بر اروپا و غرب مسلط شدند و از آنجا دنیا را استعمار کردند. سیاهپوستان و نژادهای آسیایی ابژه بودند و فقط یک نژاد سفیدپوست از پادشاه و اشراف اروپا اعم از بارونها، لردها و... که امروز هم در قالب سناتورها و نمایندگان کنگره و پارلمان هستند، سوژه شدند که باز هم همان اشراف هستند. بر اساس انسانگرایی اومانیستی، اشراف سوژه شدند و بقیه ابژه. از تاریخ انگلستان و رمانهای زیادی که نوشته شده میتوانید این موضوع را درک کنید. کارهای آقای چارلز دیکنز اعم از الیور توئیست و... این را نشان میدهد. آن چیزی که چارلز دیکنز در رمانهای خود مطرح میکند قشر متوسط است. قشر متوسط دیگر مثل اشراف سوژه و ابژه نیستند و با مردم همراه میشوند. قشر متوسط را وسط میآورد تا از قشر لردها که در انگلیس همهکاره هستند، نجات پیدا کنند.
* یعنی وقتی متکفل امر سیاسی تغییر میکند مردم هم تکهتکه و طبقهطبقه میشوند؟
لردها سوژه میشوند و بقیه ابژه هستند؛ بارونها سوژه میشوند و کل اینها ابژه میشوند؛ این در فرانسه یا انگلیس باشد به این شکل است.
بنابراین چیزی که رنسانس ایجاد کرد تسلط اشرافیت بود به نام سوژه. دکارت تا کانت هم نوکران خانه اشراف هستند. یعنی دکارت معلم اشرافزادهها و پادشاهزادهها میشود؛ نه فقط در فرانسه بلکه تا اسکاندیناوی هم میرود. آقای کانت هم نوکر اشراف است و معلم سرخانه آنها میشود. کانت حتی مسؤول کتابخانه لردها و اشراف میشود. کانت چنین آدمی است. کلاً ساختار، حاکمیت اشراف بر روحانیت است و علم تجربیمحور هم ایجاد میشود. یعنی لردها که دین را کنار میگذارند جای آن علم را قرار میدهند. به جای دانش دینی، تقلیلیترین دانش بشر یعنی علم تجربی را قرار میدهند که در آن اصل اخلاقی مطرح نیست و کاملاً یک معرفتی است که در آن انسان، سوژه است و کل جهان ابژه او است. حال این جهان طبیعی یا جهان انسانهای دیگر باشد فرقی نمیکند. اینجاست که کاملاً مسائل اخلاقی روی هوا میرود و ظلم بهشدت حاکم میشود. از داخل رمانهای غربی میتوانید درک کنید که مردم داخل اروپا چه وضعیتی داشتند. مردم عادی همه نوکر و ذلیل لردها و بارونها و پادشاهانی هستند که وجود دارند. قصههای قرن نوزدهم را که میخوانید میبینید مردم چقدر بدبخت و بیچاره هستند. لردها و اشراف بعداً صاحب کارخانه میشوند و سرمایهداری هم از همین جا شروع میشود. برخی کشورها علیه اشراف قیام میکنند و به جای پادشاهی و اشرافیت که خون مردم را میمکیدند، جمهوریت بنا میکنند. جمهوریت ریشه در چپها دارد. درست است که فاشیستها راست هستند اما آنها هم ضد پادشاه اقدام میکنند و جمهوریت را بهوجود میآورند. هر کشوری که در آن فاشیستها یا نازیستها یا کمونیستها حاکم میشود، پادشاهیاش از بین میرود و تبدیل به جمهوری میشود. مثل جمهوری شوروی، جمهوری آلمان که با هیتلر پادشاهیاش از بین میرود و مثل فرانسه. در ایتالیا هم فاشیستها حاکم میشوند و جمهوری را بهوجود میآورند. تا امروز هم این ادامه دارد در حالی که بقیه اروپا پادشاهی دارند. اسپانیا، پرتغال، بلژیک، دانمارک، سوئد، فنلاند، نروژ و... هنوز پادشاه دارند. فقط قسمتهایی که چپ بودند مثل لهستان، چکسلواکی و رومانی پادشاه ندارند اما در بسیاری جاها که پادشاه دارند همچنان آن روند ادامه دارد و اشراف حاکم هستند. اینکه میگویند رنسانس و آزادی، فقط به این معناست که همه مستعمره پادشاهان شدند و بردگی آنها را پذیرفتند. چون این بردگی که در اروپا و غرب در جریان سرمایهداری انجام شد خیلی بدتر از دوره قرون وسطی بود! در دوره کلیسا مردم برده نبودند و آزاد زندگی میکردند. در اواخر قرون وسطی بود که کلیسا با دانشمندان درگیر شد و الا قبل از آن در آن هزار سال مردم زندگی میکردند و اصلا در اروپا جنگ اینطور نبود. با آمدن رنسانس، علم تجربی، اشرافیت و سوژهمحوری و اینهاست که جنگ این چنین شعلهور و پادشاهی حاکم میشود و بعد هم که بردگی در اروپا و سپس در کل جهان به نام مستعمرهها ایجاد میشود.
در هند که مستعمره بود 7 تا 9 میلیون نفر را کشتند، در ایران نیز با قحطی 7 میلیون نفر را کشتند. در واقع مسابقهای برای استعمار کشورهای دیگر بهوجود آمده بود که نتیجه اومانیسم و انسانگرایی بود. این بعد غربی ماجرا بود.
* مبنای معرفتی مردم در اسلام به چه صورت است؟
در جهان اسلام مبنای قرآن بر اساس «ناس» است. یعنی مبنای رویکرد پیامبر(ص) در مسائل اجتماعی هم ناس است و پیغمبر(ص) کاری که دنبال میکند این است که دنبال قراردادهاست. یعنی وقتی به مدینه میرسد قرارداد ایجاد میکند. ظاهراً در 10 سال حکومت پیغمبر در مدینه 300 قرارداد امضا شده است. یعنی فقه اجتماعی پیامبر(ص) که بر اساس مردم بنا میشود در قراردادها خود را ظاهر میکند و اساس آن صلحطلبی است. پیامبر(ص) هیچ جنگی را شروع نکرد، به جز جنگ بدر؛ آن هم برای اینکه اموالی از مسلمانان مهاجر در مدینه مصادره شد که میخواستند با پول آن با شام تجارت کنند؛ ابوسفیان میخواست آن اموال را بهدست بیاورد؛ پیامبر هم اموال مهاجران را برگرداند تا از فقری که در مدینه داشتند نجات پیدا کنند.
* این قراردادگرایی با آن قراردادگرایی در سنت روشنگری چه فرقی میکند؟
بحثی که درباره گمنشافت و گزلشافت مطرح میشود، در این چارچوب طرح پیغمبر(ص) گزلشافت بوده، چون اساس کارش را بر «ام القراء» گذاشت. اساس کار پیامبر(ص) شهرهای بزرگ بود. یعنی دنبال عشایر نبود. اعراب همان عشایر بیابانی بودند و تعرب بعد از هجرت، یکی از گناهان کبیره به شمار میرفت. یعنی بعد از هجرت نباید به عالم اعرابی (بیاباننشینی) بازگشت یثرب تبدیل به مدینه میشود؛ مدینهالرسول. تحول یثرب به مدینهالرسول طبق فقه قراردادی است. ناس در به وجود آمدن این ساختار و این قصه بهشدت مهم است.
* اینجا پارادایم سیاست هم تغییر میکند و وضعیت اعرابی با این قراردادگرایی به سمت مدنیت میآید و مدنیت شکل میگیرد.
دقیقاً! در قبل از اسلام هم به جای مردم، اشراف سوژه بودند و آنها همه چیز را تعیین میکردند؛ مثل خود ابوسفیان. ساختار مدینه را نگاه کنید، ساختار مکه را هم نگاه کنید. زمانی که پیامبر(ص) به مدینه رفت همه چیز قراردادی بود. در مکه هر چه ابوسفیان و اشراف میگفتند آن میشد و سوژهمحوری حاکم بود. در نتیجه وقتی پیامبر(ص) رحلت میکند با سقیفه به «انسانگرایی» بازمیگردیم که در مقابل «مردمگرایی» است. خلیفه و اشراف دوباره سوژه میشوند. بلافاصله همان اشراف قبل از اسلام در دوره خلفای راشدین اولیه بازتولید میشوند. نهتنها این برمیگردد، بلکه دهها برابر ثروت نیز برمیگردد چون ثروت از آفریقا، آسیا و خاورمیانه هم به مدینه میآید. جنگها را هم شروع میکنند در حالی که اگر پیامبر(ص) بود جنگ را شروع نمیکرد چون پیامبر(ص) در یکی دو سال آخر عمر خود در جنگ تبوک نشان داد اهل جنگ نیست؛ برای همین پیمان صلح امضا میکند، از آنها که مسلمان هستند زکات میگیرد و از آنها که مسلمان نشدند نیز جزیه میگیرد. این هم فقط برای بحث امنیت است، یعنی آنها باید پول در ازای امنیت پرداخت کنند. اما وقتی سقیفه را راه انداختند و اومانیسم اشرافی قبل از اسلام را برگرداندند، جنگها شروع شد و خلفای راشدین غیر از امام علی(ع) چه کشتاری که کردند. جنگها به راه انداختند برای مصادره ثروتی که برای مردم بود. بلافاصله نیز فاصله طبقاتی وحشتناکی شکل گرفت. هیچگاه این طور نبود که بنیامیه کل اطراف مکه را هم بگیرد اما در دوره عثمان کل مزارع و مراتع اطراف مدینه برای بنیامیه شد؛ آن هم بهخاطر اومانیسمی که ایجاد کردند؛ حتی میشود گفت عمر اومانیسم فلسفی ایجاد کرد. برای همین هم در فرهنگ غربی اینها (عمر و معاویه) تحسین شدهاند. همین اومانیسم است که کشتار داخلی و خارجی بهوجود میآورد. حضرت زهرا(س) هم در خطبه فدکیه میگوید چون این کار را کردید بعد از این بلایی به سر شما میآید؛ همچون شتری زخمی که پشتش پالان بگذارند، این پالان بهشدت زخم شتر را تحریک میکند و همینطور شتر باید بنالد. آنها با سقیفه جنگها را شروع کردند و در ادامه نیز جنگهای داخلی و خارجی شروع شد. این مساله همینطور ادامه پیدا کرد؛ اول بنیامیه و بعد در بنیعباس. بنیامیه یعنی پسران امیه و بنیعباس یعنی پسران عباس و همان ساختار قومیتی مجدداً احیا میشود و ناس کلاً کنار میرود. در جایی که ناس باشد، عدالت وجود دارد. جایی که اشرافیت باشد آزادی دنبال آن است، چون اشرافیت به دنبال این است که یک وسیله مشروع پیدا کند برای ارضای غرایز خود؛ میخواهد غریزه مالی یا جنسی باشد یا غریزه زیباییشناسی. از موقعی که این اختلاف طبقاتی را عمَر شروع کرد، در اواخر عمر خود متوجه شد چقدر فاصله و فساد فرهنگی و فاصله طبقاتی ایجاد کرده است؛ در کوفه، بصره، مکه، مدینه و غیره هم فسادها شروع شد. عمر خود شاهد این بود و در اواخر عمرش از این شرایط پشیمان میشود. مشهور است که عمَر پشیمان میشود ولی وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود و همان اشراف عمر را ترور میکنند. اشراف بنیامیه هستند که عمر را ترور میکنند و قاتل هم فراری میشود و عثمان را جای او مینشانند؛ کاملاً هم سیستماتیک است. البته عمر هم در آمدن عثمان دخالت داشت. عثمان به فاصله طبقاتی رسمیت میدهد و اشراف کوفه و بصره و اشراف مکه و مدینه، تبدیل به سوژه و عقل حاکم میشوند. در نتیجه ناس و عدالت کنار میروند.
* این ساختار ضدمردمی چطور خود را در سیاست بازتولید میکند؟
سیستم پادشاهی برای قرنها وجود دارد تا زمان مغولها که نابود میشوند. بعد از این حکومت ملوکالطوایفی به وجود میآید و فروپاشی میکند. یعنی تا امروز کشورهای اسلامی دیگر وحدت پیدا نکردند و فقط فروپاشی کردند. وقتی هم که عثمانی سر کار میآید به عنوان قوم مسلمان نیست، بلکه به عنوان قوم ترک سر کار میآید و نتیجه هم همین میشود که مسلمانان دنبال راهی میگردند که از دست عثمانیها خلاص شوند. البته بعد در دام انگلیس و فرانسه میافتند و خاورمیانه بین این 2 تقسیم میشود. نتیجه همه این تقسیمات هم موجب به وجود آمدن اسرائیل شد. بر اسرائیل نیز اومانیسم دینی و یهودی حاکم است. تا امروز هم سعی کرده اومانیسم دینی یهودی و فلسفه یهودی را در کشورهای عربی حاکم کند و خود رهبر کل شود که در پیمان آبراهام قرار بود این قصه انجام شود.
این ساختاری بود که از نظر تاریخی توضیح دادم. بر اساس همین توصیفات، الان سوژه «سرمایهداری» است. یعنی سرمایهداران سوژه جهانی هستند و کل ثروت جهان را در اختیار دارند. ساختاری که این سوژگی اجرا میکند و کل جامعه را به فساد میکشاند هم بانک است. به کرانه باختری West Bank گفته میشود. این مرکز یهودیهایی بود که در آن ربا میدادند. محور اصلی معابد یهود در بیتالمقدس بانکداری و کارشان ارتشا و ربا بود. حضرت مسیح که ظهور کرد با اینها جنگید. به عقیده خود مسیحیان، حضرت مسیح را شهید کردند و از نظر ما عروج کرد اما کل این به دلیل برخورد مسیحیت با رباخواری بود چون بالاترین ظلم ربا است. محال است ربا و زنا خانواده را نابود نکند. ربا بلافاصله زنا میآورد و زنا خانواده را نابود میکند. در نتیجه جامعه هم دچار فروپاشی میشود. سوژگی بانکها همینطور است. ببینید! این مدتی که بانکهای خصوصی در ایران ایجاد شدند، چقدر خانوادهها بههم ریختند و چقدر خانوادهها بهخاطر ربا و غیره طلاق گرفتند. ارتشایی که در بانکهای ایرانی ایجاد شد خانواده را از بین برد و خانواده نابود شد و ازدواج کم و طلاق زیاد شد و همه از رباخواری است. رباخواری زنا را به وجود میآورد و ربا و زنا روی هم خشکسالی و زلزله به وجود میآورند. این فرمولی است که در احادیث ما هم ذکر شده است. بعد از اینکه حضرت مسیح با رباخواری جنگید، در قرون وسطی دیگر رباخواری نبود. در کل اروپا هیچگاه کلیسا رباخواری نمیکرد اما کالون در ژنو بعد از یهودی کردن دین مسیح توسط پروتستانتیسم، رباخواری و بانکداری را مجاز اعلام میکند. کالونیسم میگوید ربا در بعد فردی اشکال دارد اما در بعد اجتماعی که بانکداری است، مشکلی ندارد. یعنی همان مسیحیتی که با ربا جنگید تا معنویت به وجود بیاید و فساد را از بین ببرد با کالویسم تبدیل به ماشین رباخواری شد و کل تمدن غرب بر اساس رباخواری بانکها به وجود آمد. سرمایهدارها در بانکها سوژه و همه مردم اُبژه شدند. مرتبه بعدی این است که دانشگاهها را بر اساس بانکها به وجود آوردند. یعنی فساد اقتصاد رباخواری منجر به ایجاد دانشگاههایی شد که کاملا اقتصاد یهود و اقتصاد بانکداری و سرمایهداری را به وجود میآورد؛ روانشناسی و جامعهشناسی و هر چیزی که فکر کنید، حتی فیزیک و ریاضی بر این اساس است. در بحثهای اخیر به این توجه شده که چه وجوهی از ریاضیات نادیده انگاشته شده است. خیلی از مباحث فیزیکی که به مادیگرایی ختم شد از همین ساختار دانشگاه یهودی به وجود آمد. یعنی اومانیسمی که یهود مطرح کرد در فیزیک آمد و در آن نفی خدا هم کردند؛ مثل هاوکینگ. حتی درباره ریاضیات هم گفته میشود که این ریاضیات، ریاضیات تقلیلی است. ریاضیات بینهایت است که ساختار ایجاد میکند. حتی برخی گفتهاند مریم میرزاخانی که روی این ریاضیات بحث میکرد، اگر به ایران میآمد و با عرفان ایرانی قاطی میشد به احتمال زیاد میتوانست ابعاد معنوی ریاضیات که تاکنون آشکار نشده است را آشکارکند و به همین دلیل آمریکاییها او را ترور بیولوژیک کردند. یا آن جوانی که از هند و بستر عرفانی هندی به کمبریج میرود و در ریاضیات تحقیق میکند و کلی هم فحش میخورد و در نهایت آثار او میماند و در جوانی به خاطر سل از بین میرود. آثار او امروز در بحث «جهان بینهایت» و «نامتناهی» مطرح میشود. بر اساس اومانیسم در فیزیک از «جهان بسته» و «متناهی» بحث میکردند اما اخیرا از «جهان باز» یا نامتناهی بحث میشود.
بنابراین دانشگاه با ساختار سکولار به وجود آمد که تسلط علوم تجربی بر علوم انسانی بود. متاسفانه بعد از انقلاب، در جمهوری اسلامی هم همین مساله کاملا اجرا شد. یعنی قبل از انقلاب بیشتر متوجه بودند. بعد از انقلاب کاملا علم تجربی و دانشگاه علوم تجربی را بر علوم انسانی حاکم کردیم. از جمله دین بود که دین هم بشدت سکولاریزه شد. معنازدایی از دین و تبدیل شدن آن به مناسک و فرمالیسم دینی از همین تسلط علم تجربی بر علوم انسانی شروع شده است. اتفاقا این هم در دانشگاه یهودی انجام شد و بعد از انقلاب به نام پیشرفت، علم تجربی، فیزیک، شیمی یا علوم پایه و علوم فنی و علوم پزشکی حاکم شدند و دانشگاههای ایران را از مغز تهی کردند. این روند از دوره آقای رفسنجانی شروع شد که اسم وزارتخانه از وزارت فرهنگ و آموزش عالی که رویکردی علوم انسانیگرایانه داشت و اسم دینی هم داشت تبدیل به وزارت علوم، تحقیقات و فناوری شد. یعنی کاملا علوم تجربی را حتی در اسم هم بر علوم انسانی حاکم کردند و به همین دلیل دانشگاههای ما بشدت سکولاریزه شد. در نهایت ما را به نوکری رسمی برای آمریکاییها رساندند که در ISI متجلی شد. 20 سال است من در دانشگاه به طور رسمی درس میدهم و 6-5 سال هم غیررسمی تدریس کردم ولی هنوز استادتمام نشدهام! فقط به خاطر اینکه ISI نداشتم. کارمند کارگزینی هیات علمی دانشگاه تهران 20 سال پیش دست گردن من انداخت و گفت: فیاض! تا نوکر آمریکاییها نشوی استاد تمام نمیشوی. دانشگاه تهران به اسم مشارکت در علم جهانی و... نوکر آمریکاییها بود. با این چرندیات ما را سرگرم و دانشگاه ما را پوک کردند. نتیجه این شد؛ اینقدر دانشگاه ما پوک شده که سال گذشته 110 هزار نخبه ایرانی خارج شدند. البته در دولت قبلی که شدیدا غربگرا بود این را نفی میکردند. با ISI و اینکه شعبهای از دانشگاههای یهود جهانی شود، بچهها را به جایی سوق دادند که فورا از دانشگاه تهران و صنعتی شریف سکوی پرتابی به غرب درست کنند. اگر آن زمان کسی میخواست انرژی اتمی را رشد دهد، باید ترور میشد که کردند و همه متفکران ما را هم ترور کردند. آخرین دانشمند هم شهید فخریزاده بود. اینها همه دانشمند بودند و اینها را ترور کردند. اتحادیه اروپایی، آمریکا و اسرائیل، فخریزاده را ترور کردند. در این ترور هم آمریکا نقش داشت، هم اتحادیه اروپایی و هم اسرائیل.
بنابراین دانشگاهها را بر اساس ساختار بانکی سرمایهداری ایجاد کردند. اقتصاد مالیه و... عنوانهای محترمانهای بود ولی همان اقتصاد رباخواری است. یعنی سیستم دانشگاه ما هم بر اساس رباخواری است و همین باعث ایجاد فساد و فاصله طبقاتی شده است. برای همین بلافاصله بعد از آغاز کار رفسنجانی دانشگاههای خصوصی مثل دانشگاه آزاد راه افتاد که همین ساختار رباخواری را با آن شهریهها به وجود بیاورد. در دانشگاههای دولتی هم بخش خصوصی فعال شد. بیمارستانهای خصوصی که فساد پزشکی برای ما آورده، مدارس کلا خصوصی شدند و حتی برخی دولتیها هم خصوصی بودند و باید پول میدادید. هنوز هم این ادامه دارد.
اینجا بود که کلا آموزش را از بین بردند. به نام پژوهش با همین دانشگاههای خصوصی و مدارس خصوصی آموزش را از بین بردند. امروز آثار آن آشکار شده و میانگین و معدل بچهها در کشور 8 و خردهای بود یعنی زیر 10 است. کلا آموزش را از بین بردند و به نام پژوهش هم آموزش را از بین بردند. مثل همین مقالهنویسی و... که نتیجه آن هم این شده که دقیقا روبهروی دانشگاه تهران، زشتترین جلوه مقالهفروشی، پایاننامهفروشی، مقالهدزدی و پایاننامه دزدی الی ماشاءالله برقرار است. این اساسا همان رباخواری است. یعنی بنای دانشگاهها بر اساس بانکداری خصوصی و رباخواری است که نتیجه آن همین پایاننامهدزدی و مقالهدزدی است که به صورت رسمی و غیررسمی در برابر چشمان ما است. اگر غرب را نگاه کنید، یک اقتصاد رسمی سرمایهداری دارد که همان بانکهای یهودیهاست و یک اقتصاد حاشیهای سرمایهداری دارد که آن اقتصاد مافیایی، گانگسترها و... است و در فیلم پدرخوانده کامل این را توضیح میدهد. اقتصاد مکملی برای کاتولیسیستها، مافیا و گانگسترها است. اقتصاد یهودیهای بانکداری هم برای یهودیهاست. در «پدرخوانده 3» توضیح میدهد که چطور سر این مافیا در کلیسای روم است. پدرخوانده فیلمی یهودی علیه مسیحیت کاتولیسیستی است.
این ساختاری که الان در دانشگاه و مدارس میبینید که بحران ایجاد کرده به خاطر بانکداری خصوصی است. بیمارستان خصوصی، مدرسه خصوصی و همه فسادها از این امر شروع شده است. بانکداری خصوصی و دانشگاه خصوصی با این ساختار، گفتمانهایی تولید کردند که این گفتمانها در رسانههای یهودی جهانی ایجاد شد و تمام رسانهها این گفتمانهای قدرتافزا و مشروعیتایجادکن برای سرمایهداری را در جهان پخش کردند. گفتمانی که در آن سرمایهداری به نام دموکراسی کلک میزند. اسمش دموکراسی است ولی همهاش دیکتاتوری است. برای گماشتههای آمریکا کودتا میکند و اسم آن را هم دموکراسی و آزادی میگذارد. به عربستان میگوید دموکراسی! این خندهدار نیست؟
این همان کلک است که به نام دموکراسی، استبداد و دیکتاتوری ایجاد میکنند. به نام علم، جهل ایجاد میکنند. به نام عدالت، ظلم ایجاد میکنند. امام(ره) هم بارها بیان کردند که همه اسمها و معانی عوض شده است؛ یک چیزی میگویند و ضد آن عمل میکنند. پس در مبانی انسانشناسی در کل جهان، اقتصاد بر اساس بانکداری، علم و دانشگاه بر اساس سرمایهداری، ساختارهای جنگی ایجاد میکنند و کشتارها به راه میاندازند که تا امروز هم ادامه دارد.
* بحث از مردم در گفتمان چپ چقدر مطرح است؟
در مقابل این انسانگرایی، چپها غالبا مقوله مردم را مطرح میکردند؛ چپهایی مثل مارکسیستها، سوسیالیستها و... . مشکلی که آنها داشتند این بود که عدالتی به نام جمهوریت مطرح کردند ولی از جمهوریت و مردم به انسان رسیدند. اگر چه اینها اسم جمهوری بر مردم گذاشتند ولی ارادهشان، انسان و همان اومانیسم فلسفی بود. یعنی عملا یک مدرنیسم راست به نام سرمایهداری و یک مدرنیسم چپ به نام سوسیالیسم و کمونیسم برقرار شد. با این ساختار که خدمت شما بیان کردم، مردم مطرح نمیشد. این بحثهایی که میگویم در مارکس پر است، در فوئرباخ پر است. همه چپهای جهانی که بعد از هگل شروع به کار کردند به اینها پرداختند اما مقولهای به نام مردم نداشتند. مشکل فوئرباخ این است که مذهب انسانیت را جای مسیحیت میگذارد. انسانیت عدالت و حکمت است. آنچه در «گوهر مسیحیت» فوئرباخ دنبال میکنید این است که فطرت ندارد. میخواهد فطرت را پیدا کند اما ندارد چون فطرت برای مردم است؛ «فِطْرَتَالله الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا». لذا این ساختار ایجاد میشود و وقتی که این ساختار ایجاد میشود «ناس» و «مردم» ندارند. این انحراف تاریخی ایجاد شد، البته در ایران مارکسیستها به نوعی متوجه شدند و حزب توده آمد و اسم مجلهاش را «مردم» گذاشت. وقتی دوره روشنفکری شد به جای «مردم»، «خلق» گذاشتند. این هم در نوع خود جالب بود؛ چریکهای فدایی خلق، مجاهدین خلق. خلق را جای مردم گذاشتند و به نوعی سوژگی به آن دادند. میگفتند «مردم» یا «خلق قهرمان» ولی محور اصلی حزب کمونیست بود که در ایران کیانوری و رجوی بالای سر آن بودند. همانطور که در اروپا هیتلر سر برآورد یا همانطور که در شوروی استالین ظهور کرد؛ یعنی سوژههایی وحشتناکتر از سوژههای سرمایهداری. اینجا بود که شکست خوردند.
* مبنای انقلاب اسلامی در بحث از مردم چیست؟
انقلاب اسلامی که پیروز شد نخستین جایی که شکست خورد، رقیب گفتمانی آن یعنی کمونیسم بود که بر اومانیسم افراطی بنا میشد. بعد هم شوروی دچار فروپاشی شد. بعد از انقلاب کمونیستها بیشترین ضربه را هم به انقلاب زدند که شکست خوردند. اوج آن در سال 1991 بود که باعث فروپاشی شوروی شد که وارد این بحثها نمیشوم.
انقلاب اسلامی ایران بر اساس مردم بنا شد. جمهوریت، فطرت، ناس و مردم محور بود. امام(ره) این را ایجاد کرد. بلافاصله بعد از انقلاب، اومانیسم چپ که در ایران حاکم بود سعی کرد سوژهمحوری کند. مثلا چپها باعث شدند حزب جمهوری به وجود بیاید که یک حزب تکواحدی بود، مثل احزاب کمونیست. این هم دچار فروپاشی شد چون انقلاب ما بر اساس جمهوریت و دموکراسی مشارکتی بنا شده است، نه دموکراسی حزبی. بلافاصله بعد از جنگ هم شروع به بازسازی کردند که بر اساس ایده آمریکاییها خواستند...
ادامه را در صفحه ۵ بخوانید...