printlogo


کد خبر: 281407تاریخ: 1403/2/19 00:00
نگاهی به مجموعه‌ غزل «کنار» سروده محمدعلی کعبی
عاشقی با غزل

وارش گیلانی: مجموعه کُنار 37 غزل دارد؛ غزل‌های پنج تا ده بیتی. «کُنار» مضامینش عاشقانه است، اما از مضامین دیگری نیز برخوردار است. در واقع شاعر همچون بسیاری از غزل‌سرایان، غزل را صرفا مامنی برای تغزل و عاشقانه ‌سرودن نمی‌داند و اگر هم غزلش در فضای عاشقانه‌ای سیر می‌کند، دربرگیرنده‌ دیگر مسائل هم است؛ اما این مسائل، شاعر را از شعرهای آیینی دور نمی‌کند. از این رو است که او در لابه‌لای سطرها و گاه در لایه‌های زیرین غزل‌ها به شریعت و دین و گاه به عرفان نزدیک است، البته در کنار غزل‌هایی که به طور مستقیم برای امام رضا(ع) و حضرت مهدی(عج) و امام علی(ع) سروده:

«جز مرگ در مقابله با او ندید تیغ
پس سایه‌وار، پشت سرش می‌خزید تیغ
یا تیغ می‌کشید و فقط حرف صلح بود
یا وقت صلح بود و فقط می‌شنید: تیغ
اصلا به فکر روز سیاه جهان نبود
وقتی که بر طلوع کسی می‌کشید تیغ
تعظیم کن همین که سرش را بلند کرد
بر او که بارها نفست را برید، تیغ!»
در عین روایی بودن یا نبودن غزل‌های مجموعه‌‌ «کُنار» - در هر دو حال - مخاطب اغلب با غزل‌هایی مواجه است که در ساختاری منسجم، ابیات‌شان به دنبال هم می‌آیند.
شاعر در اشعار آیینی خود به حضرت امام رضا(ع) هم در این مجموعه ارادتی خاص ورزیده است:
«خدا از بین خلقش می‌فرستد بهترینش را
و بعد از هفت خورشید، آفتاب هشتمینش را
دهانم گر چه مالامال از «الّا»ست و از «هو»
به شرط او مگر داخل شوم حصن حصینش را
کسی که حسبی‌الله است نقش خاتمش، کافی‌ست
برای بخشش انسان، بتاباند نگینش را...»
یا این غزل:
«...چنگی بزن به پنجره فولاد آسمان
با خود ببر مرا که رضایم، غزل بخوان...
ایوانی از طلاست خیالم کنار تو
لَنگ اجابت است دعایم، غزل بخوان...»
همچنین غزل‌های محمدعلی کعبی برای حضرت مهدی(عج) گاه ویژه است و گاه غیرمستقیم:
«نام تو ‌ای خورشید عالمگیر خواهد شد
از نام‌ها روزی که دنیا سیر خواهد شد
فردای زیبایی که شاهان خواب می‌بینند
در دوره‌ مستضعفان، تعبیر خواهد شد...»
در غزل آخر نیز محمدعلی کعبی با گفتن از فقر آدم‌ها و خرابی دنیا امیدوارانه به وعده‌ قرآن که «مستضعفان روزی وارثان زمین خواهند شد» اشاره می‌کند و غیرمستقیم نیز به قیام حضرت مهدی(عج):
«خرابه تو نشد جا شود در این دنیا
هزار ننگ بر این دخمه، اف بر این دنیا
مگر فغان تو را گوش آسمان نشنید؟!
اگر کر است زمین و اگر کر این دنیا
مباد گریه کنی! شک نکن نمی‌ارزد
به اشک‌های تو و هر چه دختر این دنیا...
قرار ما سر پیچ زمانه‌ای که شود
به عطر خوب عزیزی معطر این دنیا
زمانه‌ای که شما وارثان دنیایید
جهان به نام شما می‌شود در این دنیا»
محمدعلی کعبی در مجموعه‌ «کُنار» غزل‌های دیگری هم دارد که در آنها مادر بزرگ، اهواز، جنگل، کودک غمگین، جنوب شهر و نظایر آن نقش پررنگ و اصلی یا اصیل‌تری دارند؛ غزل‌هایی که در این صورت هم خالی از فضای مذهبی و آیینی نیستند:
«صدای سوت بلند قطار قم - اهواز
دلم دو نیمه شده؛ بی‌قرار قم، اهواز
کبوتر حرمم، گنبدم طلا، آبی
کنار فاطمه و مهزیار قم، اهواز
گرفته دامن «معصومه» را و خواهد شد
از این مقایسه‌ام شرمسار قم، اهواز...»
محمدعلی کعبی در مجموعه‌ غزل «کُنار» همواره  هم در خطاب به یک تویی که معشوق است نیست؛ اگرچه غزل‌هایش دنیای عاشقانه‌ای دارد؛ دنیایی پر از رنگ و آهنگ که نوستالژی به طور محسوس بر آن سایه انداخته است اما با این همه حتی گاه با رفتن معشوق، شاعر از جدایی حرف نمی‌زند بلکه بیشتر یا در کل از خودش می‌گوید و درونش را می‌کاود:
«بعد از جوانی فکرهای بهتری دارم
دیگر دل بی‌رحم و آسیمه‌سری دارم
گنجشک‌ها! هجرت کنید از شانه‌های من
با برف‌ها انگار حال خوش‌تری دارم
آغوش گرمم لانه‌ای متروک خواهد شد
حالا که از پروازتان، تنها پری دارم
هر چه زمستان هم بیاید، ریشه‌ام گرم است
دی ماهی‌ام اما دلی شهریوری دارم
دنیا، خلاف هر چه باور داشتم چرخید
اصلا چه فرقی می‌کند هر باوری دارم
دیگر دهان «دوست دارم»های من خشک است
از هر کسی هم بشنوم گوش کری دارم»
یا اینکه در غزلی، عاشقانه و با احساس از رفتن کسی می‌گوید اما از رفتن شهید:
«روی تمام پنجره‌ها خط کشید و رفت
چیزی برای بودنش اینجا ندید و رفت
پاییز شد بهار در آن سال ناگهان
وقتی آن پرنده‌ زیبا پرید و رفت
جنگل، دو دست خواهش چوبی درست کرد
آن شب که در میان درختان وزید و رفت...
دنبال می‌کنم قدمش را هنوز هست
خونِ پری که روی خیابان کشید و رفت...»
یا اینکه در غزلی، عاشقانه و با احساس از رفتن کسی می‌گوید که معلوم نیست معشوقه‌ زمینی اوست، پیر اوست یا اینکه خداوند است؛ کسی که شاعر در آن سوی بی‌پایان هم خود را نمی‌تواند به او برساند:
«مسیری نیست در این راه تو در توی بی‌پایان
نخواهم یافت آخر هم، تو را آن سوی بی‌پایان
صدای جزر و مد از دور می‌خواند مرا اما
به دریا می‌رسد در جست‌وجو این جوی بی‌پایان؟
اگر هر شب صدایت می‌زنم پیغام من دارد
به روی پنجره می‌کوبد این - هوهوی بی‌پایان
چه جنگ ناجوانمردانه‌ای، یک مرد افتاده‌ست
کنار کلبه‌ای در برف، رو در روی بی‌پایان
به بوران می‌سپارم دستکش‌های سفیدم را
شبی که نیستم در می‌زنم آن سوی بی‌پایان»
یا اینکه در غزلی، عاشقانه و با احساس از کسی نمی‌گوید بلکه غزلش را از طبیعت لبریز می‌کند و از باران سرشار و در پایان عاشقانه و غیرمستقیم از توحید و یگانگی آخرالزمانی می‌گوید:
«این شعر به احساسِ دلی تنگ گواه است
در راه، کسی هست که دنباله‌ راه است...
در من نفس مزرعه‌ای تشنه شکفته‌ست
ای وای اگر دیر کنی، خاک تباه است...
حس می‌کنم این ثانیه‌ها عطر تو دارند
باران که بگیرد همه‌ شعر گواه است»
اما سری بزنیم به غزلی دیگر از مجموعه‌ «کُنار» که با عاشقانه‌سرایی فاصله‌ بیشتری دارد، البته فاصله‌ای در ظاهر چون که همه‌ عاشقانه‌سرایان در کل و در نهایت، اشعار و مضامین‌شان از یک منبع آب می‌خورد؛ اگرچه که این‌گونه بسرایند:
«دریاچه آورده‌ست! نعش کودکانی که...
دریاست تنها خانه‌ آوارگانی که...
دنیا به نام صلح جنگیده‌ست با آنها
بازیچه‌اند افسوس حالا واژگانی که...
ما سهم‌شان را داده‌ایم از این زمینِ پست
دریا و ساحل سهم ما و آسمانی که...
در انتظار مشعلی از شرق دلگرم است
تو می‌رسی از راه، یک روز از مکانی که...»
و شاعر مجموعه‌ «کُنار» در غزلی دیگر، کمی نزدیک‌تر به تغزل، از طبیعت سرد می‌گوید و دورتر و سردتر، برف را صدا می‌زند:
«در حسرت برفیم و اینجا باز بارانی‌ست
اهواز دلگیر است وقتی که زمستانی‌ست...
نقاشی‌ات را پاره کن ‌ای کودک غمگین
از روی جلد شاد دفتر، رنج، پیدا نیست»
محمدعلی کعبی اگر هم از معشوقه‌ زمینی می‌گوید، این گفتن را با طبیعت و طبیعت‌سرایی همراه می‌کند و غیر مستقیم اما محسوس و جزیی‌نگر احساس خود را نشان می‌دهد که حقیقت شعر و شعریت شعر در همین‌گونه نشان دادن است، نه در کلی‌گویی‌های بی‌تخیل و بی‌تصویر که گاه حتی خالی از کلامی عاطفی‌اند اما محمدعلی کعبی آنگونه که شایسته است عاشقانه می‌سراید، برای تویی که زلالی مادی‌اش را در جاده‌ای مه‌آلود زیبا و زلال و نرم و آرام نشان می‌دهد؛ شفاف‌تر از جرم و ماده‌ای که در آن هستیم:
«لباس‌های تو را کرده بود بر تن، مه
مه غلیظ، سفید بلنددامن، مه
به پیشواز من آن صبح زود پاییزی
کشید بوی تو را سمت راه‌آهن، مه
کشید، پای مرا، سمت ساحلی بی‌تو
کشید عکس تو را روی آب، بی‌من، مه
هوا پر از تو ولی من چقدر بی‌تابم
دوباره تا بگذارم سری به دامن، مه!...
چگونه لمس کنم گونه‌های خیس تو را؟
تو را که مه شده‌ای، عاشقانه، ‌ای زن، مه!»
یا این غزل که صرفا در طبیعت غرقه است؛ با این شروع:
«پاییز آورده‌ست با خود سطل‌های رنگ
پاییز، این نقاش دوره‌گرد خوش‌آهنگ...»
غزل‌های کعبی در این کتاب اگرچه جاافتاده‌اند و ابیاتش یکدیگر را جذب می‌کنند و نوعی هارمونی غزل‌گونه به‌وجود می‌آورند اما اغلب از قدرت شوریدگی بالایی برخوردار نیستند؛ یعنی همان شوری که مخاطب از غزل و عاشقانگی انتظار دارد، حتی اگر این عاشقانگی‌ها در فضای آرامی نیز اتفاق افتاده باشد. بیت‌ها اغلب در این سطح و در این حدند که حد ناچیز و کمی نیست اما از بسیاری‌ غزل‌های والا، اندکی کم‌مایه‌تر ظاهر شده‌‌اند:
«ناگزیر از سفرم حوصله‌ رفتن نیست
از سفر برحذرم حوصله‌ رفتن نیست...
خانه‌ای داشتم آن دور، پر از دوست که نیست
پس از آن دربه‌درم حوصله‌ رفتن نیست
مرده آن پیردرختی که پر از سایه‌ لطف -
بود بر بال و پرم، حوصله‌ رفتن نیست...»
محتوای غزل‌های مجموعه‌ «کُنار» نیز اغلب غنی نیست، زیرا کلام چندان قوی نیست و رسایی در زبان چندان رسا نیست؛ مثل غزل بالا که چون زبان شعر قوی نیست، طبیعی است که در سستی و ناچیزی محتوا نیز تاثیر می‌گذارد؛ آن هم تاثیری کامل؛ چنان که در غزل زیر:
«با شما بنشینم از راهم به در خواهید کرد
باده نوشید و لبم از باده‌ تر خواهید کرد
کاش بگذارید با حال خرابم سر کنم
خانه‌ ویرانه را ویرانه‌تر خواهید کرد
سد بغضم بشکند رسواگر است این سیل اشک
مثل بارانید و بر حجمم اثر خواهید کرد...»
اما برخلاف ۲ غزل بالا، گاه اندیشه‌ورزی در غزل‌های کعبی شایسته و غنی و مغزدار است؛ اگرچه بهتر است در اینگونه غزل‌ها، احساس و عاطفه و تخیل را با اندیشه بیشتر هم‌طراز و برابر کند:
«تقصیر ما این روزها تقصیر تقدیر است
تقدیر هم شاید از این تقدیر دلگیر است
دنیا از اول قسمت ما بود یا اینجا
رنج مجازات همان یک بار تقصیر است...
گفتی عوض خواهی شد اما مثل قبل‌ات باش
وقتی خودت باشی کسی در حال تغییر است...»
 البته هم‌طرازی اندیشه و احساس و تخیل در بسیاری از ابیات این دفتر محسوس و معلوم است؛ مثل این بیت:
«در چشم‌های مهربانت، آتش خشم است
مثل طبیعت در تضادی، خیر و شر داری»
یا در این بیت که این همطرازی زیباتر است، اگر چه اندیشه‌ بیت را باید بیشتر در لایه‌های زیرینش پیدا و کشف کرد:
«حالا مگر توفان دوباره بازگرداند
این کشتی افتاده در دریاچه‌ گل را»
می‌توان ادعا کرد شاعر این دفتر عاشقی کرده، عاشقی بلد است و اغلب درک درست و دقیق و بالایی از عشق دارد، زیرا کلام و بیان عینیت‌ها و جزئیات در غزل‌های او، ما را به سرچشمه‌ عشق می‌رساند؛ وقتی اینگونه از عشق می‌سراید؛ 
«پس می‌گرفتی کاش قبل از رفتنت دل را
بردار دیگر از تنم این سحر باطل را
تو تکیه‌گاهم بودی و بر سر ندانستم
آوار خواهم کرد این دیوار مایل را...
دریا نشان از بی‌کران می‌داد و ماهی‌ها
در ذهن‌شان ترسیم می‌کردند ساحل را...
حالا مگر توفان دوباره بازگرداند
این کشتی افتاده در دریاچه‌ گِل را»
یا غزل زیر که نشانه‌ها و قابلیت و ظرفیت شایسته‌ای از «غزل نو» را در خود دارد:
«صبح است اما استکانم از تو خالی‌ست
قندی ولی طعم دهانم از تو خالی‌ست
سر می‌کشم فنجان تلخ قهوه‌ام را
حالا که ظرف قندانم از تو خالی‌ست
باران بگیرد کاش، دیگر بی‌قرارم
در خانه می‌خواهم نمانم، از تو خالی‌ست
باران نباشد فصل‌ها فرقی ندارند
من، هم بهارم، هم خزانم، از تو خالی‌ست
شاید بدانی عاشق بارانم اما
حسی کنار بازوانم از تو خالی‌ست
زل می‌زنم این روزها دائم به جایی
ذهنم پر است و دیدگانم از تو خالی‌ست»
مجموعه ‌غزل «کُنار»، کتابی است از محمدعلی کعبی که نشر فصل پنجم آن را در 82 صفحه چاپ و منتشر کرده است.

Page Generated in 0/0059 sec