printlogo


کد خبر: 288043تاریخ: 1403/5/17 00:00
نگاهی به مجموعه‌ غزل «پِی‌رنج» اثر عرفان دادگرنیا
برجسته در ترانگی و عاطفه

الف.م.نیساری: مجموعه ‌غزل «پِی‌رنج»، کتابی است از عرفان دادگرنیا که انتشارات فصل پنجم آن را سال 1402 در 94 صفحه منتشر کرده است.
این مجموعه یک مقدمه از علیرضا بدیع دارد و 40 غزل؛ غزل‌هایی اغلب ۵ تا ۶ و ۷ بیتی.
علیرضا بدیع در مقدمه، عرفان دادگرنیا 29 ساله را و غزل‌های او را اینگونه معرفی می‌کند: «عرفان دادگر شاعری است جوان و خوش آینده، از این بابت که مولفه‌های شعر خوب را می‌توان به آسانی در لابه‌لای سطور نخستین دفترش یافت. زبانش سالم است و مراتب کار را می‌شناسد و در مجموع اثرش را می‌توان دنباله‌روی جریان موسوم به نئوکلاسیک دانست و البته پایبند به موازین آن».
مجموعه ‌غزل «پِی‌رنج» دارای مضامینی عاشقانه است که در آن شاعر بیشتر از معشوقه‌‌ای که یک زن است سخن می‌گوید؛ یعنی وضوح این امر، غزل‌های عرفان دادگرنیا را از بعد عرفانی و بعدهای دیگر خالی کرده است. او در این راه نیز بیشتر از جدایی و تضاد عقل و جنون و رهایی و گریه و نظایر آن دم می‌زند:
«به هم چشمان‌مان آن شب چه‌ها گفتند با گریه
که این گونه گره خورده‌ست با تقدیر ما گریه
به جانم لرزه می‌اندازد این افکار زجرآور
خیال بودنت، شب، خانه، تنها، بی‌صدا، گریه
به تو هر چند با لبخند گفتم حال من خوب است
ولی هر بار کرده رازها را برملا گریه
چنان کم‌سو شده چشمانم از گریه که باور کن
دگر حتی نمی‌آید به چشمم آشنا گریه
مرا که بی‌تو مدت‌هاست در دریای غم غرقم
بگو ‌ای عشق! خواهد برد با خود تا کجا گریه؟
زمان مرگ خواهد شد همه جان‌ها جدا از تن
ولی از عاشق بی‌جان نخواهد شد جدا گریه
چه معشوقی‌ست این؟ از ابتدا تا انتها زیبا
چه تقدیری‌ست این؟ از ابتدا تا انتها گریه»
غزلی که آمد به واسطه‌ عاطفه‌ رقیق و احساس‌های سطحی، مخاطب را از پندار نظم بودن این غزل به ظاهر دور می‌کند اما مخاطب حرفه‌ای نظم و حرف‌های معمولی موزون شده را به راحتی درمی‌یابد؛ همچنین شعارهای آشکار و به ظاهر پنهانی را که در ۲ بیت آخر آمده است، به اضافه اضافات و حشو و زایدی که در 3-2 بیت این غزل وجود دارد؛ مثلا «این» در بیت دوم و «که باور کن» در بیت چهارم.
دیگر اینکه حرف‌هایی از این دست که «در نگاهم عشق را دیدی و عاقبت فهمیدم که عاشقی بی‌تردیدی و مثل خورشید بر وجود سردم تابیدی و من شعری برایت خواندم و تو هم از صمیم قلب خندیدی و...» از این حرف‌های معمولی و سطحی موزون شده که حتی کلامش خالی از خون عاطفی است و واقعا گفتن ندارد و جز اتلاف وقت مخاطب بیچاره‌ کار دیگر ندارد؛ مخاطبی که آمده غزلی بخواند و حالش را کمی عوض کند و روحش را اندکی صیقل دهد و... اما با آثاری از این دست مواجه می‌شود که تعابیرش هم تکراری است:
«در نگاهم عشق را دیدی، چه می‌خواهم دگر؟
بر سر من عشق باریدی، چه می‌خواهم دگر؟
عاقبت فهمیدم از برق نگاهت، مثل عشق
عاشقی بی‌هیچ تردیدی، چه می‌خواهم دگر؟
آمدی و بر وجود سرد و تاریکم، به مهر
مثل یک خورشید تابیدی، چه می‌خواهم دگر؟
آمدی و با حضورت سردی اسفند رفت
در میان سبزه رقصیدی، چه می‌خواهم دگر؟
تا که شعرم را برایت خواندم ‌ای زیباترین!
از صمیم قلب خندیدی، چه می‌خواهم دگر؟»
البته غزل بالا یک بیت زیبا و سالم دارد که بیت چهارم است؛ بیتی که چون زبانی قوی و سالم دارد، توانسته از چنبره‌ حرف اضافی و تکراری و نظم و نثر موزون شده درآید و بگذرد.
از طرفی، حتی اغلب حرف‌های تازه و متفاوت و امروزی بسیاری از غزل‌های این دفتر نیز دلنشین و جذاب و جالب نیست و تاثیری روی مخاطب خود نمی‌گذارد، حرف‌ها و موارد و تعابیر و تشبیهاتی در این حد که می‌گوید: «به چشم من تو فرشته‌ای و به چشم مردم زنی، دست رد به سینه‌ام نزنی  و به مرزهای تنم فاتحانه‌تر بنگر که تو گلوله‌ای و کرشمه بریز و مرا اسیر کن و من هم جزو خانواده‌ عاشقان هستم اما کسی مثل من در این خانواده ندیده و جای خنده نیست و شعر غم من است و خوانده می‌شود در انجمنی».
اینها همه حرف‌هایی است که در غزل زیر به شکل موزون ‌زده خواهد شد، بی‌هیچ صلابت بیانی و جلوه‌ زبانی، در عین حالی که همین حرف‌های معمولی و ساده به لحاظ معنایی انسجام هم ندارند و هر بیت به سویی می‌رود و حتی گاه در یک بیت، ۲ مصراع از هم متواری‌اند:
«به چشم من تو فرشته، به چشم خلق، زنی
مباد دست رد امشب به سینه‌ام بزنی
به مرزهای تنم فاتحانه‌تر بنگر!
تو آن گلوله‌ خورده به قلب این وطنی
به من نگاه کن و لحظه‌ای کرشمه بریز
که زودتر کلک این اسیر را بکنی
... و عاشقان همه یک خانواده‌اند اما
که دیده است در این خانواده همچو منی؟
چه جای خنده؟ فقط شعر می‌شود غم من
و خوانده می‌شود آخر درون انجمنی»
با این همه، بعضی غزل‌های این دفتر نیز تفاوت قابل ملاحظه‌ای با نمونه غزل‌هایی که پیش از این آمد دارند و با آنها در تفاوتند؛ به این معنا که این غزل‌ها - که انگشت‌شمارند - شایستگی و برجستگی‌هایی دارند، اگرچه در همین غزل‌ها نیز با همه‌ تناسب و انسجامی که در کلیت آنها دیده می‌شود و در ابیات‌شان قابل ملاحظه است، باز ابیاتی در آنها آورده شده که غزلی زیبا را دچار خدشه و آسیب می‌کنند؛ مثل غزل زیر که اتفاقا ناسازترین ابیاتش در ۲ بیت آخر آمده‌ است؛ در یک بیت و ۲ بیت آخری که غزل باید بهترین‌هایش را ارائه دهد؛ چون که هر چیزی اهمیت و ارزشش در آخر و عاقبت و در عاقبت به خیری آن است؛ حتی شعر و غزل:
«گفتم به تو: افسوس! شب تلخ جدایی‌ست
گفتی که: به شیرینی آغاز رهایی‌ست!
از شوق رسیدن به تو تا شعر سرودم
خندیدی و گفتی: همه افسانه‌ سرایی‌ست!
هر چند که مغروری و دل‌سنگ و پر از ناز
در کشور عشق، این روش حکمروایی‌ست
از چشم تو افتادم و باز از تو سرودم
نفرین به دلم هر چه کنی باز هوایی‌ست
ظالم‌تر از آنی که به اصرار بمانی
از دید تو اینها همه مظلوم‌نمایی‌ست»
بعضی غزل‌های مجموعه ‌غزل «پِی‌رنج» عرفان دادگرنیا سعی در معناگرایی دارند؛ یعنی شعریت شعر در خدمت نکته‌گویی و ظریف‌اندیشی شاعر قرار گرفته است؛ کاری که در اشعار بعضی از شاعران دیروز نیز وجود داشته است. او در این کار ناموفق نیست اما چندان قوی و مسلط نیست؛ چنانکه در ۳ بیت اول غزل زیر در معناگرایی و نکته‌گویی خود تقریبا موفق است و در ۲ بیت آخر خیر.
«زنده‌ام یا مرده؟ آه اصلا چه فرقی می‌کند؟
زیستن بی‌عشق، با مردن چه فرقی می‌کند؟
گرگ‌ها یا که برادرها؟ گناه از سوی کیست؟
شد به خون آلوده پیراهن! چه فرقی می‌کند؟
خنجری از پشت آمد روزگارم تیره شد
خنجری از دوست یا دشمن چه فرقی می‌کند؟
ثروت من عشق بود و با کنایه عقل گفت:
ثروتت با دانه‌ای ارزن چه فرقی می‌کند؟
در دلم عشق از میان رفته‌ست مدت‌هاست، عقل!
حال، بازنده تویی یا من؟ چه فرقی می‌کند؟»
با این همه، نظر من این است که شاعر این دفتر در سرودن غزل‌های مجازی نزدیک به ترانه و در کل، غزل‌های عاطفی دستی بازتر و قلمی تواناتر از دیگر موارد طرح شده دارد؛ مثلا در غزل زیر توانسته سطح کار را به لحاظ ترانگی و عاطفی تا حدی بالا ببرد؛ آن هم در غزلی که حرفی یا حرف قابل توجهی برای گفتن ندارد. یعنی همین حرفی برای گفتن نداشتن، امر منفی یا مثبتی برای این غزل نیست، بلکه ویژگی آن است؛ شاید ویژگی ترانگی آن:
«یک روز به صد وسوسه دل برده‌ای از من
یک روز پشیمان و دل‌آزرده‌ای از من
شوری که به سر داشتم از عشق به تو کو؟
بی‌مهری تو ساخته افسرده‌ای از من
چون شاخه گل خشک شده لای کتابت
مانده‌ست به سینه، دل پژمرده‌ای از من
یک روز می‌آید که دگر نیستم و تو
دلخوش به دو تا عکس ترک خورده‌ای از من
با دوست بگویید که سهمش «دل» من بود
افسوس که کرده‌ست نشان، گرده‌ای از من»
اگر چه در غزل‌های متعدد و متنوع این دفتر سستی‌های زبانی و بیانی و سطحی‌نگری‌های معنایی و عاطفی بسیار است اما دادگرنیا در مجموعه ‌غزل «پِی‌رنج» خود غزل‌های جدی‌تر و کلاسیکی دارد که شور و زبانش از بلندای باصلابتی برخوردار است و فصاحتی و بلاغتی دارد که توانایی خود را از این طریق نشان داده است؛ غزل «زنده‌رود» یکی از آن چند غزل خوب این دفتر است:
«دل به او باخته‌ام وای اگر بو ببرد
لشکر آماده کند دست به گیسو ببرد
رقصش آهنگ نبرد است که با چرخش دست
من دلباخته را ساده به هر سو ببرد
چهره‌اش با شب گیسوش درآمیخته تا
ماه را هم به همین سادگی از رو ببرد
عشق، دنیای عجیبی‌ست که در اقلیمش
شیر حق دارد اگر رشک به آهو ببرد
آمد و رفت شبی، نسبت او با من چون
زنده‌رودی‌ست که دل از پل خواجو ببرد».

Page Generated in 0/0053 sec