وارش گیلانی: دفتر شعر «بدون فلسفه گیسو بباف» اثر رضا علیاکبری را انتشارات سوره مهر به سفارش مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری در 55 صفحه منتشر کرده است.
این دفتر 49 غزل دارد که غیر از 2 شعر، مابقی در یک صفحه جا گرفتهاند. در آرایش ظاهری و صفحهآرایی کتاب همت و سلیقه به خرج داده شده، ضمن اینکه یکدستی شعرها که همه غزلند، به این آرایش کمک کرده است. شعرهای این دفتر دارای مضامین و مفاهیم عام و عمومیاند و بیشتر عاشقانه، و دارای اسمهای خاص و زیبا؛ مثل حال مرا بگیر، سووشون، مرا ببوس، نقاشی، سانسور، عشق بختیاری، مثل فروغ، دروازه قرآن، دهقان فداکار، چارپایه، برهان قاطع، روانی، جاده ابریشم و... . همانطور که دیدید بعضی از این اسمها، اسم خاص هستند. در کل این نوع نامگذاری مخاطب را تشویق و تحریک میکند برای خواندن، و این نیز یکی از سلیقهها و ظریفاندیشیهای شاعر است؛ امیدواری که شعرها هم چنین باشند.
غزل نخست کتاب نشان میدهد شاعر سعی دارد زبان متفاوتی داشته باشد؛ اگرچه تنوع غزل امروز آنقدر هست که اینگونه تفاوتها چندان متفاوت به نظر نرسند و مشابهاش را به شکلی بتوان پیدا کرد اما همین که این دسته از غزلسرایان چندان از زبان عمومی و معمولی استفاده نمیکنند این خود جای امیدواری است، لیکن امیدواری اصلی جایی است که شاعرانی از این دست، توانایی خود را در این زبان - که به نوعی زبان مردم امروز هم هست - نشان دهند، اگرنه چهبسا مخاطبان غزل، همان شاعر قدر و پرشور و احساس امروز را که هنوز تا حد زیادی از زبان شعر دیروز استفاده میکند ترجیح میدهند. این را گفتم تا گفته باشم که غزل نخست این کتاب، ضمن اینکه زبان تقریبا امروزی و نویی دارد و سعی دارد از تعابیر تازه و زمان خود بهره ببرد (که بسیار هم هدف خوب و درستی است)، چندان هم رسایی و شیوایی ندارد؛ مثلا سستی زبان در ابیات ذیل مشهود است، آن هم در ابیات دوم و سوم که مخاطب تازه وارد شعر شده است:
یاغیترین، بتاز و به فتحم قیه بکش
شرق و جنوب و غرب و شمال مرا بگیر
شمس منی، بیا یقهام را بگیر و بعد
جادو بخوان و جاه و جلال مرا بگیر...
«غیه کشیدن» یا «قیه کشیدن» نیز که به معنای «فریاد و بانگ بلند و ناگهانی است به وقت شادی و عزا»، چندان جاافتاده نیست، چرا که این کلمه و اصطلاح رواج ندارد و اغلب مردم و حتی مخاطبان شعر معنایش را نمیدانند. در واقع اینگونه «ندانستن»ها مشکل مخاطب نیست، مشکل گوینده است. شاید این لغت و کلمه و اصطلاح را مثلا در اصفهان و شیراز و فلان شهر همه بدانند اما این توجه و دقت را شاعر باید بدارد که همه جا اصفهان و شیراز نیست.
سستی و ضعف ۲ بیت بالا حتما دلایلی دارد؛ یکی به دلیل آوردن اصطلاح «قیه کشیدن» است که اغلب مخاطبان نادانسته از آن رد میشوند؛ در واقع از کل بیت. علت دوم موسیقی نداشتن و جا نیفتادن همین «قیه کشیدن» است؛ علت سوم پر کردن یک مصراع از غزل با آوردن اسم ۴ سمت جغرافیایی شرق و غرب و جنوب و شمال است. علت چهارم در «یقهگیری شمس تبریزی» است. درست است که باید از زبان امروزی در غزل امروزی حمایت کرد اما نه در این حد که مناسبات یار خود با عشق اسطورهای و آسمانی شمس و مولانا را در حد نازل و سطحی مناسبات خودمان پایین بیاوریم. اصلا پایین و بالا را بیخیال، تناسب باید رعایت شود یا نه؟! مشابهت باید درست باشد یا نه؟! بعد اینکه کجای کار شمس شبیه «جادو» بود و کجا و کی و چگونه وی «جاه و جلال مولانا» را گرفت؟ اگر هم شمس، مولانا را متحول کرد، همانقدر هم مولانا بعدها شمس را متحول کرد. بعد در اغراق مولانا در جملاتی از این دست که گفت: «بازیچه کوی کودکانم کردی»، حرف دیگری است. شاعر امروز باید درک بهتر، درستتر و مناسبتری از این سخنان داشته باشد.
البته حواسم بود که شاعر در بیت سوم، با رندی و زیبای از «جاه و جلال» گفته تا «جایگاه مولانا پیش از دیدار شمس» را تداعی کند و نام مولانا را که جلالالدین است.
حرف آخر درباره غزل نخست اینکه همه ابیات یک غزل باید به زیبایی و درستی و تناسب داشتن بیت اول و پنجم باشند، زیرا اینگونه زیبایی و تناسبها اتفاقی نیست، و در واقع مسبب آن چینش کلمات درست است و تناسبی است که این کلمات ایجاد کردهاند؛ خاصه کلماتی چون «محدود»، «مجال»، «سنگ»، «جسارت»، «ذهن»، «زبان» (خاصه که وقتی که این ذهن و زبان کنار هم مینشینند)، «لال» و «خیال». چون مقدار و درجه دانش و پشتوانه و اصالت کلمات با هم فرق دارد؛ ضمن اینکه این دانش و پشتوانه باید در جای خود خرج شود. حال هر شاعری که توانست آنها را بجاتر و بهتر و درستتر ودقیقتر و ظریفتر خرج کند، طبعا کلامش را از زیبایی و والایی بیشتری برخوردار کرده است.
اینک نخستین غزل از کتاب «بدون فلسفه گیسو بباف» رضا علیاکبری:
محدود کن مرا و مجال مرا بگیر
سنگی بزن، جسارت بال مرا بگیر
یاغیترین، بتاز و به فتحم قیه بکش
شرق و جنوب و غرب و شمال مرا بگیر
شمس منی، بیا یقهام را بگیر و بعد
جادو بخوان و جاه و جلال مرا بگیر
چشمی بریز بر من و اقبال کور من
پلکی بزن دوباره و فال مرا بگیر
تا جز تو را به ذهن و زبانم نیاورم
لالم کن و تمام خیال مرا بگیر
نه... نه... نیا به شعر من و بیخیال من
اصلا مرا کنف کن و حال مرا بگیر
شاعر در غزل «سووشون» بیشتر لفاظی کرده و قدرت کلامی خود را به رخ کشیده است، زیرا در این غزل حرفی برای گفتن نداشته و حرفها در همین حد و اندازه بیت اول است:
باشد، سکوت میکنم از هر دری بخوان
هر جور، خوب من، که تو راحتتری بخوان...
و اما اسم غزل «نقاشی» به شاعر این امکان را میدهد و به غزل این ظرفیت را که چون نقاشی کردن با دستی بازتر تخیل بورزد:
زنی شبیه تو در چارراه نقاشی
مردد است، بیا مرد پاسبانم کن...
البته لوسبازیهای هرازگاهیِ شاعر در بسیاری تعابیر این دفتر، او را جوان و کمتجربه نشان میدهد، در صورتی که الان که شناسنامه کتاب شعر «بدون فلسفه گیسو بباف» را دیدم، رضا علیاکبری را ۵۷ ساله و متولد 1346 یافتم در حالی که تصورم از این شعرها این بود که این غزلها را جوانی 30 و 35 ساله باید سروده باشد. البته این «جوان پنداشتن شاعر» - با توجه به نقد و نظر حاضر - هم معنای مثبت میتواند داشته باشد و هم معنای منفی.
در غزل ۶ بیتی «کلاغ» هم ۲ بیت درخشان و تازه، تر و بکر دیده میشود؛ بیتهای اول و چهارم که در ذیل میآید:
مترسکت شدهام تا کلاغها بپرند
مباد خوشهای از برکت تو را ببرند...
خیال نیست اگر پنجهپنجهام بکشند
ملال نیست اگر وصلهوصلهام بدرند...
بیتهای دوم و سوم هم خوب بود، اگر اندکی در بیان و زبان سست نبودند و اگر قافیه «بچرند» میگذاشت. نقش قافیه در هر شعر (کلاسیک و نو ندارد)، تعیینکنندهتر از هر واژهای در شعر است، چون موسیقی و وزنش بیش از هر کلمهای برجستهتر و شاخصتر است. از این رو است که در غزل «کلاغها» همان بلایی که قافیه «بچرند» در بیت سوم بر سر بیت خود آورد (و در کل به نوعی حتی بر سر کلیت غزل)، قافیه «پکرند» نیز در بیت پنجم همین کار را کرد، ضمن اینکه تکرار «کلاغها» در ابتدای بیت دوم بجا و در بیت پنجم بیجا است و در سستتر کردن این بیت نقش دارد.
و یادمان باشد که هر بیت ناگفتهای از این دست، در عمق بخشیدن و گسترده کردن شعر و ادبیات و زبان فارسی، و در حفظ و زنده نگه داشتن آنها موثرند. از این رو است که من در نقدهای خود به اینگونه سخن گفتن و شعر سرودن تاکید ورزیده و با دلایل و منطق شعری و نقد بهطور غیرمستقیم (و بدون قضاوت و حتی سلیقه شخصی) ستایششان میکنم.
غزل «کلاغها» در ذیل میآید، تا مخاطب این نقد با توجه به دیدن و خواندن آن، دریافت بهتر و درستتری از این غزل و این نقد داشته باشد:
مترسکت شدهام تا کلاغها بپرند
مباد خوشهای از برکت تو را ببرند
چقدر دور سرم چرخ میخورند سیاه
کلاغها که از عشق من و تو بیخبرند
مگر به خواب ببینند خوشههای تو را
مگر خیال کنند اینکه از شما بچرند
خیال نیست اگر پنجهپنجهام بکشند
ملال نیست اگر وصلهوصلهام بدرند
و قودهقوده تو را میبرم ذخیره کنم
کلاغها چقدر روی شاخهها پکرند
چرا دروغ بگویم، همیشه میترسم
مباد ناز کنی و کلاغها بخرند
این نقد و نظر را در حالی به پایانش میبرم که بر بیش از نیمی از کتاب نظری نینداختهام، زیرا اشعار خوب نقدپذیرند، با همه کاستیهایی که ممکن است داشته باشند و این دفتر، از آن دست شعرهایی دارد که بخوبی به نقد جواب میدهد. از این رو، روی هر غزلش میتوان چند صفحه نوشت و با خوب و بد و بلندی و پایینیاش راه آمد.