printlogo


کد خبر: 278343تاریخ: 1403/1/15 00:00
نگاهی به دفتر غزل «دربه‌در در پی نیافتنت» سروده محمد سلمانی
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت

وارش گیلانی: دفتر غزل «دربه‌در در پی نیافتنت» که انتشارات «فصل پنجم» در 52 صفحه آن را منتشر کرده، اختصاص دارد به غزل‌های محمد سلمانی.
فصل پنجم در حوزه‌ شعر یک ناشر حرفه‌‌ای است و محمد سلمانی هم در حوزه‌ غزل، غزل‌سرایی حرفه‌ای؛ آنقدر که انگار کسی از او شعری جز در قالب غزل نشنیده است؛ شاعری که به‌ نظر و اعتقاد بعضی، غزل‌هایش دست‌کمی از غزل‌های محمدعلی بهمنی ندارد و حتی عده‌ای برآنند وی غزل‌های بهتری دارد. اگرچه هنوز رای جمعی مخاطبان حرفه‌ای شعر و غزل امروز بر آن است که محمدعلی بهمنی در ردیف بزرگان غزل امروز، بعد از حسین منزوی می‌آید.
در هر حال، همین اندازه از عکس‌العمل درباره‌ غزل‌های محمد سلمانی، نشان از انعکاس خوب اشعار او دارد و نشانه‌هایی دیگر.
این دفتر غزل 52 صفحه‌ای دارای 24 غزل است که به چاپ سوم هم رسیده است و شاید اخیرا هم منتشر شده باشد. محمد سلمانی پیش از این، ۲ دفتر غزل دیگر نیز چاپ کرده است؛ یکی دفتر «غزل زمان» و دیگری «تب نیلوفری».
غزل‌های محمد سلمانی در دفتر «دربه‌در در پی نیافتنت» در مجموع، محمد سلمانی غزل‌سرا را آنگونه که هست یا باید باشد، نشان نمی‌دهد.
غزل یک، غزلی کاملا امروزی است و می‌توان آن را در ردیف «غزل نو» قرار داد؛ نه‌تنها از آن رو که روایی است، بلکه در آن از کلماتی بهره برده است که امروزه در شعر کمتر اجازه‌ ورود دارند، چه رسد به غزل که خواه‌ناخواه از قالبی کلاسیک پیروی می‌کند و هرچقدر هم سعی کند امروزی باشد و با شعر زمان هم‌پا، به‌گونه‌ای دیگر پایبند قواعد قالبی است که غزل‌سرایان را از آن گریزی 
نیست.
تعابیر و تصویرسازی و نوع تخیل این غزل نیز امروزی است؛ کلمات و اصطلاحات تعابیری نظیر «دوشنبه»، «ز جا پا شدن»، «سه‌ سوت»، «ایست»، «خبردار»، «خشک مثل مقوا»، «سه جفت اعدامی»، «خشاب»، «تفنگ»، «زنده ‌باد آزادی»، «تفنگ»، «ستون حوادث» و مهم‌تر از همه خود ردیف غزل که «سربازان» است. جالب‌ اینکه این غزل را شاعر در سال 1357 سروده؛ یعنی زمانی که 23 سال بوده است:
دوشنبه بود و ز جا پا شدند سربازان
و با سه‌ سوت مهیا شدند سربازان
دوباره ایست، خبردار، یک نفر آمد
که خشک مثل مقوا شدند سربازان
و با شنیدن فرمان پیش، یک‌باره
درست چون گره‌ای، وا شدند سربازان...
هدف گروه مقابل، که گفت فرمانده
کمی خمیده کمی تا شدند سربازان...
کمی سکوت، کمی صبر، اندکی تردید
همین که گوش به نجوا شدند سربازان
صدای «ای وطن‌ ای مرز پرگهر» آمد
عجیب غرق معما شدند سربازان
تفنگ‌ها به زمین «زنده باد آزادی»
و با بقیه هم‌آوا شدند سربازان
و در ستون حوادث سه‌شنبه خواندم آه
شبانه طعمه‌ دریا شدند سربازان
حال با این‌ همه نوگرایی در صورت کار، می‌بینیم که در آن از احساسی عمیق در کلام یا اندیشه‌ای موجز در تخیل و تصویر شعر که بتواند سربازان جوخه‌ اعدام را متحول کند و تحول‌پذیری آنان برای مخاطب شعر باورپذیر باشد خبری نیست، چرا که نمی‌شود سربازان همین‌طوری برای اعدام‌ کردن و به آتش ‌بستن بیایند و شاعر از پیش هیچ تردیدی از آنان را نشان نداده باشد و ناگهان تنها با شنیدن سرود «ای ایران...» متحول شده، تیرهای اسلحه را بر زمین گرفته یا اسلحه از دست انداخته باشند. هر امری برای باورپذیری مخاطب، نیازمند تمهیدی دقیق و عمیق و ظریف است؛ آن هم از نوع شاعرانه‌اش، نه اینگونه صرفا بعد از گفتن «اندکی تردید» که معلوم نیست از کجا آمده، که تازه بعد از آن هم بگوییم «غرق معما شدند»؛
«...صدای «ای وطن ‌ای مرز پرگهر» آمد
عجیب غرق معما شدند سربازان
تفنگ‌ها به زمین «زنده باد آزادی»
و با بقیه هم‌آوا شدند سربازان...»
حال بگذریم از نظر بعضی اهل نظر که معتقدند شعرهای اجتماعی، سیاسی، فلسفی و روانکاوانه و هر چیز، باید مایه‌هایی از تغزل یا اندوه رمانتیک اصیل نیز در خود داشته باشد، چنانکه غزل‌های هوشنگ ابتهاج چنین است.
در غزل ۲ نیز اینکه شاعر می‌گوید «شما را در گیر و دار جنگ شناختم و با پرچم سه‌رنگ شناختم» کمی گنگ به ‌نظر می‌آید. آیا منظور شاعر مثل مارکز این است که «عشق را در سال‌های وبا شناختم؟»؛ یعنی در وسط زمختی و سختی و نفرت، نرمی و راحتی و عشق را شناختم؟ با این‌ همه، «پرچم سه‌رنگ شناختن» را نگرفتم:
در گیر و دار جنگ شما را شناختم
در مرز نام و ننگ شما را شناختم
بسیار ناشناخته بودی برای من
در یک شب قشنگ شما را شناختم
تو با شتاب تیر به ‌سمت من آمدی
من نیز بی‌درنگ شما را شناختم
زخمی زدی و در تن من گم شدی و من
با گام‌های لنگ، شما را شناختم
تا باشکوه سوختنم را قدم زنم
در کوچه‌های تنگ شما را شناختم
آتش نه عشق، عشق نه آتش، که عاقبت
سنگی زدم به سنگ شما را شناختم
بانوی سرزمین منی نیستی مگر؟
از پرچم سه‌رنگ شما را شناختم
ابیات دیگر هم چندان خاص نیستند؛ وقتی شاعر می‌گوید «ناشناخته بودی و در یک شب قشنگ شما را شناختم». تعبیر «تو با شتاب تیر آمدی و من بی‌درنگ تو را شناختم» هم خیلی با هم تناسب و یگانگی ندارند، یا «زخم‌ زدن او و گم‌ شدنش در تن و بعد ارتباطش با پای لنگ...؟!» یا بیت بعدی: «مگر در کوچه‌های تنگ سوختن باشکوه‌تر است»؟! در بیت بعد هم «اگرچه از به هم خوردن ۲ سنگ آتش ایجاد می‌شود اما این چه ربطی به آتش عشق یا برعکسش دارد»؟!
غزل ۳ انسجام دارد؛ یعنی طبق قاعده‌ غزل، هر بیت ساختار مستقل خود را دارد، در عین حال یک پیوند درونی و کلی و محتوایی نیز ابیات را به هم مرتبط و متصل می‌کند:
درخت پیرم و در سر هوای آغوشت
مباد وعده‌ نیلوفری فراموشت
بپیچ در من و بگذار در تنم بدود
هوای تازه‌ای از لابه‌لای تن‌پوشت
تو دختر سبلانی و زندگی جاری‌ست
هنوز در تن آتشفشان خاموشت...
شاید تنها بیت سوم جاافتاده‌تر و جاندارتر از ۲ بیت اول و دوم است؛ ضمن اینکه در جای دیگر از فصاحت و بلاغت و حتی کلام درست به دور است که شاعر در ۲ بیت متصل به هم، از فرط کمبود کلمه، آن را ۲ بار تکرار کند. کلمه‌ «تن» در بیت دوم و سوم تکرار شده است. بیت چهارم هم چندان کلام گیرایی ندارد اما انسجام خود را دارد:
سیاه صحبت سودابه‌ها مباش و بدان
گذشته از خطر شعله‌ها سیاووشت
بیت پنجم هم نظمی است که حتی ارتباط منظومش نیز چندان قوی نیست و بیت آخر هم که باید بهترین بیت باشد، تکرار ضعیف‌شده‌ بیت اول است:
گمان مبر اگرم بند بگسلد از بند
تو را رها کنم، این را درآور از گوشت
درخت پیرم و در سر هوای آغوشت
مباد آنچه به من گفته‌ای فراموشت
تا شعر 9 با غزل درخوری روبه‌رو نشدم اما با ابیات زیبا چرا! ضمن اینکه غزل 9 مرا متوجه این نکته نیز کرد شاعری که سال 1357 غزل نو می‌گفت، پس از گذشت سال‌ها چرا گاه به مرز قدمایی گفتن می‌رسد؟ در صورتی که سیر تکاملی شاعر باید وی را به ‌سمت نوتر شدن هدایت کند، نه ابیاتی از این دست:
با نبایدها و بایدهات کم‌کم ساختیم
دوستان دیدیم می‌سازند ما هم ساختیم
زاهدا ما فارغ از رنج قناعت نیستیم
تا که فهمیدیم شادی نیست با غم ساختیم...
محتسب می‌خورد و در میخانه خم‌ها را شکست
ما ولی خود را به حفظ باده ملزم ساختیم...
یکی از ویژگی‌های غزل محمد سلمانی سادگی کلامی و زبانی اوست؛ زبان و کلام و نوع بیانی ساده و طبعا روان که گاه با حرف‌ زدن‌های عادی می‌توان آنها را اشتباه گرفت. البته این امر اگر با ظرافت و قابلیت زبان ساده و طبع روان به سامان برسد، طبعا از نکات مثبت شاعر به حساب خواهد آمد اما اگر برعکس عمل کند و به مرز حرف‌های عادی و نظم گرایش پیدا کند، به یقین نتوانسته از این ظرفیت خوب استفاده کند و در روانی، جان و عمق کلام را نشان داد. در این دفتر هر ۲ نوع دیده می‌شود؛ چنانکه در غزل 10، نوع مثبت این سادگی زبانی و روانی کلامی:
«چه‌ قَدَر می‌شود قرار گذاشت
چشم‌ها را به انتظار گذاشت
در دیاری که درد یاری نیست
پا نباید در آن دیار گذاشت
کاش می‌شد به ‌جای اسب و تفنگ
مهربانی به یادگار گذاشت
می‌شود می‌شود فقط با تو
دست در دست روزگار گذاشت
می‌شود فصل‌های تازه گشود
نام هر فصل را بهار گذاشت
تو اگر در کنار من باشی
همه را می‌شود کنار گذاشت
البته به این سادگی و روانی، مصراع‌های کوتاه نیز کمک می‌کنند و ظرفیت و موقعیت آن را بیشتر نشان می‌دهند. از این رو است که در این دفتر اغلب مصراع‌ها نیز کوتاه 
هستند.
یکی از غزل‌های جاندار این دفتر، غزل 15 است؛ غزلی که همه ویژگی‌های مثبت برشمرده‌ شاعر را در خود دارد؛ شاید تنها مصراع‌هایش کوتاه نیستند که آن نیز با نوع شگرد شاعر در کوتاه ‌کردن مصراع‌ها به ‌دست می‌آید؛ این شگرد در غزل‌های دیگر شاعر نیز دیده شده؛ شگردی که با تکرار کلمات یا جملات دو سه کلمه‌ای در یک مصراع، در غزل پیاده می‌شود؛ مثل ۲ کلمه‌ «غمگین» و «اشک» که با روانی و سلاست در بیت اول (هر کدام در مصراع خود) تکرار شده‌اند، یا همین کلمه‌ «غمگین» در مصراع اول از بیت دوم ۳ بار تکرار شده، یا در مصراعی دیگر که «عزیز من» ۳ بار تکرار می‌شود، و در مصراع بعدش کلمه‌ «دنیا» ۲ بار:
وقتی تو غمگینی تمام شهر غمگین است
اشک تو می‌گِریانَدَم اشکت خبرچین است
وقتی تو غمگینی، تو غمگینی، تو غمگینی
حس می‌کنم کوه غمی در حال تکوین است...
اما عزیز من، عزیز من، عزیز من
دنیای من دنیای کشکول و تبرزین است...
غزل 17 نیز از جمله غزل‌های پرشور و برتر این دفتر است. بی‌شک شورآفرینی سبب جانداری غزل شده و جانداری سبب زیبایی و برتری آن؛ خاصه شوری که کمی هم با کفر باایمان توأم شده باشد:
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سَرِ زا رفت
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه‌ها قبله‌نما رفت...
من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت...

Page Generated in 0/0060 sec