وارش گیلانی: دفتر شعر «آفرین بر جان بابا»، اثر محمد گودرزی دهریزی است که نشر قو آن را در 28 صفحه چاپ و منتشر کرده است. شعرهای این دفتر در قالب چهارپاره و نیمایی به «جانبازان سرفراز» تقدیم شده است. شعرهایی که برای نوجوانان و جوانان زیر20 سال سروده شده است؛ شعرهایی که در عین حال به دلیل ساده بودن میتوانند مخاطب عام و عموم مردم را نیز به خود جذب کنند. در واقع شاعر در گفتوگو با پدر جانبازش شعرش را روایت میکند؛ روایتی متفاوت و نوستالژیک؛ روایتی که در فضاسازی و نوع نگاه، تازه و امروزی است:
«بابای من دروازهبان است
دروازهبانی فرز و عالی
سد میکند دروازهها را
با یک عصای خشک و خالی
وقتی که دشمن توپ میزد
دروازهبان جبههها بود
در بازی توپ و گلوله
او دیدهبان جبههها بود
با تیم سختی مثل دشمن
جنگید و پیروز زمین شد
خود را به توپ دشمنان زد
یکباره پایش آهنین شد
در بازی ما توی کوچه
او بهترین یار زمین است
حق دارد این بازیکن جنگ
چون هر دو پایش آهنین است».
در شعر «دروازهبان»، محمد گودرزیدهریزی شعر را از واقعیت امروزی به واقعیت دیروزی گره میزند. او ابتدا از فوتبالی میگوید که پدر در پست دروازهبانی بازی میکند و چون جانباز جنگی است، شاید نمیتواند در پستهای دیگر بازی کند. در پست دروازهبانی هم ناگزیر است با عصا بازی کند اما گشت و واگشت شاعرانه این شعر در آنجا اتفاق میافتد که شعر از واقعیت حال و امروز که در زمین فوتبال اتفاق میافتد، ناگهان به سمت دروازهبانی میرود در بازی توپ و گلوله و دروازهبان جبههها، نه در بازی توپ زمین بازی فوتبال. یعنی اگر دروازهبان اینجا که دروازهبان عصابهدست زمین فوتبال است و ناتوان از بازیهای بیخطر، یک روز سنگربان بازیهای پرخطر بوده است. یعنی این دروازهبانی که اینک پایش آهنین است و عصا به دست راه میرود، زمینخورده جبهههاست و پیروز آن میدان؛ کسی که مرد میدانهای آنجاست، نه مرد میدانهای فوتبال. حال هم که فهمیدید، او با این وصف، بهترین یار زمین است، چون به راستی بهترین یار سرزمین و زمین بوده است.
شعر «بادها و بالها» نیز مضمون و موضوع شعر پبشین را دنبال میکند؛ تنها فرقشان در شکل ارائه مفهوم و محتوایشان است، زیرا در شعر اول، شاعر در مقایسه دروازهبان فوتبال و سنگربان جبههها شعری سروده است و در شعر زیر در مقایسه مرد زمین و مرد آسمان؛ مردی که در زمین ناتوان به نظر میرسد، چنان که در شعر قبلی در زمین فوتبال اما در آسمان چونان پرندههاست؛ چنان که در شعر قبلی در جبههها:
«گرچه میمانی عقب
در میان کوچهها
میزنی از ما جلو
در خیابان خدا
پای داری در زمین
دست داری در هوا
آستین خالیات
پر شد از لطف خدا
مثل یک شعر روان
مینشینی در دلم
گل کند با نام تو
آفرینی در دلم
میخورد در بادها
بالهای تو تکان
تو پرنده میشوی
میروی تا آسمان».
در شعر بعد، شاعر سادهتر با موضوع جانبازی پدر برخورد میکند. از این رو در زمین بازی فوتبال هنگام شوت پدر، پای مصنوعیاش به جای توپ وارد دروازه میشود و در نهایت همین شوت و گل غیرمتعارف معنای بهترین گل را میدهد؛ گلی که بدون رفتن توپ در دروازه زده شده است:
«این طرف تیم من است
آن طرف تیم پدر
دور تا دور زمین
پر شده از رهگذر
شوت بابا میکند
از تمام ما عبور
پای او گل میشود
مینشیند توی تور
پای بابا میرود
توپ میماند به جا
من خجالت میکشم
در حضور بچهها
آن طرف بابای من
غرق خنده میشود
گل نمیزند ولی
او برنده میشود».
در شعر بعدی که نیمایی است، همچنان حرف از بازی در زمین فوتبال است اما بازی فوتبال جانبازی که پابهپای بچهها دویده و حمله کرده و خسته شده است، تا اینکه پای او شکست و او بیصدا نشست و پای مصنوعی خود را با پیچی درست کرد، آنگونه که هیچکس خبردار نشد:
«پابهپای بچهها دوید
توپ زد
حمله کرد و پس نزد
خسته شد، نفس نزد
پیچ پای او شکست
پیچ خورد
بیصدا نشست
پای خسته و شکسته را
پیچ کرد و بست
گرچه مانده بود و نا نداشت
در زمین،
یک نفر خبر نشد که پا نداشت!»
محمد گودرزیدهریزی در شعرهای نیمایی دفتر «آفرین بر جان بابا» موفق و بر این قالب مسلط است. او برای اینکه شعرهای نیماییاش از انسجام و قوام بیشتری برخوردار شود و در اذهان بهتر جا بیفتد، همواره سطرهای آخر این دسته از اشعارش را با قافیه آذین میبندد. در شعر «گمشده» نیز که در زیر میآید، این قافیهسازی در پایان شعر رعایت شده است؛ شعری که جانباز را در کوچه خود همچون سایهای نشان داده و در کوچههای شهر غریبتر. در واقع این شعر هشداری به ماست که یاران و فداکاران و قهرمانان خود را آرام آرام فراموش کردهایم:
«پشت عینکی سیاه
پابهپای یک عصا
بیصدا
از کنار خانه خودش گذشت
مثل سایهای نجیب رفت
دور شد
انتهای کوچه پیچ خورد
توی کوچهای غریب رفت
دیدهبان جبهههای جنگ
گم شده میان کوچههای شهر
هرچه میرود جلو
میشود غریبتر».
گودرزیدهریزی در شعر نیمایی، «دست روی دست» نیز در تغییر جای دوربین شعر از کوچههای شهر به جبهههای جنگ مهارت دارد. او این مهارت را با جزیینگری نشان میدهد؛ نشان میدهد که جانبازی که گاه ویلچرش در کوچههای شهر جایی گیر کرده، همان جانبازی است که بیپروا به قلب دشمن زده و از کمین عبور کرده و از کوچههای مرگبار مین نیز گذشته است؛ همان جانبازی که حالا در کوچههای تنگ، ویلچرش گیر کرده است و هر چه زور میزند نمیتواند از مانع عبور کند؛ جانباز شکستناپذیری که جنگ او را شکست نداد اما اینک دست روی دست گذاشته تا شاید رهگذری از راه برسد و او را از این تنگنا برهاند؛ جانبازی که یک روز دشمن تا دندان مسلح را شکست میداد اما حالا با ویلچرش در کوچهها شکست خورده به نظر میرسد:
«ویلچرش نمیرود
توی چاله گیر کرده است
میکند به آسمان نگاه
آه!
*
بیدرنگ
میرود به جبهههای جنگ
بیامان
میزند به قلب دشمنان
میکند عبور از کمین
از میان کوچههای مرگبار مین
دشمن ذلیل و پست
میخورد شکست!
*
باز
در هوای آسمان جنگ
میرسد به کوچههای تنگ
هرچه زور میزند
ویلچرش نمیرود
چشم او در انتظار رهگذر
دست روی دست
در میان کوچه میخورد شکست!»
چهارپاره «شطرنج» هم سعی دارد ناتوانی جانباز را با فکر توانای او نشان دهد، آنگونه که میخواهد غیرمستقیم به مخاطب بگوید رزمندگان با فکرشان پیروز شدند. یعنی اینکه اینک که جانباز هم هستند نیز ناتوان نیستند. شاعر این کار را در شعر شطرنج به صورت دیگر و عینی نشان میدهد. این عینیگرایی و جزیینگری از شاخصهها و برجستگیهای شعری دفتر شعر «آفرین بر جان بابا» محمد گودرزیدهریزی است؛ شاعری که در شعر زیر از «سرباز» چنان استفاده میکند که «فیل» و «وزیر» دشمن در مقابلش درمیمانند. شاعر در این شعر برتری فکر و اندیشه را صرفا بیان نمیکند، بلکه نشان میدهد. یعنی این نشان دادن عین شاعرانگی در جزیینگری است و نوعی جزیینگاری است. با این همه، هر پنج بند شعر زیر زیبا و جالب و جاافتاده است، الا بند چهار که اتفاقا حساسترین بند شعر است، زیرا حرف اصلی درست در همین بند زده میشود و قرار است نکته اصلی از همینجا به مخاطب انتقال یابد. یعنی منهای بندهای دیگر، این بند تقریبا با شعار خواسته حرفش را پیش ببرد؛ یعنی کلمات «مهره» و «سوخت» و «شجاع» و «آموختن» چندان با هم چفت نیستند و به یگانگی نرسیدهاند، یعنی شاعر در رساندن «درس شجاعتی که با فکر بابا میسوزد و از بین میرود» به منظور و معنا و محتوای خود چندان بایسته و شایسته دست نیافته است:
«خم شد پدر آرام
بر صفحه شطرنج
سرباز خود را برد
با گوشه آرنج
من فیل میبردم
بابا ولی سرباز
یک جنگ زیبا بود
بین من و جانباز
دست مرا میبست
بابای من بیدست
راه وزیرم را
سرباز او میبست
هر مهرهای بردم
با فکر بابا سوخت
درس شجاعت را
بابا به من آموخت
بابا برنده شد
در جنگ خود با من
مانند پیروزی
در جنگ، با دشمن».
شعر «مامان پدر» بر خلاف شعرهای دیگر این دفتر چندان نوجوانانه و جوانانه نیست و بیشتر به فضا و زبان کودکان نزدیک است که البته وزن شعر هم به کودکانه بودن بیشتر کمک کرده است. علاوه بر این، یک شعر کودک چندان موفقی هم نیست، زیرا فضا و زبان و تصویرسازیها، به خصوص عاطفه شعر همه در سطح میگذرند، نه اینکه شعر کودکانه باشد و مخاطب آن را سطحی ببیند، چون بسیاری از شعرهای کودکانه هستند که سطحی نیستند و به موازات سن و زبان و حال و هوای کودکانه آفریده شدهاند و از سبکی دور و از سطح بالاترند اما شعر زیر، منهای بند آخر که قوی است و توانسته حرف آخر را به زیبایی و با توان و قدرت بیان کند، بندهای دیگر در سطح و سبک و ضعیف میگذرند، چه در لفظ و زبان، چه در محتوا، سطح زنانه و سطح مردانه را خاصه با توجه به قهرمان بودن مرد و فداکار بودن زن (در مقام زن جانباز)، درست و متناسب با آنان با ظرافت نشان نمیدهد و حتی به نوعی ابهت پدر و مادر را نادیده میگیرد. البته تنها سعی میکند ظرافتش را درآورد اما از ظرافت به رفتار و گفتاری تقریبا بچگانه (نه کودکانه) میرسد:
«میکند مامانم
موی بابا شانه
دور او میگردد
مثل یک پروانه
میکشد دستی نرم
به سر و گوش پدر
میزند لبخندی
لب خاموش پدر
بر لب سفره پدر
میخزد با پهلو
مادرم با مزّه
میدهد لقمه به او
باز هم مامانم
میدهد نان پدر
میشود مامانم
باز، مامان پدر
مادر من نان داد
پدر خوبم جان
مادرم در خانه
پدرم در میدان».