الف.م.نیساری: «پیراهن بهار»، نام دفتر شعری است از خدابخش صفادل که آن را انتشارات شهرستان ادب در 135 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این دفتر 59 غزل دارد که اغلبشان عاشقانه است اما راه روشن خدابخش صفادل در غزل، عاشقانگی است؛ حتی وقتی خداوند او، «آفریننده عشق و مستی» است.
در غزل نخست «پیراهن بهار»، مخاطب با شاعری مسلط بر کلام روبهرو است اما این تسلط را بیشتر برآمده از آگاهی و آگاهانه سرودن شاعر خواهد دانست، زیرا اغلب آن توان و شوری را که در حال و حالات ناخوداگاه شاعر میتوان سراغ داشت، در این غزل کمتر دیده میشود؛ مثلا بیت اول و دوم معمولی است و به نوعی در غزلهای دیگر تکرار شده و نزدیک به نظم است. در بیت سوم، شاعر توانسته با تعابیری از نظم فاصله بگیرد اما این تعابیر کمجان و کمرمق است و تنها نشان از تسلط آگاهانه شاعر بر کلمات دارد:
«ویران مکن به دست خود این جانپناه را
بادا که مرتکب نشوی این گناه را
امیدواریام، فقط، این روزها به توست
از من مگیر لحظهای این تگیهگاه را
بگذار روشنی بوزد در مسیر عشق
پنهان به زیر ابر مکن قرص ماه را»
بیت چهارم این غزل هم تازگی چندانی ندارد و تکرار همان جریان ماه و پلنگ است، تنها شاعر از ماه خواسته «به زمین رو کند و احوال پلنگ را بپرسد»، حرف و تعبیری معمولی که هر ذهن معمولی نیز میتواند آن را بازگو کند. بعد میخواهد که «یار جاده را سد نکند» و بعد معلوم نیست که «چرا درهای آسمان را بستهاند و آه به آنجا نمیرسد؛ یعنی فقط این مفهوم بیان شده، بیهیچ تمهید و دلیل و منطق شاعرانهای. بعد هم که از تمهید مشهور چاه و حضرت علی(ع) استفاده میکند اما بیهیچ تمهید، فقط میگوید «دهانه چاه را بستهاند» که این نیز به ذهن هر غیرشاعری نیز میتواند برسد و... تا میرسیم به بیت آخر که زیبا است اما در این بیت هم نوعی آگاهانه سرودن دیده میشود:
«یک شب از آسمان به زمین روی کن، ببین
احوال این پلنگ لب پرتگاه را
دلگرمیام همیشه به این جاده بوده است
هرگز مباد سد کنی این شاهراه را
درهای آسمان، همه را پاک بستهاند
جایی نمانده تا بفرستیم آه را
جایی برای گفتن این کهنه دردها
حتی گرفتهاند گلوگاه چاه را...
با سوت هر قطار، به تو فکر میکنم
هر روز بغض میکنم این ایستگاه را».
اما وقتی خدابخش صفادل در غزل «فصلی برای سکوت» از تعابیر عام و اصطلاحات رایج استفاده میکند، غزلش طبیعی به نظر میآید؛ آنگونه که انگار این بار در حال شاعرانه این غزل را سروده است و آگاهی دخالتی در آن نداشته و دلآگاهی در آن سخن میگوید. اما آن تعابیر و اصطلاحاتی که سبب طبیعی شدن غزل زیر شده و در جای خودشان خوش نشستهاند، از این قرارند: «بساط دلخوشی»، «حال پریشان»، «اختلاف نداشتن»، «سخن بیشوکم»، «متهم شدن»، «بیهیچ حکم و محکمه»، «سیلهبختی»، «رایگان»، «یک مشت»، «گره در کار زدن»، «به هم زدن بساط»:
«رفتی، به برگ برگ دلم مهر غم زدی
رفتی بساط دلخوشیام را به هم زدی
بیاعتنا به حال پریشان من شدی
فصلی پر از سکوت برایم رقم زدی
هیچ اختلاف با شب چشمت نداشتم
یکباره پیش من، سخن از بیشوکم زدی
بیهیچ حکم و محکمهای متهم شدم
بسیار صدمهها که به این متهم زدی
انداختی به خاک مرا ناگهان و بعد
آرام در سیاهی بختم قدم زدی
دیدی که زود میشکنم، پس به رایگان
سنگی به نازکای دلم، از ستم زدی
یک مشت خاک مانده از این ارگ بر زمین
کار مرا، گره به شبانگاه بم زدی
یک عمر عاشقانه تو را دوست داشتم
رفتی بساط دلخوشیام را به هم زدی!»
در هر شعری، ورود به نظم و نثر ممنوع است؛ مگر زمانی که شاعر در جایی از شعر با سطری از نظم یا نثر، زمینه را برای شعریتِ شعر یا تخیل و غلیظتر شدن فضای عاطفی شعر فراهم کند. این در صورتی است که خدابخش صفادل در ابیاتی از غزل «آنچه میخواهم» با حرفهای ساده و معمولی موزون خود به دامان نظم افتاده، بیآنکه توانسته باشد از این تورِ نظم، ماهیِ شایستهای بگیرد؛ اگر چه ماهیهای کوچک برکه این غزل قابل خوراک هم باشند.
به 3-2 بیت از حرفهای معمولی منظوم که در زیر آمده توجه کنید، تا بعد کل غزل را بیاورم که بهتر به حرف من برسید.
البته ابیاتی توأم با حرفهای تکراری و مستعمل، و حشو و زایدهایی نظیر «آن همه» و «اینچنین» و نیز با سرهمآوردن بیتی با «آفتاب» در بیت دوم و سوم زیر، که این بیت سوم، همان بیت آخر غزل مد نظر است (که مصراعی از آن نیز در مطلع غزل هم آمده و با مصراع بعدیاش با «حس ناب» سرهمبندی شده) که بزرگان غزل گفتهاند باید بهترین بیت هر غزل باشد:
«آمدی از من بپرسی که چگونه سالها
زیر بارِ این همه اندوه، تاب آوردهای؟»
«تا رهاسازی مرا از آن همه دلواپسی
چشمهایی اینچنین مست و خراب آوردهای».
«با تو احوال دلم انگار بهتر میشود
خواب میدیدم برایم آفتاب آوردهای».
با این وصف، نمیتوان ابیات زیبای غزل «آنچه میخواهم» را نادیده گرفت؛ ابیات زیبا و نو و تازهای که اگر در کنار ابیات منظوم نمینشست، قامتی کامل از یک غزل امروزی میداشت:
«خواب میدیدم برایم آفتاب آوردهای
از سفر برگشتهای، یک حس ناب آوردهای
«آمدی از من بپرسی که چگونه سالها
زیر بارِ این همه اندوه، تاب آوردهای؟
خشکسالی را مگر از جان من بیرون کنی
هدیهای، از جنس باران، باشتاب آوردهای
داری از لبخند، طرحی روی بوم گونههات
از هوای مهربانی، یک کتاب آوردهای!
چشمهایت یک میستان را تداعی میکنند
با خودت این بار، سوغاتی شراب آوردهای
تا رهاسازی مرا از آن همه دلواپسی
چشمهایی اینچنین مست و خراب آوردهای
کوزهای سرشار از احساس روی شانهات
تشنگیهای مرا، از چشمه، آب آوردهای
محو در پیراهنت هستم که در گلهای آن
دردسرهای مرا، با خود گلاب آوردهای
از نگاهت خوب میخوانم که بعد از سالها
پرسشم از عشق را، آخر جواب آوردهای
آبیآبی، آسمان از دستهایت میچکد
آنچه میخواهم، برایم بیحساب آوردهای
ای فدای آن خم محراب ابرویت، سپاس!
کار خوبی کردهای، با خود ثواب آوردهای
با تو احوال دلم انگار بهتر میشود
خواب میدیدم برایم آفتاب آوردهای».
طبعا هر شاعر و غزلسرایی وقتی از نثر و نظم فاصله میگیرد، خود را یک قدم به شعر نزدیکتر میکند و اگر بتواند تعابیر کهنه و مستعمل را دور بریزد و حرفهای خود را با تعابیر و تشبیهات و استعارههای تازه بپروراند و به کمک کارکردِ «تشخیصِ» شعر، نگاهش را عمق و گسترای بیشتر بخشد، به شعر و غزل امروز نزدیکتر شده و اگر در این میان بتواند با نگاه نوگرای نیما یوشیج و جریان شعر نو (که «غزل نو» نیز از آن وام گرفته است)، تازگیهای خود را نو به نو، نو کند، چهبسا به شعر نو یا غزل نو نزدیک شده یا به آن رسیده است؛ کاری که خدابخش صفادل - با همه فراز و فرودهای شعریاش- در چند غزل از دفتر «پیراهن بهار» کرده و آن را به سامان رسانده است؛ یعنی غزلهایی که توأمانی است از ابیاتی که غزل امروز و غزل نو را در یک بستر آورده است؛ مثل غزل «خاکستری در باد» که از 9 بیت فقط 3 بیتش با غزل امروز یگانه است و اندکی به غزل نو نزدیک:
«ناگهان بستی به رویم راه عشقآباد را
دادم از دست آن همه احساس بارانزاد را
حسرتی از جنس آتش در دلم افروختی
سوختی انگار در من باغی از شمشاد را...
از من و احساس من، تنها غباری مانده است
جستوجو کن بعد از این خاکستری در باد را...»
اما غزل «یک آسمان پرند» منهای یکی دو بیتش، تقریبا بین غزل امروز و غزل نو سیر میکند، با ابیاتی که گاه سورئالیستی است؛ ابیاتی نظیر بیت دوم و سوم. با این همه، خدابخش صفادل باید از این دسته از غزهای امروزی و نو نیز پا فراتر بگذارد تا بتواند معاصر خود باشد:
«رفتند سر به شانه دریا گذاشتند
رفتند صبح زود، مرا جا گذاشتند
روشن بمانَد آتشِ این کاروان مگر
همچون شهاب، در دل شب پا گذاشتند
من را در این همیشه اندوه، سالها
با این قطار سوخته، تنها گذاشتند
آبیتر از همیشه، در این گوشه زمین
از خود بهار را به تماشا گذاشتند
بودند همقبیله مجنون مگر، چنین
آسوده، پا به دامن صحرا گذاشتند؟...»
دفتر غزل «پیراهن بهار»، غزلهایی هم دارد که در عین حالی که کموبیش در هوای غزل امروز و غزل نو سیر میکنند، حالت نیایشی و دعاگونه دارند؛ غزلهایی که میتوان آنها را غزل «دوصدایی» نامید؛ یعنی غزلهایی که هم عاشقانهاند و هم نیایشی. چند غزل از این دفتر، از این دست و از این دستهاند؛ غزلهایی همچون «لطف جاری» که با این بیت آغاز میشود:
«چگونه دل نسپارم خدای هستی را؟
که آفریده در این خاک، عشق و مستی را...»
یا غزل «پشیمانی» که با بیت زیر، آغاز میشود:
«عمری به درگاه تو خدمت کرده بودم
نسبت به چشمانت محبت کرده بودم».
و غزلی به نام « بیالتفات عشق» در بین غزلهای «پیراهن بهار»، بیشتر از چند غزلِ دوصدایی «عاشقانه ـ نیایشی»، به فضا و زبان شعر امروز و غزل نو نیز نزدیکتر است:
«دستی چنانچه پشتِ سرِ این جهان نبود
این سقف بیستونِ بلندآسمان نبود
بیالتفات حضرت او، گل نمیشگفت
از جنس آفتاب دلی بیگمان نبود
لبخند اگر به گونه حوّا نمینشاند
چیزی به نام عشق، در این خاکدان نبود
زیبا نمینوشت اگر قصه را چنین
نقشی برای سیب، در این داستان نبود
دستی نمیکشید به زلف قلم اگر
این شعرهای ساده، پر از ناگهان نبود
از تاکها که تا کمرِ کوچه میدوند
بیالتفات عشق، در اینجا نشان نبود
افسرده میشدند تمام پرندهها
پرواز اگر زمینهای از آسمان نبود
در بوم آفرینش اگر شوق پر نداشت
میلی به آب و آینه در جانمان نبود
ماندیم اگر به ساحت این خاک قرنها
چیزی به جز اطاعت از آن لامکان نبود
با این همه گناه چه میکرد آدمی؟
امید اگر به رحمتِ جانِ جهان نبود
آن روز بیاشاره او، شب نمیشکست
خورشید با تمام جهان، مهربان نبود».