printlogo


کد خبر: 278342تاریخ: 1403/1/15 00:00
زندگی و زمانه شاعری مرتضی امیری‌اسفندقه
شاعری از ملکوت شور و شیدایی

مصطفی محدثی‌خراسانی: مرتضی امیری‌اسفندقه با مثنوی شکوهمند بازوان مولایی که سوگ سروده‌ای حماسی در شهادت برادرش بود، اوایل  دهه 70 به جریان شعر انقلاب و جامعه ادبی کشور معرفی شد اما این آغاز حضور تاثیرگذار او برجریان شعر امروز نبود. بزرگان شعرخراسان - احمد کمال‌پور، محمد قهرمان، محمدرضا شفیعی کدکنی، ذبیح‌الله صاحبکار، علی باقرزاده و غلامرضا قدسی - از سال‌ها پیش، با اینکه امیری‌اسفندقه جوان بود، به دیده احترام به او می‌نگریستند و همواره در جمع‌شان از جایگاهی بلند و عزیز برخوردار بود، من بارها از این ارجمندان شنیده بودم این جوان جای خالی اخوان را پر خواهد کرد. امیری جوان با پشتوانه گرانباری از میراث ادبی و عرفانی و ذوق سرشار و طبع روان از طرفی و شور و شیدایی و جذبه‌ای که وجودش را به شعله‌ای سوزان و گرمابخش بدل کرده بود، چشم هر علاقه‌مند به شعر و ادبیات را روشن می‌کرد و جوانه‌های امید به آینده‌ای شکوهمند را در دل جامعه ادبی خراسان، نسبت به خود رویانده بود. یکی از افتخارات من در زندگی فرهنگی آشنایی و سپس رفاقت صمیمی با این جان شفاف و روح ملایم و ضمیر آگاه است و افتخار افزون‌تر اینکه این هنر را داشتم که پل پیوند باشم بین امیری گرم شور، شیدایی، تنهایی و خلوت با مجامع شعری و بویژه کانون شاعران و نویسندگان و حوزه هنری خراسان بزرگ که یک دهه حضور تابناک او در شعر جوان خراسان چه بذرها که نپاشید و چه برگ‌ها که به بار نیاورد که حدیث مفصل آن مشهورتر از آن است که در این مجال اندک نیاز باشد به آن بپردازم. تنها به مرور خاطره‌ای می‌پردازم از اولین حضور امیری‌اسفندقه در کنگره‌ها و شب شعرها که باز من پل پیوند بودم و یادآوری آن جلوه‌ای از صفا و صمیمیت این عزیز گرانمایه را نشان
 می‌دهد.
سال 72 ساکن مشهد بودم و مسؤولیت گروه شعر حوزه هنری با من بود. روزی استاد محبت از کرمانشاه تماس گرفت و دعوت کرد به همراه سیدعبدالله حسینی، برویم کرمانشاه برای شرکت در شب شعری که به همت آموزشکده فنی برگزار می‌شد. گفت ۲ میهمان دیگر هم از تهران می‌آیند: استاد سیدعلی موسوی‌گرمارودی و خانم فاطمه راکعی. به استاد گفتم «سیدعبدالله» ایران نیست اما شاعر دیگری همراهم می‌آورم که نه تنها جای سیدعبدالله را پر کند، بلکه کلی به شب شعر شما شور و حال هم بدهد. گفت: کی؟ می‌دانستم به نام نمی‌شناسندش، آخر شاعری که مدنظرم بود با تمام ارجمندی و توانمندی در شعر، تازه از خلوت بیرون آمده بود، یا بهتر بگویم بیرون کشیده بودیمش، البته به مدد دوستانی چون محمدکاظم کاظمی و مصطفی علیپور. گفتم: شاید به نام نشناسیدش و بعد گفتم «مرتضی امیری‌اسفندقه». استاد محبت گفت: نمی‌شناسم ولی اگر اینطور است که می‌گویی، بسم‌الله. امیری مدتی بود که به اصرار ما به جلسه پنجشنبه‌های حوزه هنری می‌آمد. ورود او به انجمن، شور تازه‌ای در بین اعضا برانگیخت. او با دانش و ذوق سرشار و رفتار درویشی‌اش همه را مجذوب خود کرده بود و هر هفته با دستی پرتر به جلسه و جوانان مشتاق، روح و روحیه می‌داد، البته این شوریدگی توأم بود با گریز از رسم زمانه و برنتابیدن قیودی که دیگران به آن مقید بودند. مثلا امیری در تالاری که 300 نفر مخاطب در آن نشسته بودند برای سخنرانی در حالی پشت تریبون می‌رفت که دمپایی به پا داشت! حالا تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
با این امیری تازه از خلوت به در آمده و پریشان حال و پریشان قال، آمدیم تهران تا با پرواز دیگری برویم کرمانشاه، در سالن انتظار چند دقیقه قبل از سوار شدن به هواپیما استاد گرمارودی را دیدیم که نشسته و مشغول مطالعه و تورق کتابی است. رفتیم جلو و احوالپرسی مختصری کردیم و آقای امیری را هم با ظاهر آشفته‌اش معرفی کردم، ایشان هم او را نمی‌شناختند. بعدا فهمیدم گمان هم نمی‌کردند این یک‌لاقبا هم‌شأن و همسفرشان باشد. در این سفر شاعرانه، استاد گرمارودی در صندلی خودشان که چند ردیفی جلوتر از ما بود نشست و من و امیری هم کنار هم. در فرودگاه کرمانشاه، استاد محبت و آقای یوسف عظیمی، رئیس آموزشکده فنی آمده بودند استقبال؛ استاد محبت با چشمانش دنبال امیری می‌گشت، با اینکه امیری دوشادوش من می‌آمد، گویا باورش نمی‌شد این پریشان احوال یک‌لاقبا، آنی باشد که تعریفش را از من شنیده بود. احساس کردم استاد محبت نگران است و نگران‌تر از ایشان آقای عظیمی که انتظار دیدن چهره رسمی‌تری را داشت. پیش رفتم و وقتی برای مصافحه نزدیک شدم آرام استاد محبت گفت: «کره» جان عمو جواد اون تعریفایی که می‌کردی تو این «شیت» هست؟ گفتم استاد صبر کنید تا چند دقیقه دیگر بر شما آشکار خواهد شد. امیری را به کنایتی متوجه بهت دوستان کردم. با استاد گرمارودی، استاد محبت و آقای عظیمی سوار ماشین شدیم و چند دقیقه بعد امیری چون شیری به میدان آمد. آنچنان با سخنان و شعر، شور و شیدایی‌اش آنها را به وجد آورد و چنان با محبت و گرمارودی اخت شد که همگی فراموش کردند محدثی که حلقه وصل آنها بود هم در این ماشین است! این نقطه آغاز دوستی و ارادتی بود که روز به‌ روز بر آن افزوده و منشأ برکات بسیاری در شعر معاصر و انقلاب اسلامی شد. بعدها از امیری شنیدم که استاد محبت روز بعد او را به بازار کرمانشاه برده، برایش کت و شلوار خریده و گفته: شاعر به این خوبی، باید لباسش هم خوب باشد.
این چند بیت از غزلی به یادم مانده است که زمزمه من و امیری بود در مسیر بازگشت از کرمانشاه به مشهد در آن سفر پرخاطره. 
 
غزل بدرود خطاب به استاد محمد‌جواد محبت و مهندس یوسف عظیمی:
تازه، تر، سرخوش، رها، از این حوالی می‌رویم
با چه حالی آمدیم و با چه حالی می‌رویم
چند روزی بر سر ما ریخت باران شهود
صاف شد اندیشه هامان، با زلالی می‌رویم
مهربانی می‌چکید از شعرهای گرم‌تان
پر شدیم از دوستی، از خویش، خالی می‌رویم
شاخ و برگ شعرهامان زرد مثل یأس بود
سبزتر از دشت شورانگیز شالی می‌رویم
قلب ما در کوچه‌های شهرتان جا مانده است
تا نپندارد کسی با بی‌خیالی می‌رویم
در خراسان گر چه از بام و درش گل می‌چکد
بی شما اما به سمت خشکسالی می‌رویم
گریه می‌گیرد مرا از این وداع ناگزیر
با چه حالی آمدیم و با چه حالی می‌رویم

Page Generated in 0/0083 sec