printlogo


کد خبر: 277738تاریخ: 1402/12/16 00:00
نگاهی به دفتر شعر سپید صدیقه مرادزاده
در تمام تابلوها برف

وارش گیلانی: «در تمام تابلوها برف» نام دفتر شعری است از صدیقه مرادزاده که آن را انتشارات سوره مهر به سفارش مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه هنری در 44 صفحه منتشر کرده است. این دفتر 31 شعر سپید دارد. شعرهای این دفتر دارای مضامین و مفاهیم عام و عمومی‌اند، با ۳-۲ شعرآیینی و دفاع مقدسی. حال باید دید سپید بودن این شعرها چقدر واقعی و چقدر صرفا اسمی است.
از بزرگی پرسیدند: «شعر چیست؟» گفت: «ابتدا بهتر است دریابیم چه چیزهایی شعر نیست، آن وقت تقریبا معلوم می‌شود شعر چیست؟» حال پیرو این سوال و جواب، به‌جای اینکه بپرسیم «شعر سپید چیست؟» بهتر است بپرسیم: «چه چیزهایی شعر سپید نیست؟»
به ‌نظر من چون شعر سپید نزدیکی‌هایی با نثر دارد، باید فاصله خود را با آن مشخص و معین کند، یعنی باید مشخص و معین شود که شعر سپید نثر نیست، نثر ادبی نیست و شعرهای سپید کوتاه نیز نباید به قصار و برشی از یک شعر و کاریکلماتور و داستانک و از این قبیل نزدیک باشند. درست است که ما 2 نوع شعر سپید داریم که نوع دومش مثل نوع اول آهنگین و دارای موسیقی نیست، تا یکی از شاخصه‌های مهم خود را به رخ بکشد؛ از این رو اغلب این نوع از شعر سپید دچار مشکل می‌شود. هر چند امروز بسیاری از داستانک‌ها و کاریکلماتورها به‌واسطه جوهره غنی‌ای که دارند، حتی تشخیص مخاطبان حرفه‌ای را نیز گاه دچار خدشه می‌کنند. اگر چه متاسفانه بازار نثرهای پیچیده و نامفهوم که از پریشان‌گویی و هذیان برمی‌آید و گاه نیز از آب گل‌آلود و نیز بازار نثرهای ساده و سطحی یا حرف‌های معمولی که اغلب هم دزدیده شده از کلام فلان و دیگران است. در کل، بازار سپیدسرایی آنقدر شلوغ و درهم و برهم است که پاک‌کردن و جداکردن سره از ناسره یک عمر بلند بی‌دغدغه می‌خواهد و چند شاعر و منتقد و صاحب نظر زبده، تا جایی جمع شوند و تکلیف این همه آفرینندگان مدعی را با تمهیداتی روشن کنند. شاید اولین‌گام انتخاب شعرهای سپید واقعی در یک یا چند مجموعه قطور باشد؛ به همراه نقدها و مقاله‌های متعددی که در این زمینه روشنگری کنند.
با این مقدمه برویم سراغ شعرهای کتاب «در تمام تابلوها برف» از صدیقه مرادزاده.
در شعر اول شاعر بین لبخندها فرق قائل شده و در این راه از راحت‌ترین، ابتدایی‌ترین و از گزیده‌های پرتکرار و  مستعمل‌ استفاده کرده است. یعنی از لبخندها هیچ دریافت شاعرانه‌ای ندارد، مگر در حد همین حرف‌های تکراری‌ که همه می‌دانند؛ یعنی لبخند آدمی و لبخند گل‌ها (که بچه‌ها هم می‌دانند این تعبیر را). تنها زحمتی که شاعر کشیده این است که «برای لبخند، شروع قائل شده» که امر شاق و طاقت‌فرسایی هم نیست و به ذهن هر غیرشاعری نیز می‌تواند بیاید. بعد بی‌هیچ تمهیدی «باران را لبخند خدا دانسته» که نشانه‌هایش نامعلوم است. یعنی به‌قول قدما نه مشبه‌اش پیداست و نه وجه‌شبه و نه مشبه‌به و نه مشبه سیب و گلابی‌اش! اگر قرار باشد به همین راحتی و بی‌دلیل و بی‌پایه و اساس شاعرانه هر چیز را به لبخند خدا تشبیه کنیم، چرا دار و درخت و گیاهان و زمین را انتخاب نکنیم که به لبخند خدا شبیه‌ترند، البته براساس منطق شاعرانه شاعر این دفتر؛ اگر نه هر تشبیه و تعبیری برای خودش قاعده و اصول و منطق شاعرانه‌ای اصیل دارد که از اصل تناسب و هارمونی استفاده می‌کند، آن هم به طرز ظریف‌ و دقیق و همه‌جانبه، نه‌تنها از یک سو، دو سو.
این هم شعر اول «در تمام تابلوها برف» که سطر آخرش هم شبیه این برش از یک شعر است یا به‌قولی از یکی از ضرب‌المثل‌های هندی که می‌گوید: «باران باش بر همه ‌چیز و همه‌ کس ببار یا ببخش». شاعر ما هم همان را گفته، فقط «باران را لبخند دانسته» البته زحمت کشیده:
«لبخندها فرق دارند!
آدم‌ها می‌خندند
گل‌ها می‌خندند
اما، لبخند خدا
طور دیگری است
باران شروع می‌کند به باریدن
به باریدن
و
خنده‌های خدا تقسیم می‌شود
بین همه»
از شعر 2 که چیزی سر درنیاوردم، شعر 3 هم بخش اولش یک حرف معمولی است و بارها نیز به شکل‌های مختلف «بر شانه‌ام ببار» تکرار شده. بخش دومش هم می‌خواهد شعر را در ظاهر عمیق نشان دهد، با گفتن: «کویر گفت...» که با این ترفندهای معمولی عمقی حاصل نمی‌شود:
«خنده‌ات را نمی‌دانم
کجا می‌بری؟
اما هرگاه دلت گرفت
بیا و بر شانه‌ام ببار
کویر گفت
در گوش ابری
که روزها بود
هوای باریدن داشت»
شعر 4 هم یک نثر ادبی در سطح است؛ در حد نامه‌های عاشقانه معمولی. براستی گفتن این‌گونه حرف‌ها که «گرفته‌ام مثل هوای شهر و دریچه قلب و پرنده قفس»، بعد هم مخاطب را خیلی سطحی دعوت کنیم مثل مغازه‌هایی که روی در ورودی شان نوشته‌اند «لطفا با لبخند وارد شوید» که لابد بعد همه‌چیز خوب می‌شود از منظر صاحب‌مغازه؛ چه‌بسا «هوا هم صاف شود و پرنده بخواند و راهی تازه برای دوست‌داشتن هم پیدا شود و...» جهان شود گل و بلبل، چقدر شعر است؟
در شعر پنج، کنایه بجا و زیبا در 2 سطر آخر نهفته است. گاهی اینچنین است که یک شعر را یکی دو سطر نجات می‌دهند؛ خاصه در پایان شعر، زیرا شعاع خود را بر سطرهای دیگر می‌تابانند:
«گفتم دوستت دارم
و صدایم را
سیم‌ها به سرقت بردند
حالا روزهاست
زبانم
به واژه‌ای دیگر نمی‌چرخد
دوستت دارم
و گوش تو
کیلومترها از دهان من فاصله دارد»
اینگونه کنایه‌آمیز سخن گفتن در سطر آخر شعر 6 نیز نقش‌آفرینی کرده است، «با لبخند جمجمه‌ها»؛ اگر چه در این شعر سطرهای آغازین چندان به کمک سطر آخر نرفتند و حرف بسیار شد و مطول:
«ما از عشق گذشتیم
به همان سرعت
که از جاده‌ها
گذشته باشیم
و عشق
از عمر ما گذشت
با همان سرعت!
حالا با لبخندی بر دندان
می‌توانیم از جمجمه‌هامان عکس بگیریم
تا فراموش‌مان نشود
روزی همدیگر را دوست داشته‌ایم»
این کنایه در شعر 7 به ایجاز می‌رسد و بیش از 2 شعر قبلی شعریت پیدا می‌کند؛ شعری با سخنی زنانه که گلایه‌آمیز بودن در آن به دردی نهفته بدل می‌شود؛ رنج دیده‌ نشدن؛ دیده ‌نشدن ظرافت و نزاکت و نظمی که از ظاهر و سطح زندگی بر عمق و ریشه آن تاثیرگذار است؛ آنجا که مرد فقط «این برق‌ زدن را در خانه می‌بیند، نه ایجادکننده آن را و به آن لبخند می‌زند»:
«در ذهن تو 
مهره‌ای سوخته‌ام
آنقدر سوخته
که خاکستر بر مبل نمی‌نشیند
بر تخت نمی‌نشیند
بر استکان‌ها نمی‌نشیند
و تو لبخند می‌زنی
به خانه‌ای که
همیشه برق می‌زند»
شعر 9 نه‌تنها مایه و جوهره شاعرانه ندارد، بلکه حتی به این لحاظ و به‌لحاظ نوع بیان شبیه کاریکلماتور است و آن ساختار را دارد. بی‌شک پلیکانی‌نویسی این‌گونه جملات نیز آن را به شعرواره‌شدن هم نزدیک نمی‌کند:
«پرنده‌ای که مسیر خانه‌ات را نشناسد
رهایی را
نمی‌فهمد»
محتوایی شعاری چنان با صراحت و مستقیم بیان می‌شود، بی‌هیچ تمهیدی شاعرانه تا حداقل اندکی این «رهایی» برای مخاطب باورپذیر شود. 
به‌جز شعر 27 که به‌نوعی ساختار کاریکلماتور را دارد اما مطول و نیز حرفی تکراری که به شکل‌های مختلف نیز گفته شده است، مابقی اشعار کوتاه این دفتر ساختار شعر کوتاه را دارند اما به‌لحاظ شعری عمیق و غنی نیستند و محتوای‌شان در سطح می‌گذرد؛ همان‌گونه که زبان و شکل و فرم شعرشان. در واقع اگر شکل و فرم و زبان و ساختار شعر قوی و غنی و مستحکم باشد، محتوا نمی‌تواند خالی، سطحی و حتی کم‌عمق باشد.
 شعر 27:
«از روزهای توپ و تانک
کدام را برایم
به سوغات آورده‌ای بابا
که دستانت را
پنهان کرده‌ای
برای همیشه...»
این هم یک نمونه از شعرهای کوتاه این دفتر:
«دست‌های زیادی دارد
که به‌سمت آسمان گرفته
و از خدا تشکر می‌کند
پاهایش را، اما
در یک ریشه کرده
تا هوایی دیگر
به سرش نزند»
زبان شعر محتوایی کارتونی را القا می‌کند و چون شعر به نیت جدی ‌بودن گفته شده و نه طنز یا برای کودکان؛ از این رو سطحی و معمولی به‌نظر می‌آید؛ در صورتی که همین معنا و مفهوم و محتوا و همین‌گونه تصویرسازی در شعرهای کوتاه سپید بیژن جلالی حتی بی‌هیچ جلوه زبانی، تنها با صداقت در گفتاری که از کشف شاعرانه به کاغذ رسیده است، عمق و گسترای خود را نشان می‌دهد؛ وقتی می‌گوید:
«ریشه‌های من 
با ریشه همه گیاهان 
در خاک است 
و دست‌های من 
با دست‌های همه گیاهان 
در باد»
 اینکه اکتفا کنیم به اینکه «درخت، دست‌های زیادی برای تشکر از خدا دارد و پاهایش را در یک ریشه کرده‌ تا هوایی نشود» به‌نظرم یک نوع نگاه بچگانه است؛ نه از آن دست نگاه‌هایی که می‌گویند شاعر باید در شعر به کودک درون خود رجوع کند که در آنجا زلالی و بکر بودن و نابیِ کودکی با پختگی و تجربه شاعر یکی و یگانه شده است.
در این دفتر یکی دو شعر آیینی و یکی دو شعر دفاع مقدسی هم دیده می‌شود. شعر 27 که آمد، یکی از آنها بود. شعر ذیل را نیز شاعر برای حضرت زینب(س) سروده است.
در بخش اول منظور شاعر از «کوه» همین کوه و کوهستان است و کنایه از شخصی نیست، زیرا در آن صورت از «کوه ‌بودن حضرت زینب(س)» نمی‌گفت اما این 2 نوع گفتن، کشف و سخن شاعرانه که هیچ، یک حرف نغز هم در خود ندارد، زیرا گفتن این حرف که «اگر کربلا کوه داشت خیمه‌گاه آرام می‌گرفت»، یعنی کربلا صرفا با داشتن کوه سبب آرام ‌گرفتن بغض‌ها می‌شد؟ همین‌طوری خود‌به‌خودی؟ آیا منظور شاعر این است؟(ضمن اینکه بغض‌های خیمه‌گاه ـ که منظور اشخاص خیمه‌گاه است ـ آرام نمی‌گیرد و این غلط دستوری است، زیرا آدم با گریه ‌کردن یا بی‌گریه ‌کردن آرام می‌گیرد)، یا منظور شاعر این است که وجود کوه تاثیر روانی در این امر می‌داشت؟ که حتی در صورت دوم هم این امر(تاثیر روانی کوه!) عظمت کربلا را برنمی‌تابید و کوچک‌تر از این حرف‌ها بود. بخش دوم هم که در حد خطابه‌ای آتشین و ادبی و فصاحت کلام امثال دکتر علی شریعتی هم نیست که مخاطب اگر شعر نشنیده باشد، لااقل کلامی نغز و زیبا شنیده باشد، چرا که سخن شاعر کلامی است شعاری که در بسیاری از سخنان عادی مردم عادی گفته شده و می‌شود و خواهد شد:
«این دشت
کوه اگر داشت
شاید بغض‌های خیمه‌گاه
آرام می‌گرفت!
اما زنی که در کربلا گریست
کوهی است
که تاریخ
به استقامتش تکیه کرده است»

Page Generated in 0/0070 sec