printlogo


کد خبر: 277267تاریخ: 1402/12/2 00:00
نگاهی به مجموعه‌ شعر «1375» سروده محمدرضا معلمی
بیا که منتظرم من

وارش گیلانی: مجموعه‌ شعر «1375» اثر محمدرضا معلمی در 85 صفحه تنظیم شده و شامل اشعاری است در قالب‌های غزل و رباعی. غزل‌ها تا صفحه 64 را اشغال کرده‌اند و شامل 27 غزل است که معمولا
 5‌‌‌‌ ‌‌‌، 6 و 7 بیتند و باقی صفحات را گذاشته‌اند برای 38 رباعی؛ رباعی‌هایی که بیشتر درباره تنهایی شاعر است و وابستگی او به عشقی یا بزرگی که شاعر می‌خواهد همه او باشد و یک نفس ‌زدن هم خود نباشد و این معنایی جز عشق و عرفان ندارد؛ منتها مهم این است که شاعر این معنا را چگونه در مخاطب القا می‌کند که او نیز باورش کند و از جمله حرف‌های تکراری و شعاری‌اش نپندارد و نیز چقدر می‌تواند به آن عمق و فراز و گسترا بدهد:
«سرمست حضور، غرق بودن باشم
سرشار از تو، شعر مطنطن باشم
ای من همه تو، مخواه و مگذار که من
اندازه یک نفس‌زدن، من باشم»
می‌بینید که هیچ یک از تعابیر و سطرهای رباعی بالا از آن شاعر نیست و هر کدام از جایی گرفته شده و در این رباعی یا پازل چسبانده شده است؛ از تعابیر «سرمست حضور» تا «غرق بودن» تا «سرشار از تو» تا بقیه.
رباعی‌های دیگر هم حرف‌های چندان مهمی برای گفتن ندارند و در این حدند که مثلا «تو بخند تا من زنده شود»:
«خورشید شدن، نور شدن، تابیدن
غم‌های مرا، اگر چه پنهان، چیدن
جز خنده‌ات از هیچ کسی ساخته نیست
بر این دل مرده باز جان بخشیدن»
خلاصه کلام اینکه شاعر در رباعی‌های مجموعه‌ شعر «1375»، «خود را کسی نمی‌تواند بپندارد جز تو که او باشد»:
«بیش از هوسی نمی‌توانم باشم
بی‌تو نفسی نمی‌توانم باشم
از صحبت آیینه چنین معلوم است
من جز تو کسی نمی‌توانم باشم»
البته به‌ ظاهر این آیینه‌ بازی و تقابل «من» و «تو» توانسته رباعی او را معنایی عمیق ببخشد اما همین تعبیر را رباعی‌سرایان دیگر، خاصه در بین معاصران، سیدحسن حسینی بسیار زیباتر و عمیق‌تر و با فضای گسترده‌تری سروده‌اند. این یعنی شاعر این دفتر، محمدرضا معلمی، باید برای رباعی‌سرایی فکری دیگر کند، اگر می‌خواهد در این شیوه و قالب موفق شود.
دیگر اینکه اغراق‌ها یا غلوهایی از دسته رباعی ذیل تنها می‌تواند برای دلبستگان به رباعی‌های تازه‌آمده دهه 60 جالب و زیبا باشد؛ اغراق‌ها و غلوهایی که تنها توصیف‌های شعاری را در خود پنهان می‌دارند:
«برگشت به‌سوی تو، پریشان شده بود
یک گل؟ نه! تمام باغ حیران شده بود
ای نورتر از نور، تماشای تو را
خورشید هم آفتابگردان شده بود»
رباعی ذیل هم شباهتش به زبان و فضای رباعی‌های مشهور و معروف دهه 60 (که تقلیدهایش بیشتر در دهه 70 دیده می‌شد) بسیار است؛ خاصه که در دهه مد نظر رباعی‌های بسیاری در وصف و رسای شهدای جنگ سروده می‌شد:
«یک دشت ستاره سپید آوردند
از سفره آسمان، امید آوردند
هر وقت هوای شهرمان ابری شد
از دورترین نقطه شهید آوردند»
چند رباعی عاشورایی مجموعه‌ شعر «1375» هم شکل و زبانی دهه شصتی دارند. منظور این نیست که رباعی‌های دهه 60 یا فلان دوره کهنه شده و دیگر به درد نمی‌خورد، منظور این است که تقلید از دوره‌ای که گذشته جایز نیست که اساسا تقلید یا پیروهایی تا این حد نادرست است و شاعران جوان و غیرجوان را از راه و رفتن بازمی‌دارد.
چند رباعی آخر مجموعه‌ شعر «1375» محمدرضا معلمی نیز برای شهید است که یکی از آنها چنین است:
«بی‌حسرت زندگی، سبک چون آهی
بی‌آن‌که به برگشت بخواهم راهی
یک روز به‌سوی تو می‌آرند مرا
بر شانه لااله‌الااللهی»
در مجموع رباعی‌های این دفتر چندان محکم و استوار نیستند؛ اگر چه خیلی هم سست و ضعیف نیستند. شاید بهترینش رباعی ذیل باشد که البته بار زیبایی و موثر بودن آن روی بیت آخر است:
«آخر روزی بلندپروازانه
پر می‌باید گرفت از این ویرانه
جز بازی رنگ نیست دنیا، با مرگ
خواهیم گذشت از این تماشاخانه»
مجموعه‌ شعر «1375»، اثر محمدرضا معلمی را انتشارات شهرستان ادب که یکی از انتشاراتی‌های حرفه‌ای در حوزه نشر است، سال 1402 منتشر کرده است. 
اما غزل‌های مجموعه شعر «1375» از محمدرضا معلمی که شاعری 27 ساله است، بیشتر عاشقانه است و از دوری و انتظار و دوست‌داشتن محجوبانه دختری لطیف می‌گوید و گاه هم فراتر از این و عریان‌تر از این می‌رود، و نیز گاه از کنار یار بودن و آشیان او شدن و تماشا و غزل‌هایی از این دست، سخت عاشقانه اما نه عریان و غیرمحجوبانه. در واقع، این دفتر یک دفتر عاشقانه است، بیشتر با غزل‌هایش و با رباعی‌هایش کمی عارفانه. می‌گویم «کمی عارفانه»، زیرا شاعر آنگونه که باید و شاید از پس عارفانه‌هایش بر نیامده است. درباره غزل‌های عاشقانه‌اش که بیش از نیمی از کتاب را به خود اختصاص داده نیز در چند سطر زیرتر سخن می‌گویم اما اینک بگوییم از غزلی که شاعر برای غلام سیدالشهدا که نامش «جون» بوده، گفته است. این مضمون و موضوع آنقدر بکر و تازه است که می‌توان بهترین‌ غزل‌ها را از دل آن درآورد؛ برای غلامی که با اربابش برادرانه زیست و در تنهاترین روزهای برادرش برای او و در راه او شهید شد؛ غلامی که در جامعه ارزشی نداشت جز به بهای چند سیم و زر ناچیز اما چنان مقام یافت که شاعر این دفتر درباره‌اش می‌گوید:
جز یک خیال از نفس افتاده چیستم؟ 
بر من ببخش، در خور شأن تو نیستم...
من بنده تو بودم آری دلیل داشت
عمری اگر شبیه تو آزاده زیستم
این‌سان اگر برابرت افتاده‌ام، ببخش
آخر نشد که پیش قدومت بایستم
ای ابر بی‌قرار که از راه می‌رسی
بر من ببار، کن که کم از خاک نیستم»
اگر چه این غزل بسیار راه داشت که شاعرش آن را بهتر بگوید و زیباتر بسراید.
غزل بالا و غزلی برای کودک یمنی و برای مادر از آخرین‌ غزل‌های این دفتر است و آخرین ‌غزل را هم شاعر درباره خودش گفته و آرزوی شهادتی که دارد؛ شهادتی که بینامتنین است، زیرا معلوم نیست آرزوی شهادت برای وطن و دین است یا برای یار مجازی (که مجازش راه به حقیقت می‌برد)، یا برای هر دو، و نیز قرار است مخاطب کمی در خماری متن و مطلب بماند؛ اگرچه چهره مجازی غزل آشکارتر است:
«مقدّر است که تا کی در انتظار بمانم؟
که چند ساعت دیگر سر قرار بمانم؟ 
تنم چنان خزان و سرم اسیر زمستان
نمی‌توانم از این بیشتر بهار بمانم
اگر چه اول صبح است و زود آمده‌ام، باز
دوباره دلهره دارم که از قطار بمانم
مرا رها کن از این غم، مرا ببر که مبادا
شبیه مردم این روز و روزگار، بمانم
مرا چه عاقبتی خوش‌تر از شهید تو بودن؟
از اینکه تا نفس آخرم دچار بمانم
بیا که منتظرم من، که آرزوی من این است
که بی‌قرار بمیرم، که بی‌مزار بمانم»
یکی از جالب‌ترین ‌غزل‌های این دفتر، غزل شماره 16 است. علت جالب ‌بودن آن نیز در نوع قافیه‌ای است که شاعر را هم به‌سمت پرباری و پشتوانه کلماتی چون مولوی و مثنوی و معنوی می‌برد، هم به‌سمت پشتوانه و تنوع کلماتی چون منزوی(حسین منزوی، شاعر غزل‌سرای مشهور) و دنیوی و «راه می‌روی»؛ اگر چه محمدرضا معلمی ثابت کرده که در مجموعه‌ شعر «1375»، معمولا از موقعیت‌هایی که برایش ایجاد می‌شود، کامل و ظریف و دقیق استفاده نمی‌کند، هر چند گاه تقریبا از آنها خوب استفاده برده باشد:
«شورآفرین شبیه غزل‌های مولوی
جذاب و ناب مثل حکایات مثنوی
آهوخُرام، گاه پر از شور و گاه نرم
مثل سماع، غرقه حالات معنوی
دیوانه‌وار، مست، جنون‌آفرین، شگفت
یادآور شکوه غزل‌های منزوی
مانند ابرهای بهاری گریخته
از قید بندهای نفس‌گیر دنیوی
پرپیچ‌وتاب، جاری و ساری، شبیه رود
در عین ناز، غرق طمانینه و قوی
اینها تمام، وصف قدم‌های توست‌ها!
وقتی که در مقابل من راه می‌روی»
 محمدرضا معلمی و دیگر غزل‌سرایان جوان باید باور کنند با اینگونه غزل‌های معمولی نسبتا خوب، نه حسین منزوی می‌شوند (مردها) و نه سیمین بهبهانی (زن‌ها):
«جز یک خیال از نفس افتاده نیستم؟
بر من ببخش، در خور شأن تو نیستم
باور نمی‌کنی که بدون تو زنده‌ام
باور نمی‌کنم که بدون تو زیستم
گاهی چقدر پیش تو خندیدم و چقدر
گاهی شبیه ابر، به پایت گریستم
اما چقدر بعد من آسوده‌تر شدی
اما چقدر راحتی از اینکه نیستم
با من غریبگی نکن اینقدر، آشنا! 
آیینه‌ام، مپرس که غیر از تو کیستم»
منظور این نیست که مثل آنها نمی‌شوند که نخواهند شد، زیرا هر کسی جز خود، کس دیگری نمی‌شود؛ منظور این است که در غزل به مدارج بالایی که این ۲ شاخص بعد از انقلاب و جریان نیمایی رسیده‌اند، نمی‌رسند.
اما شعر پنج اگر چه حرف چندانی برای گفتن ندارد اما در کشیدن عمق و اوج و گسترای عشق مجازی پرتصویر و پرتخیل عمل کرده است و حتی از یک تابلوی نقاشی زیبا نیز فراتر رفته و از این راه، نزدیک به کشف معرفت بشری شده است. چون در غزل‌های عاشقانه دیروز و امروز ما نیز حافظ و مولانا و بزرگان غزل امروز حرفی برای گفتن دارند که اگرچه عاشقانه است اما از سرچشمه معرفت انسانی آب خورده است.
از این رو، اگر محمدرضا معلمی می‌خواهد غزل‌هایش فراتر از مجموعه‌ شعر «1375» رود، نمی‌تواند غزل‌هایی کمتر از غزل ذیل در مجموعه‌های آینده خود بگنجاند:
«خرابه‌های دلم را به من نشان دادی
همین که روسری‌ات را کمی تکان دادی
قدم بزن که ببینند خیل آهوها
که این خرامیدن را تو یادشان دادی
تمام زیبایی را خدا به نام تو زد
به لطف، نیمی از آن را به اصفهان دادی
در آسمان غزل‌هام گرم پروازند
کبوتران خیالی که آب و دان دادی
غمت به‌رغم فراوانی‌اش، مرا کم بود
اگر چه سهم مرا بیش از این و آن دادی»

Page Generated in 0/0050 sec