وارش گیلانی: «دوراهی»، نام دفتر شعری است از سیدعلیرضا شفیعی که انتشارات شهرستان ادب آن را در 75 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این دفتر شامل اشعاری است در قالبهای غزل و رباعی؛ یعنی 27 غزل دارد که معمولا 5 بیتیاند و 11 رباعی.
رباعیهای این دفتر از استواری و قوام چندانی برخوردار نیستند و تقریبا دچار سستی و ضعفند؛ گاهی هم نظمهایی هستند که به رباعیات فکاهی بیشتر شباهت دارند:
«نه یک همدل نه همزبان است اینجا
انگار دیار مردگان است اینجا
همسایه خبر ندارد از همسایه
قبرستان یا آپارتمان است اینجا؟!»
سیدعلیرضا شفیعی 27 سال دارد. بیشتر اشعار او در دفتر «دوراهی»، مذهبی یا آیینی است؛ شعرهایی درباره حضرت فاطمه(س)، حضرت علی(ع) امام حسین(ع)، شهدای کربلا، امام رضا(ع) و حضرت مهدی(عج). غزل زیر که نامش «فاطمه... فاطمه...» است را علیرضا شفیعی به امیرالمومنین(ع) تقدیم کرده است:
«صبح ما خنده روشن توست
شام ما لحظه رفتن توست
هر که بیناییاش رفته از دست
چارهاش عطر پیراهن توست
عشق تو در دل دوستانت
مدح تو بر لب دشمن توست
عاشقانهترین ذکر دنیا
فاطمه فاطمه گفتن توست
در رگم اینکه جاریست خون نیست
اشتیاق دمی دیدن توست
بر سر راه تو جان سپردن
خون این کشتهها گردن توست»
در غزلی که شاعر برای حضرت فاطمه(س) سروده، جز توصیف صرف چیزی دیده نمیشود؛ یعنی شأن و منزلت و مقام نادرهزنی که فخر و بانوی ۲ عالم است، در این غزل هیچ دیده نمیشود. یعنی این غزل تنها درباره زنان عادی اما محترم نیز صدق میکند و در وصف ایشان نیز میتواند باشد. با این وصف، این چه ارادتی است که هیچ نشان ارادتی در آن دیده
نمیشود؟!
این موضوع درباره غزل «قتیلالعبرات» هم صدق میکند، تنها با این تفاوت که مخاطب با نشانههای عامی که مربوط و مرتبط با امام حسین(ع) است، درمییابد این غزل را شاعر برای امام سروده است، البته این نشانهها هم چیزی جز توصیف و خبر نیست، اگرچه مطلع قدرتمند این غزل میتوانست شروع و مقدمه جانانهای برای غزلی معنادار در ارتباط با امام باشد، زیرا در بیت نخست نشانههایی از حقیقت امام به چشم میآید و احساس میشود (مثل نو شدن دینی که مسخ شده بود و تجدید حیات اسلامی که با خون امام ایجاد شد) و مثل ابیات بعدی توصیف صرف و بیان مواردی نیست که همه میدانند:
«به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
بیم گرداب به دل داشتم اما تو رسیدی
که شدی ساحل امن من و کشتی نجاتم
باز از فرط عطش خشک شده کام من، آری
تشنهام؛ تشنه لبهای عطشناک فراتم
باید احرام ببندم به طواف حرم تو
من که در صحن تو در موقف دشت عرفاتم
با دعای عرفه دست مرا کاش بگیری
مات و مبهوت نمایان شدن جلوه ذاتم
با تو هر لحظه مجسم شده یک روضه به چشمم
باز گریان تماشای قتیلالعبراتم»
همچنین در دفتر شعر «دوراهی» سیدعلیرضا شفیعی شعرهایی درباره شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و مدافعان حرم و سرداران شهید از جمله حاج قاسم سلیمانی دیده میشود. اینک ابیاتی از غزل «سراب» که شاعر بر پیشانی آن نوشته است: «برای مظلومیت شهید حاجقاسم سلیمانی»:
«نماند آخر برایم حاصلی جز اشک پنهانی
ندارد دردهای کهنهام انگار درمانی
به دنبال سراب افتادهاند این قوم سرگردان
ندارد جستوجوی پوچشان جز یأس، پایانی
به درگاه خدا دستی، به سوی کدخدا دستی
«دریغا کو مسلمانی؟ دریغا کو مسلمانی؟!»...
به رغم خواهش کوتهنظرهای بلاتکلیف
بلندآوازهتر شد هیبت نام سلیمانی...»
جالب است که در غزل بالا - که ابیاتی از آن آمده - نیز آنچه مربوط به شهید سلیمانی است، همین بیت آخر است و باقی حمله به شخصی است که در ابیات بعدی وی را بیعقل و کوتهنظر هم مینامد و معتقد است وی به یاران زخم کاری هم زده است؛ همان شخصی که در واقعیت اگر سردار سلیمانی با وی دوست نبوده، دشمن وی هم نبوده یا حداقل در کمال احترام به او، با وی اختلافنظر هم داشته است؛ یعنی شخصیت سردار سلیمانی آنگونه نبوده و نیست که در توصیف سیدعلیرضا شفیعی آمده است، زیرا سردار همواره و هرجا اهل یگانگی و وحدت بوده، نه دشمنی. حال اینگونه مستقیم و غیرمستقیم سردار بزرگی را به نفع عقاید خود مصادره کردن، نه تنها هیچ نشانی از شاعری در آن نیست، حتی از انصاف و جوانمردی هم در آن خبری نیست.
علاوه بر این، شفیعی در دفتر شعر «دوراهی»، شاعری است که در غزلهایش خبری از عشق مجازی نیست؛ همان عشقی که عارفان و حکیمان و فیلسوفان، هم آن را دارای مرتبه میدانند و هم آن را مرتبهای از مراتب عشق حقیقی مینامند. درواقع سیدعلیرضا شفیعی نه تنها از عشق مجازی در غزلهایش دوری میکند، بلکه از آن نیز به نوعی اعلام برائت کرده و گاه از آن سخت بیزاری میجوید؛ آنگونه که انگار آن را دامی میداند برای انسان مومن:
«نه پیچ و تاب گیسویی، نه تیغ تیز ابرویی
نه سحر چشم جادویی، نه حسن خال هندویی
نه آوای خوش سازی، نه لحن خوب طنازی
نه ضرباهنگ خلخالی و نه برق النگویی
به هر چیزی قفس باشد برایم دل نخواهم بست
نگاهم مانده محو بال پرواز پرستویی
به آواز سکوتم دلخوشم هر چند در گوشم
به لطف بادهای هرزه میپیچد هیاهویی...»
این خشکی نگاه و خشکی کلام در مضمونها و موضوعهای دیگر این دفتر هم دیده میشود، مثلا در برداشتی که شاعر از خطبه 29 نهجالبلاغه دارد؛ صرفا ترجمه آن مدنظر بوده، بیهیچ رگهای از تخیل و عاطفه و قدرت زبانی؛ غزلی نظمگونه که نامش را نمیتوان غزل گذاشت، زیرا نظم و غزل ارتباطی با هم ندارند.
در غزلهایی که شاعر برای شهیدان سروده، همچنان نظم حاکم است، مثلا در غزل «طلب»:
«مردابخو شدند، سکونتطلب شدند
این رودها چه راحت، راحتطلب شدند
آه این چه فتنه بود که در وقت کارزار
مردان رزم، زاهد خلوتطلب شدند
اما به گوششان خبر فتح تا رسید
از دور آمدند و غنیمتطلب شدند...
حیران وادی طلباند این و آن ولی
خوشبخت عدهای که شهادتطلب شدند».
با این همه و با توجه به نگاه زاهدانه سیدعلیرضا شفیعی در دفتر شعر «دوراهی»، عجیب است که میتوان تضادی از اینگونه نگاه را در چند غزل او دید، یعنی در غزلهایی که عرفانی است. غزلهایی که نه تنها از کفرگوییهای مومنانه خالی است، بلکه از نگاه تند و غیرمتعارف عرفانی هم دوری میکند. یعنی هنوز اندکی از نگاه زاهدانه و کلیگوییهای عارفانه در این دسته از غزلها نیز دیده میشود مثل در غزل «دست خالی»:
«از دست رفت حال حضوری که داشتم
یادش بخیر! آتش طوری که داشتم
سودای رود داشت به سر ماهیام، چه زود
خالی شدهست تنگ بلوری که داشتم
آن قلهام که همدم من نیست جز غروب
پامال غربت است غروری که داشتم
متنی مقدسم که به تاویل رفته است
در یادها نمانده حضوری که داشتم
دیدم به خواب نفخه صور است و پا شدم
با دست خالی از دل گوری که داشتم...»
غزلی که همین اندک غیرمتعارف بودن شاعر و نگاه متفاوت او، حتی در نوع تخیل و عاطفه و شکل بیان و زبان غزلش موثر بوده و آن را نیز تغییر داده است. این تاثیر را کموبیش در تمام ابیات غزل بالا خاصه در تعابیری چون «قلهای که همدمی جز غروب ندارد» و «متن مقدسی که به تاویل رفته» و «با دست خالی از دل گور برخاستن» میتوان دید.
سیدعلیرضا شفیعی در غزل «عقل و جهل» نیز این نگاه عارفانه را ملموس و جزئینگر میکند؛ خاصه در بیت اول و آخر؛ اگرچه در کلیت این غزل هنوز اندکی تعقل حکمفرماست؛ هرچند شاعر از عشق دم میزند:
«با دل امیدوار خویش در هر محفلی
چشم چرخاندم به شوق دیدن صاحبدلی
برکهام؛ آن برکه بیهمکلام شوربخت
نیست در تقدیر من انگار ماه کاملی
در پی گنجی که میگویند در من مخفی است
روز و شب در خویش میگردم؛ چه دور باطلی!
راه افتادم پی سرمنزل مقصود و نیست
در مسیر عشق ما را جز تحیر منزلی
عاقبت در بند عشق آمد جنود عقل و جهل
موج آرام است در آغوش گرم ساحلی».
اگرچه شفیعی با درونمایههای عرفانی خود در چند غزل، تا حدی شعرش را اعتلا بخشیده و بلندایش داده است اما در بعضی از همین غزلهای عرفانی، نگاه و کلامش همچنان با نگاه زاهدانه گره خورده و یگانگی دارد؛ مثل غزل زیر:
«در خلوت ساده ما
ماییم و سجاده ما
شد مایه حیرت خلق
این سکر بیباده ما
امشب میاندار اشک است
در محفل ساده ما
عمری اسیر تو بودهست
جانهای آزاده ما
مقتل بخوان تا بگرید
دلهای آماده ما
پیداست از گام اول
سرمنزل جاده ما
سرهای بر نیزه رفته
تنهای افتاده ما»
حرف آخر اینکه غزلهای عرفانی شفیعی در دفتر شعر «دوراهی»، او را از نظم بسیار دور داشته است. بیشک این امر بیدلیل نیست، زیرا بین شعر و عرفان فاصله چندانی وجود ندارد؛ خاصه در شعر فارسی و مشرقزمین. در واقع بیشتر نوعی واقعیتگرایی، سیدعلیرضا شفیعی را از شعر دور کرده است؛ زیرا واقعیتگرایی اگر در شعر خوب مراقبت نشود، با نظم میانه خوبی پیدا خواهد کرد. سیدعلیرضا شفیعی در غزلهای آیینی و پایداری نیز میتوانست روح عرفانی را بر اشعارش بدمد اما بیشتر رو به سمت بیان واقعیتها کرد. اگرچه واقعیتها پایه و اساس شعر و هنر است اما اگر تخیل و عاطفه بر آن بنا نشود، هیچ اثری هنری نخواهد شد و هیچ کلامی شعر.