printlogo


کد خبر: 276900تاریخ: 1402/11/18 00:00
بخشش لازم نیست باتومش بزنید
جـشـن گـودبـای دیکـتـاتور
برگی از خاطرات منشی دربار

۱۴ مهر ۵۷
صبح امروز به دفتر اعلیحضرت مشرف شدم. ایشان در چرت صبحگاهی به سر می‌بردند. هیچ نگفتم و داشتم در را می‌بستم که بیدار شدند. از اینکه بیدارشان کرده بودم بسیار شرمگین شدم فلذا جلوی میز ایشان زانو زده، عرض نمودم: «من را بکشید سرورم، من لیاقت پادشاه عادلی چون شما را ندارم.» ایشان نیز به من تفقد کرده، دستی بر شانه‌ام گذاشتند و فرمودند:«باشه.» جای دست ایشان را روی لباسم دایره کشیدم و نوشتم «محل اصابت دست مبارک».
بعد اعلیحضرت کنار پنجره ایستاده و به دوردست خیره شدند. ساعتی به این منوال گذشت که فرمودند: «از خیابان‌ها چه خبر؟» عرض کردم: «هیچی، مردم به خیابان‌ها ریختند.» شاهنشاه مضطرب شدند فلذا عرض کردم: «البته مطلقا مردم نیستندها. مردم عاشق شما هستند. حتی افرادی اظهار عشق به ساواک هم داشتند.» شاه فرمودند: «نوچ. بنویس. از ما، شاهنشاه آریامهر اعلیحضرت محمدرضا پهلوی، به نیروی زمینی ارتش شاهنشاه آریامهر مهر....» گفتم: «اینا رو تو سربرگ نامه‌ها داریم، اصلا مهر می‌زنیم.» اعلیحضرت زدند پس کله‌ام و فرمودند: «بنویس به ارتش، که هر که در خیابان‌ها بود تیرباران کنند.» گفتم چشم و نوشتم. باز فرمودند: «اینجوری خیلی دست خالیه. بگو انبار اسلحه ارتش رِ بدن به سربازا.» گفتم چشم. باز فرمودند: «نوچ، کمه. چند تا بمب دستی هم بزنن.» گفتم چشم و نوشتم. باز فرمودند: «تانک هم بندازید تو خیابونا.» گفتم چشم و نوشتم. باز فرمودند: «هواپیمای جنگی هم از بالا کاورشون کنه.» گفتم: «اعلیحضرت می‌خواین کماندوها از جناحین نفوذ کنند؟» فرمودند سیستم جنگ را به سخره نگیرم. البته من قصد تمسخر نداشتم، قصد کمک داشتم، منتها تجربیات دوره مربیگری‌ام خیلی به کار نمی‌آمد. نامه را نوشتم و ناگهان موضوعی به خاطرم رسید. گفتم: «اعلیحضرت پس دانش‌آموز‌های‌مان چه؟» فرمودند: «نور از محل آنها ساطع می‌شود!» گفتم: «نه جدی.» تاملی کرده، فرمودند: «گناه دارند. تیر نزنند. با باتوم بزنند. فقط سفت بزنند.»
 

Page Generated in 0/0068 sec