دیدم که گلی در بر و معشوق به کام است
گفتم که بگیرم بله را کار تمام است
رفتیم به همراه پدر خواستگاری
مانند همان رسم که در عرف عوام است
دیدم پدرش را که غضبناک نشسته
انگار که سرهنگ بداخلاق نظام است
با دیدن آن مرد غضبناک شدم لال
پرسید ز اسمم، پدرم گفت غلام است
گفتند بگویید ز شغلش پدرم گفت
از صنعت مس منتظر زنگ و پیام است
بالقوه کنون صاحب یک باب مغازه است
بالفعل برایش پسرم در پی وام است
یارانه خود دارد و سهمی ز عدالت
این گل که خریده است هم از سود سهام است
پرسید ز خلقم پدرم گفت چه گویم
چیزی که عیان است غلام اِند مرام است
گفتیم به آنها هنر دخترتان چیست؟
گفتند که در هر هنری صاحب نام است
کافیست که یک وعده بمانید و ببینید
استاد تمام هنر طبخ طعام است
گفتا پدرش دخترکم چای بیاور
بوی خوش آن چای چنان کرد مرا مست
انگار که در خلد برین بودم و آن یار
حوریست که دستش ز میناب دو جام است
هرچند گرفتیم به زحمت بلهاش را
گفتم که دگر شادی این عیش مدام است
تا اینکه شد این زندگی مشترک آغاز
دیدم که به جز ماه عسل عیش کدام است؟
میگفت به من مرد برو در پی نان باش
نان نیست در این خانه مگر ماه صیام است؟!
برخیز و برو در پی امرار معاشت
خوابیدنِ تا ظهر دگر بر تو حرام است
القصه که دشوار شده زندگی اما
عشقی که در آن است چه با ناز و خرام است
هرگز نکند شعله این عشق فروکش
عشق است که در قصه ما ختم کلام است