پدرم محمدرضا گفت: فرح! عجله کن الان هواپیما میپرهرِ.
مامان فرح گفت: الان حاضر میشم. فقط چند تا چمدون طلا و جواهر و نقره و تاج و زیورآلات مونده بردارم.
پدرم گفت: برمیگردیم خانم! سبک بردار. هواپیما ممکنه سنگین بشه. تا الانش هم بار اضافی زدیم. ریال ندارم جریمه بدم. همه رِ دلار کردم.
مامان فرح که تازه داشت میرفت سمت آینه، گفت: آره ارواح رضاخان!
توی مسیر فرودگاه، مردم شیرینی و شکلات پخش میکردند و داد میزدند «مرگ بر شاه.» پایم را کردم توی یک کفش که «شیرینی میخوام. منم میخوام.» پدر گفت: دو هزار و پونصد سال شاهنشاهی کردیم که شکم تو رو سیر کنیم، الان حسرت شیرینی گودبای پارتی پدرت به دلت مونده؟ پدر سگ...
پدر حرفش را ادامه نداد و رسیدیم فرودگاه. بختیار و نوچهها با زاویه سی درجه خم میشدند و دست و پای مامان و پدر را بوس میکردند. صدای پارهشدن 6 خشتک را خودم شمردم. یکی هم آن وسط از زیر پای پدر تا پای پله هواپیما را لیس میزد. فرصت نکرده بودند فرش بیندازند.
یکی پرسید: کی برمیگردین اعلیحضرت همایونی. تصدقتان!
پدر گفت: خانوم زیر گاز رو روشن گذاشتن، جلدی میریم و برمیگردیم.
رسیدیم خارج. همه روزنامهها تیتر زده بودند «شاه با فرحش در رفت.» پدر گفت: مثل اینکه طاقت دوری ما رِ ندارن. قبلا هم رفته بودیم اما انگار این بار بدجور دلتنگی میکنن.
مامان فرح که داشت جعبه صدم جواهراتش را باز میکرد، گفت: خوب شد من دو تیکه طلا برای روز مبادامون نگهداشتم.
من پشت سرم را میخاریدم که پدر گفت: این آخرش هم دو روز پادشاهی رِ نمیبینه. خانم تقصیر شماست که خوب تربیتش نکردین.
مامان فرح گفت: برای همین زیر گاز رو روشن گذاشتم اما چند جعبه بیشتر طلا برداشتم که تا آخر عمر از گشنگی نون خالی سق نزنه.
فیلم پایین کشیدن مجسمه پدر را فرت و فرت توی تلویزیون خارج نشان میداد. پدر گفت: معلوم نیست تلویزیون خارجه یا ایران!
پرسیدم: با مجسمهات چیکار دارن پدر؟
گفت: برای اینکه خودمون رِ میخوان، مجسمه ما به چه دردشون میخوره؟
پرسیدم: به نظرت زیادی فضا شاد نیست؟
مامان آمد و یک بالش داد دستم و گفت: برو سانبازی کن پسرم.