printlogo


کد خبر: 290266تاریخ: 1403/5/24 00:00
درباره شعر و شاعری یوسفعلی میرشکاک
گردون ز پا نشست و نشان مرا نیافت

مصطفی محدثی‌خراسانی: در کنار تمام مباحث عمومی که پیرامون شاعران، از مرتبه شاعری‌شان گرفته تا نقش و تاثیر‌گذاری آنها بر شعر و جریانات ادبی مطرح است، برای برخی شاعران در این مباحث سرفصل‌های ویژه‌ای گشوده می‌شود که خاص آن شاعر است.
مثلا فلان شاعر خودستا است و فلانی خودش را وقف تربیت جوان‌ترها کرده و آن یکی دنبال شهرت است و دیگری دلخوش به مریدپروری و...
در رابطه با جناب یوسفعلی میرشکاک علاوه بر آن مباحث عمومی، بحث خاصی که مطرح است و به قول معروف داستانی است که بر سر هر بازاری هست، حکایت جنون‌مندی اوست که از همان ابتدای به جلوه رسیدن حضرتش تا به امروز همواره مطرح بوده و هست. این بحث در ادواری آنقدر داغ شده که بسیاری داستان‌ها در مضمون جنون ساخته و پرداخته‌اند و با انتساب به ایشان بر سر زبان‌ها انداخته‌اند، چون فکر می‌کرده‌اند تنها با انتساب این افسانه‌ها به میرشکاک می‌شود مخاطب را به واقعی بودن آنها مجاب کرد.
مثلا اینکه او را دیده‌اند که با گیسوان و محاسن بلند، دشداشه‌ای سپید پوشیده و شمشیر به کمر بسته و عصر جمعه از خانه‌اش در گیشا بیرون‌ زده و کنار اتوبان رسالت چشم بر جاده دوخته و انتظار موعود را می‌کشد و بیت‌هایی از آن غزل درخشانش را هم با صدای بلند می‌خواند:
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو 
ببین باقی است روی لحظه‌هایم جای پای تو 
اگر کافر اگر مومن به دنبال تو می‌گردم 
چرا دست از سر من بر نمی‌دارد هوای تو 
نشان خانه‌ات را از تمام شهر پرسیدم 
مگر آن‌سوتر است از این تمدن روستای تو
قطعا این حکایت با این کم و کیف ساخته و پرداخته دوستان است اما به قول معروف تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
به باور من که از شیفتگان جان شفاف این بزرگمرد هستم آن چیزکی که این چیز‌ها از آن ساخته می‌شود، یعنی پریشانی‌های میرشکاک که البته بسیاری از ما تنها به ظاهر آن پی می‌بریم، در ساختار وجودی او حکم همان بیت معروف خواجه را دارد که از آن کسب جمعیت کرده است.
از خلاف‌آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم 
شاعران عطایی دارند و لقایی که برخی عطای‌شان را باید به لقای‌شان بخشید، گروهی دیگر از حضرات شاعر، عطای‌شان آنقدر ارزش دارد که بشود با لقای‌شان کنار آمد اما گروه سومی هم هستند که البته قلیلند و نادر که نه تنها عطای قابلی دارند که لقای‌شان نیز خود عطای دیگری است و یوسف ما از این گروه کم‌تعداد
 است.
من بار‌ها در جلسات و مجامع دوستانه و رسمی شاهد بوده‌ام، آنگاه که یوسف به اصطلاح از کوره در می‌رود و به تعبیر درست‌تر در حالت جذبه قرار می‌گیرد، گویی دریچه‌هایی از کشف و شهود بر او گشوده می‌شود و چنان عمیق و موشکافانه رشته کلام را به دست می‌گیرد که تمام جمع را میخکوب دریافت اندیشه‌های ژرف و نگاه عمیقش می‌کند. نمونه آن را هم، روزی در محل کانون ادبی زمستان شاهد بودم که من، حضرت ایشان و جناب بهروز یاسمی برای نقد کتاب «همیشه حق با دیوانه‌هاست» در جلسه نقد کتاب ماهانه آن کانون شرکت کرده بودیم و نمونه دیگر آن، در محل سرای قلم که مراسم رونمایی کتاب «غزلیات بیدل» برگزار می‌شد و از یوسفعلی میرشکاک خواستند بیاید و چند کلامی سخن بگوید و می‌دانستم که دعوت کاملا فی‌البداهه است و از قبل به ایشان اطلاع نداده بودند. دوست دارم حسن ختام این چند سطر که عرض ارادتی بود به پیشگاه این زلال‌مرد جان‌آگاه، بخشی از سخنان گرانقدری باشد که در آن محفل از ایشان شنیدیم، در رابطه با شعر و سیر آن در ایران و نسبت آن با بیدل و انقلاب اسلامی و...
«همانطور که فلسفه بالذات یونانی است، شعر نیز بالذات ایرانی است و تقدیر تاریخی، سرنوشت ما ایرانیان را با شعر رقم‌ زده است. کمترین کاری که فردوسی کرد این بود که با توجه به مجاورت ما با شبه‌جزیره عربستان نگذاشت به سرنوشت دیگر اقوام گرفتار شویم. اغلب کشورهای مسلمان مثل مصر با گسترش اسلام زبان خود را از دست دادند اما ما با فردوسی همراه شدیم و آیینی شهریاری و پهلوانی در اسلام زنده شد و بسط پیدا کرد و بعد از فردوسی به ساحت عرفان و مثنوی مولانا منتقل شد. مثنوی مولانا شاهنامه‌ای است در ساحت عرفان گفتاری، بنابراین ما ایرانیان پس از فردوسی با مولانا همراه می‌شویم با اعراضی تقریبی از جهان واقعی تا بدان‌جایی که فرشته تقدیر تاریخی چون پی می‌برد از تحصیل عرفانی کاری نمی‌آید، تصمیم می‌گیرد ما را به عالم عشق ببرد. به این ترتیب آنچه از روزگار فردوسی تا روزگار مولانا در جان ما ایرانیان رسوب کرده بود، در غزل عاشقانه نمود پیدا کرد. بعد از حافظ تقدیر ما ایرانیان اجمالی بوده است و تقریبا می‌شود گفت تفکرمان از رویکرد به عالم سیاست مستعفی بوده، همین عامل موجب شد برخی متفکران امروز از این دوره به عنوان امتناع تفکر یاد کنند که البته اینطور نیست. 3 قرن پس از حافظ ایرانیان سعی می‌کنند در پرتو توجه به شعر حافظ تکاپوی دیگری برای از بین بردن رخوت داشته باشند اما این تکاپو صوری است نه معنوی، به همین دلیل کم‌کم  از این حرکت ناامید می‌شوند.
 غرب‌هراسی ایرانیان از دوران شاه‌عباس شروع شد. در این دوران با فرنگ آشنا شدیم و پیشرفت آنها هراسی در دل ما انداخت که بعد از صفویه این هراس شیوع بیشتری پیدا کرد، بنابراین شاعران تصمیم گرفتند در جست‌وجوی شهریاران و پهلوانان گذشته به سبک خراسانی رجوع کنند، بنابراین شروع کردند به مدح‌گویی کسانی که قابلیت مدح نداشتند و غافل از اینکه شهریاران و پهلوانان گذشته دیگر یافت نمی‌شوند.
 تکاپوی شاعران برای شکوفایی دوباره شعر بی‌نتیجه بود، کسی می‌توانست میراث‌دار حقیقی فردوسی، مولانا، سعدی و حافظ باشد و همه این میراث‌ها را به هم پیوند بزند که خارج از این دایره پرورش پیدا کرده باشد و اینجا درست هند بود که کشور مادر بود، بنابراین بیدل‌دهلوی در دامن مادر (کشور هند) نشو و نما یافت، در حالی که ما در گیرودار انقلاب مشروطه بی‌خبر از این اتفاق بزرگ بودیم.
 پیروزی انقلاب اسلامی  عامل اصلی شناخته شدن بیدل‌دهلوی در ایران است. طلیعه‌های گرایش به بیدل همزمان با انقلاب اسلامی آشکار شد،  اگرچه ممکن است برخی از ابیات بیدل پیچیده  باشد اما او همچون حافظ، مولانا، فردوسی مرجع و ملجا ماست و به ما یاد می‌دهد به جای گذشته رو به جلو حرکت کنیم.
با انقلاب اسلامی ما وارد مدرنیته شدیم، چرا که رهبر آن فقیه سیاستمدار، عارف، شاعر و فیلسوف بود که نمی‌ترسید و داعیه بازگشت به گذشته را نداشت، نه می‌گفت ولی فقیه و نه حکومت اسلامی، بلکه می‌گفت جمهوری اسلامی نه یک کلمه زیاد و نه یک کلمه کم که اگر ما امروز این جمله را هم درست درک نکنیم، کلاهی سر ما خواهد رفت.
 در نهضت شعری نیما مقدماتی فراهم آمد تا با شعر بیدل انس بگیریم. بیدل خودش اعتراف می‌کند که آنچه او آورده از آن او نیست داعیه و موهبت محمد مصطفی(ص) و امام علی(ع) است، چرا که تمام اولیا قائل به این بودند که واسطه فیض روح‌القدس هستند و از آنجا الهام می‌گیرند و به مردم تحویل می‌دهند.
بیدل کسی است که نشان می‌دهد اصل باطن است و اگر باطن درست باشد، شاعر می‌تواند در لفظ و معنا انقلاب کند».

Page Generated in 0/0058 sec