عباد محمدی: آن روز غروب، در ترافیک مانده بودم، کلافه و پر از غرولند. آخرین کتابی که به دستم رسیده بود، چند روزی میشد گوشه ماشین رهایش کرده بودم. به نظرم میآمد کتاب از جنس همان گزارشهای مرسوم سازمانی است که تلاش میکنند خود را با شعار سال تطبیق دهند و از این محل خودی نشان دهند. گیر دادن بهانه میخواهد و ترکیب ترافیک و کتاب ظرفیت اعجازانگیزی برای پیله کردن ایجاد کرده بود!
آن روز وضعیت ترافیک عجیب بود، قفل قفل!
تا آن لحظه تصمیمم این بود که کتاب را به حال خودش رها کنم، همان گوشه ماشین. یا در نهایت ازسر لطف بگذارمش در کتابخانه برای دکور! کمتر با کتابها چنین رفتاری را میکنم اما کتابی که در حال گزارشدهی تملقگونه باشد، سزاوار چنین رفتاری است.
هیچ مجالی برای حرکت نبود، ناگزیر کتاب را برداشتم و بیسبب صفحهای از کتاب را باز کردم. نخستین واژههایی که در چشمم میدوید، اینطور نوشته شده بود: «مهندس، چند روز قبل از اینکه شما مدیرعامل کارخونه بشین، یکی از بشکهها به خاطر گازوئیل منفجر شد. حسین نزدیک بشکه واساده بود و توی آتش سوخت. همون روز منتقلش کردن بیمارستان مشهد؛ الان خبر دادن فوت کرده».
یک جای کار جور در نمیآمد؛ چرا یک کتاب گزارشگونه، باید خبر مرگ دهد! آن هم مرگی که از سوی مدیرعامل عارض شده است!
متعجب به صفحههای ابتدایی کتاب برگشتم، کمی بعدتر از مقدمه! صفحهها را یکییکی ورق میزدم. یک کارگر، سینه راز گشوده بود و همه ناگفتههایش را یکجا پس میداد. گویی از دهه 70 منتظر این لحظه مانده که یک نفر سوالی بپرسد و او همه خاطرات خاکخوردهاش را از گنجه ذهنش بیرون بکشد. در نهایت وقتی از او پرسیده بودند تو جای مدیر باشی چیکار میکنی؟ گفته بود: «با چند موشک نقطهزن، اینجا را با خاک یکسان میکنم».
حالا صدای بوق ممتد ماشینها و چشمک پرتکرار خودروها، این ندا را میداد که وسط خیابان در حال خواندن کتابی هستم که پیش از این در نظرم یک گزارش سازمانی میمانست. کمی جلوتر، گوشهای از بزرگراه ایستادم؛ چراغی زردرنگ به زور خودش را روی برگههای کتاب انداخته بود. فقط صدای بوق ماشینهای کلافه، کافی بود که از خیر ماجرای کتاب بگذرم، اما چیزی درون من میگفت سرعت خواندنت پایین است!
داستان کتاب سراغ ماجرای «جمکو» و روزهای اعتراضات کارگران وامانده از معیشت زندگی رفته بود، این ماجرا در حدود سال 96 اصلا پدیدهای منحصربهفرد نبود! اما الان که ماجرا را از زبان یکی از حاضران میخوانم، وجودم گُر گرفته است. هر چه را از «بیمدیریتی و نالایقی» شنیدهاید کتاب یکجا جمع کرده و کاملاً شمرده شمرده به خورد ذهنتان میدهد. نویسنده با طرح گزارههایی بیسابقه از شرایط یک کارخانه ایرانی، نیت کرده خواننده را چنان عصبانی کند که بخواهد کتاب را گوشهای پرت کند و چند جمله کشدار نصیب بانیاش کند اما در عین غضب، گزینش واژهها و جزئیات ماجرا، این اجازه را به شما نمیدهد که از خواندن دست بکشید و عقب بنشینید. هنوز عصبانیت و کلافگی دست از سر شما برنداشته که بغضِ استیصال گلویتان را میفشارد! راوی ابایی ندارد که بگوید انسانیت مرده است و از کارخانهای ورشکسته بنویسد که نکهت توحش مدرن در سولههای آن پیچیده است. چند فصل نخست، ماجرای یک مردابه ریاست است که مدیرعامل هیچ طوری از فساد و رانت فرونگذاشته است و نویسنده به ظرافت، خاک این فساد را تا حلق خواننده میفرستد. چه کسی باور میکرد کتابی که احتمال میدادم گزارش سازمانی است، حالا با نگاهی انتقادی روایت ناکارآمدی مدیران را در تکتک سطرها گنجانده باشد؟! ماجرا برای سال 96 است و این بوی تازگی به این راحتیها اجازه نمیدهد از ادامه ماجرا پا پس بکشید.
اصل داستان از یک تلفن آغاز میشود، تلفنی که همه چیز را به هم میریزد و نویسنده هیچ ترسی ندارد که پرطمطراق بنویسد که بوی تحول میآید. اما مگر شدنی است؟ تصور کنید مدیرعامل جوان از همان نخست که وارد کارخانه میشود، با این صحنه مواجه است: «همه فکر و ذهنم شده بود حساب خالی شرکت و حقوق اسفند و عیدی سال جدیدِ همکارها که پنج ماه حقوق عقبافتاده داشتند. دلم گرفته بود که گوشیام زنگ خورد. اسم علیرضا را که دیدم، گل از گلم وا شد. با خودم گفتم «الحمدلله حقوق بچهها ردیف شد» و گوشی را جواب دادم.
– خوشخبر باشی علیرضا.
- کارشناس اداره ثبتاسناد با حکم قضایی اومده جلو کارخونه میگه بانک شاکی شده. میخواد کارخونه را مصادره کنه». گویا همانطور که این بوقهای بدخلق ممتد قرار نیست دست از سر من بردارند، این کارخانه به گل نشاندهشده هم قرار نیست از جا کنده شود.
گلویم از شدت هیجان خشکیده، کاش کنار کتاب یک بطری آب هم فرستاده و رویش نوشته بودند «برای مواقع ناآرامی»! داستان جلو میرود، نه من که گوشه بزرگراه ایستادهام و نه تیم جمکو، هیچکس نمیخواهد وادهد. در آن گیرودار مصادره کارخانه و بدهی عظیم برجامانده، مدیرعامل جدید اما رؤیاهای متفاوتی در سر دارد، میخواهد کرامت انسانی به کارگرها بدهد و در روند کارخانه شفافیت ایجاد کند! هر چه نویسنده قراردادهای استثماری از مدیرعامل قبلی رو میکند، مدیر جدید طرحهای خارقالعاده اجرا میکند. هرچه نویسنده فساد رو میکند، مدیرعامل جدید با اعطای نقش به مهندسانش، ظرفیت ایجاد میکند. هر چه نویسنده ورقهای وارداتی احتکارشده را از دل انبار شرکتهای واسط بیرون میکشد، مدیرعامل جدید به فکر استفاده و عرضه موجودی انبار است. هر چه نویسنده تلاش میکند گلایه مصرفکنندهها از موتورهای بیکیفیت ایرانی را به صورتمان بکوبد، مدیرعامل جدید رکوردهای استاندارد جهانی را میشکند.
کتاب کاملا آرام و حرفهای از فضای ناکارآمدی عبور میکند، نویسنده صبوری میکند تا زمانی که نشانههای موفقیت مدیرعامل جدید و تیم قدیم کاملا آشکار شود. یک تماس به موقع، کارخانه را از شر بدهیهای بانک و مسؤول مصادره نجات میدهد، یک همراهی به موقع نماینده مجلس موتورهای زنگاربسته را احیا میکند، یک فرصت به موقع میرود تا دل نیروگاه اتمی و موتورها را اورهال کند، یک طرح به لحظه تمام استانداردهای اروپا را به نفع صادرات میشکند، یک ریسک بجا موتوری را طراحی میکند که در جهان فقط 4 سازنده دارد، یک طرح به موقع به کارخانه نظم میدهد، یک اعتماد واقعی به کارگرها کرامت انسانی میدهد، یک امیدواری بهموقع میرود تا برای نخستین جعبه سیاه موتورهای جهان را روی موتورالکترونیکی سوار کند، یک اراده بهموقع، الگوی مهندس ایرانی میشود تا جا پای روش مهندسان روس بگذارد و این روایت هیجانانگیز پرچالش در اپیزودهای مختلف تکرار میشود. در حقیقت، داستان ما یک قهرمان دارد که تنها نیست! یک قهرمان که بدون تیمش قهرمان نیست. قهرمان ما آمده تا استعداد جمعی جمکو را به آنها یادآوری کند و شگفتی بیافریند. راستی! مگر قهرمانها هم توکل میکنند؟ این چه قهرمانی است که کارش با توسل پیش میرود؟ این چه قهرمانی است که میگوید من دست خدا را دیدم؟ این چه قهرمانی است که میگوید من نبود، آنها بودند؟
آخرین صفحات کتاب ورق میخورد، عکسهای افتخار در انتهای کتاب گنجانده شده و برای یافتهها یک عکس گذاشته است، حالا کسی که میخواست با موشک نقطهزن کارخانه را بفرستد روی هوا، لبخند به لب دارد و تو میدانی که قهرمانهای ما خیالی نیستند.
نور سرخ گرداننده پلیس همه فضای ماشین را پر میکند، تقتق!
- آقا مشکلی هست؟ مدت زیادی است که اینجا توقف کردهاید!
نگاه میکنم، دیگر نه از بوقهای بدخلق خبری است و نه از ماشینهای گیره کرده در گره ترافیک! کتاب را سمت افسر پلیس میگیرم و میگویم:
- تقصیر این کتاب است که نمیگذارد تکان بخورم.
همانطور متحیر کتاب را در دست گرفته و صفحاتش را نگاه میکند! میپرسم میتوانم بروم؟ همانطور بهتزده، میگوید بفرمایید. ماشین روشن میشود و حرکت میکنم،
- آقا کتابت!
- هدیه من به شما سروان، من آنچه باید را دانستم.
کتاب «عملیات احیا»، داستان همتها و ارادههاست؛ نمیدانم چند کتاب انگیزشی خواندهاید یا چه میزان به دنبال داستانهای موفقیت در کوتاهمدت بودهاید یا چه قدر به دنبال قهرمانهایتان گشتهاید، اما هرآنچه بخواهید در این کتاب است. عملیات احیا نوشته شده تا بگوید میشود کاری کرد که یک شرکت ورشکسته در حال مصادره در شمال شرق ایران با همت جوانان ایرانی، ناجی تشنگی مردم در جنوب غرب شود. کتاب «عملیات احیا» در 20 فصل روایت صعود یک مجموعه دانشبنیان به قلههای فناوری است که به قلم «محمد حکمآبادی» نوشته شده است.