وارش گیلانی: دفتر شعر «بُریده بُریده دوستت دارم» اثر لیلا کردبچه را انتشارات فصل پنجم در 84 صفحه، در قطع جیبی مربعشکل چاپ کرده است؛ مجموعهای که از نامش پیداست حاوی اشعار عاشقانه است.
البته شعر عاشقانه داریم تا شعر عاشقانه، چرا که بعضی شاعران حتی وقتی در ستایش طبیعت شعر میسرایند، نام این دسته از اشعارشان را هم «عاشقانه» میگذارند که میتوان گفت این دسته از اشعار هم عاشقانه هست و هم نیست؛ بستگی دارد از کدام زاویه و چگونه به این گونه اشعار مینگریم و نگریسته شود. یعنی از منظر کلی حتی به اشعاری از این دست یا عارفانه هم میتوان نام عاشقانه نهاد.
از طرفی، بعضی عاشقانهها تند یا ملیحند، بعضی غمگین و شاد؛ بعضی نیز روشن و بعضی نیز مبهم؛ اما اشعار لیلا کردبچه بیشتر ملیح و غمگین است؛ مگر خلافش ثابت شود. ببینیم:
«گوش کن!
ببین چگونه در تمام گوشههای تاریکم
زنی مویه میکند
که دهانش
هنگام آخرین «دوستت دارم»
فلج شده است».
دیدیم که شعر بالا عاشقانه است اما ملیح و غمگین؛ تعابیر متفاوتی چون «گوشههای تاریک» و «فلج شدن» نیز در کنار کلمات و تعابیر معمولی دیگر نیز خود را برجسته نشان میدهند، آنقدر که در شعر تغییر ایجاد میکنند؛ تغییر به معنای متفاوت بودن. اگرچه عوض کردن این دو تعبیر تقریبا جاافتاده کار سختی نیست؛ هرچند «گوشه» با «مویه» نزدیکیهای موسیقایی داشته باشد. یعنی تابش تعابیر این شعر آنقدر نیست که افقهای پیش رو را درنوردد، البته بر حجم کوتاه شعر توان تابیدن دارد و این نیز نکته مثبت شعر است اما محدود است.
این محدودیتها در این مجموعه، گاه شکل دیگری به خود میگیرند که ما به مواردی از آن اشارتی میکنیم. مثلا در این مجموعه گاه به جای شعر، با کاریکلماتور روبهروییم:
«تماشای آسمان
چشمان هیچکس را آبی نخواهد کرد...»
این اثر ساختاری مطابق با ساختار کاریکلماتور دارد؛ چه به لحاظ شکل و ساختار و نوع بیان و چه به لحاظ محتوا، زیرا کاریکلماتورهای خوب معمولا یک لایه و یک حرف بیشتر ندارند؛ اگر غیر از این باشد، به ساحت شعر و شاعرانگی نزدیک میشوند.
در اثر ذیل نیز شاعر سعی دارد با پیچ دادن و پیچاندنی مصنوعی با کلمه «بارها»، مخاطب را منحرف کند. این منحرف کردن الزاما عمدی نیست، چراکه بسیاری از شاعران اثر خود را دوست دارند و آن را شعر میدانند:
«فردا صبح بیدار میشوم
و فراموش میکنم بارها دوستت داشتهام».
در واقع، «بارها دوستت داشتهام» معنا ندارد، یعنی حتی با نگاه شاعرانه و با دستور شاعرانه قابل معنا شدن نیست، اگرچه امری را و مفهومی را به صورت غیرطبیعی القا کند که میکند. شاعر میخواسته «فردا» را در مقابل یا در کنار «بارها» بگذارد و این فرد را با آن جمع نشان دهد اما اگر به زبان ساده میگفت «همیشه دوستت داشتهام»، درست بود، اگرچه در ظاهر لایهای برای مخاطب بیدقت ایجاد نمیکرد.
شاید بگویید گاه آثار دو سطری، ساختار کاریکلماتوری را القا میکند که اینگونه نیست. اثر سه سطری زیر نیز ساختار و محتوایی کاریکلماتوری دارد:
«و آدم اگر دلش بگیرد
دردش را به کدام پنجره بگوید
که دهانش پیش هر غریبهای باز نشود».
علاوه بر این امروز ما شاعر کوتاهسرایی چون سیروس نوذری را داریم که با شعرهای یکی دو سطری خود (که اغلب سطرها هم کوتاه و دو سه چهار کلمهای بیشتر نیست) نه تنها آثارش دچار کاریکلماتور نمیشود، بلکه با این گونه سرودههای بسیار کوتاه، امروزه از شاعران صاحب سبک است.
لیلا کردبچه گاه در کاریکلماتورهای دو سه سطری خود، حتی از حرف شاعرانه نیز باز میماند. آیا به نظر شما اثر زیر چیزی جز سفسطه است؟ اگرچه اثری است که میتواند مخاطب معمولی را گمراه کند:
«قصهها گاهی
با کودکیها تمام میشوند
و بچهها برای فهمیدن این حرفها
هنوز بچهاند».
و اثر زیر که اگر تکرار کلمه «خسته» را از آن بگیریم، بهراحتی تبدیل میشود به کاریکلماتوری دیگر:
«خستهام
خسته
و هیچکس آنقدر زن نیست
که ساعتها بشود برایش گریست».
دو اثر زیر هم دو سه سطر بیشتر نیستند اما به ساختار و محتوا و نوع بیان کاریکلماتور نزدیک نیستند و در عوض حرفی برای گفتن ندارند، یا اگر حرفی دارند، حرفهایی معمولی و سطحی است و عمق و گسترهای شاعرانه ندارند:
«سنگ شدهام
و برای تراشیدن شاعری از سنگ هم
مرد میدان نیستی».
اثری که تنها یک بُعد دارد، چرا که میگوید: «من که شاعرم تبدیل به سنگ شدهام و تو مردی نیستی که سنگ را بتراشد»؛ حالا فرض میکنیم منظور شاعر این است که «نمیتوانی مرا به زیبایی بتراشی». سوال این است: شاعر در این شعر، تمهیدی برای سنگ شدن خود نتراشیده، ضمن اینکه بهراحتی میتوان بعد از سنگ شدن شاعر، آخر این اثر را به شکلهای دیگر تغییر داد تا حرفهایی از این دست تکبعدی و سطحی داشته باشد، یا محتوایی بهتر را رقم زند.
اثر زیر نیز چون اثر بالا است و همه حرف شاعر در این است که «صدا و آواز پرندههای مرده در گلویم گیر کرده؛ اگرچه قرار بود چیزی نگویم».
البته گاه شاعری همین حرف معمولی را چنان در ساختاری میپیچد و چنان معماریاش میکند و با بهترین و مناسبترین کلمات چنان آن را میآراید که مخاطب حرفهای در این معماری و آراستن، فراتر از آن را ببیند، یا آن را اشارتی کند برای پرتاب ذهن سیال خود، یا مهمتر اینکه جان همین کلام معمولی را چنان روشن و تازه نشانت میدهد که میتواند نگاه تو را به نگاه نخستین ببرد؛ آنجا که در اول خلقت، تو برای نخستین بار با این اشکال و مفاهیم روبهرو شده بودهای.
حال باید به قول معروف گفت: «عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگو».
شکی نیست که شاعری چون لیلا کردبچه با یکی دو دهه کار در شعر سپید، امروزه تجربههای خوبی اندوخته است؛ شاعری که با غزل شروع کرده است. با این حال، چه بسا شیوه و قالب و وزن کلاسیک و تغزل آن نیز به یاری شعرهای این شاعر نیز رسیده باشد و در کیفیت کار او تاثیرگذار عمل کرده باشد البته هستند بسیاری از شاعران که با داشتن این پشتوانهها، کاری از پیش نبردند و همچنان در سالهای ماضی خود درجا میزنند اما لیلا کردبچه از آن دست شاعرانی است که بسیاری از اشعارش توانسته دل مخاطبان عام شعر را گاه در کنار مخاطبان حرفهای و خاص شعر نیز به دست آورد، اگرچه یکی از ضعفهای کلی این شاعر، انتخاب اشعارش است که معمولا دقیق عمل نمیکند و باید مثل هر شاعر حرفهای دیگر به مخاطبان و مشاوران آگاه نیزمتوسل شود، اگرچه حرف آخر را خود بزند. شاید مخاطب عام میتواند شاعران خوب را نیز با انتخابهای ناشایست و سطحی خود گول بزند و خواستههای خود را به صورت ناخودآگاه بر بسیاری از شاعران تحمیل کند؛ چنانکه من بارها دیدهام سطحیترین شعرها یا سطرهایی معمولی از یک شاعر خوب و مشهور در سایتها و کانالها و در کل، در فضای مجازی به عنوان شعری خوب به صورت برجسته و رنگی و با عکس و صدا معرفی و خوانده یا نوشته شده است. گذشته از همه اینها، هیچ شاعری نیست که اشعار متوسط و بد نداشته باشد و بسیاری یا تعدادی از آنها را در کتاب و سایت و کانالش منتشر نکرده باشد اما به قول اخوان ثالث (نقل به مضمون): «شاعر رند آن است که هر شعری را که میسراید چاپ نکند. در این میان طبعا آنکه کمخطاتر است، رندتر است و انتخابش شایستهتر است؛ مثل خیام؛ چرا که کیست باور کند او فقط همین تعداد رباعی را سروده باشد یا حتی
حافظ و...»
اما یکی از بهترین انتخابها و طبعا بهترین شعرهای لیلا کردبچه شعر زیر است؛ شعری که مضمونش کاملا امروزی است و بر پایه واقعیتهای زمخت زندگی امروز سروده شده است، نه بر اساس شیداییها و شیفتگیها و جنونهای عاشقانه عاشقان دیروز که هر چیز را برای معشوق و از آن معشوق میدیدند و در کل فقط او را میدیدند و دیگر هیچ اما لیلا کردبچه به نوعی دیگر، مثل شاعرانی شعر میگوید که امروزه حتی «با معشوقه خود در پارک بستنی هم میخورند و به راحتی فردا دور یار بیوفا را نیز خط میکشند». البته شعر لیلا کردبچه با چنین غلظتی واقعگرا نیست و در شعرش هنوز اندکی از اندوه شعر عاشقانه دیروز حضور دارد؛ اندوهی که در «ناچاری» رنگ گرفته است:
«دستهایم یخزده بودند
و ناچار بودم
دستهای کسی را با دستهای تو اشتباه بگیرم
چرا که نبودی
و تنهایی در زمستان
ماموتها را هم از پا درمیآورد».
علاوه بر کلمه «ناچاری»، کلماتی چون «زمستان» و «اشتباه» و «ماموت» در تبیین واقعگرایانه و در عین حال شاعرانه این شعر موثر بودهاند. در واقع همه کلمات بجا خرج شدهاند، الا سطر «چرا که نبودی» که آن نیز با سطر بعدی اگر موجزتر ارائه میشد طبعا شعر را زیباتر میکرد، زیرا «نبودن یار مورد نظر» در کل شعر مشهود است، چرا که حرف از اوست از این رو دیگر نیازی به حضور مستقیمش نیست. یعنی بهتر بود دو سطر چهارم و پنجم این گونه نوشته میشد: «چرا که تنهایی در زمستان...»
و مضمون تلخ در شعر زیر نیز یکی دیگر از اشعار شاخص امروز است که نه تنها تازگی و نوگرایی در آن حضور قاطع دارد، بلکه حرف شاعرانه ناگفتهای است که خالی از درد و رنج انسانی نیست؛ شعری که شخصی نیست تا سطحی باشد، بلکه تجربه شخصی شاعر است که توانسته به جمع تعمیم پیدا کند و از «من شخص»، به «من اجتماعی» و «من فلسفی» برسد. نه اینکه صرف اجتماعی بودن و فلسفی بودن به شعر ارزشی مضاعف میبخشد، نه، منظور این است که این تعمیم اجتماعی و فلسفی و این رسیدن تجربه فردی به تجربه و دریافت جمعی ارزشمند است؛ ارزشی که معماری و ساختار و فرم شعر ایجاد کرده است و این همه ایجاد نمیشود، مگر از درون شاعر؛ درون دردمند و شادمان و عاشق و عارف شاعر، ابتدای رستاخیز یک شعر باشد:
«اینکه گاهی میخندم
اینکه گاهی با کسی حرف میزنم
راه رفتن روی زمین صاف است
در فاصلهای کوتاه
میان دو گودال عمیق».