printlogo


کد خبر: 292443تاریخ: 1403/7/5 00:00
اسوه انضباط سربازی
پدر و مادر عزیزم سلام!

محمد رضا رضایی :‌امیدوارم حال‌تان خوب باشد؛ به ما که در پادگان خیلی خوش می‌گذرد. آن چیزهای سخت و طاقت‌فرسا که عمو از دوران سربازیش می‌گفت اصلا در اینجا وجود ندارد. خدایی عمو در کجا و با چه کیفیتی خدمت می‌کرده که آن خاطرات عجیب و غریب برایش اتفاق افتاده است؟ بگذریم!
خودتان می‌دانید که در پادگان نمی‌شود یک دل سیر تلفنی صحبت کرد، داد بقیه سربازها توی صف تلفن درمی‌آید؛ دفعه پیش که سرجمع چهار و نیم ساعت پشت تلفن با شما صحبت کردم، این هم‌خدمتی‌های بی‌جنبه رفتند پیش فرمانده و زیرآب مرا زدند و فرمانده هم تا یک هفته مرا ممنوع‌التماس کرده؛ برای همین اتفاقات این هفته را مکتوب به عرض‌تان می‌رسانم.
در این هفته یک اتفاق خیلی خوب برای من افتاد که مطمئنم از شنیدنش اشک شوق در چشمان شما هم حلقه می‌زند و به داشتن فرزندی همچون من افتخار می‌کنید؛ البته برای ایجاد تعلیق و افزایش حس شادی خبر خوب را در آخر نامه می‌گویم. غیر از آن خبر خوب، یکی دوتا اتفاق کم اهمیت دیگر هم افتاد که صرفاً برای پر کردن نامه می‌نویسم، اگرنه آنقدر بی‌اهمیت است که اصلاً ارزش خبری هم ندارد و قول بدهید که پس از شنیدنش اصلاً نگرانی به خودتان راه ندهید.
مثلاً اول هفته یکی از بچه‌های بانمک آسایشگاه شروع کرد به دلقک‌بازی و خنداندن بچه‌ها؛ جای‌تان خالی آنقدر خندیدم که خودم باعث شادی و خنده بقیه شدم. همینطور که داشتم می‌خندیدم، یکهو نمی‌دانم چه شد که غلت خوردم و از طبقه دوم تخت مثل گونی برنج افتادم زمین؛ گوشه لبم یک چاک ریزی برداشت. البته همانطور که اشاره کردم چاکش خیلی ریز بود و بعد از این که به هوش آمدم دیدم بچه‌ها زحمت حمل من به بهداری را کشیده و چاک دهنم را دوخته‌اند. فقط نمی‌دانم این فرمانده ما چرا باور نکرد که چیزی نشده و در راستای همان دلسوزی مرا برای سهل‌انگاری در مراقبت از خود، 24 ساعت به بازداشتگاه فرستاد.
چند روز پیش هم بالای برجک حوصله‌ام سر رفته بود و نزدیک بود خوابم ببرد؛ با خودم گفتم برای گذراندن وقت و جلوگیری از خواب، آموزش‌های نظامی کار با سلاح را تمرین کنم؛ از بین تمام آموزش‌ها، درس اطمینان از خالی بودن سلاح را انتخاب کردم و تمام مراحل را به خوبی و تمیزی انجام دادم ولی در لحظه آخر که خواستم ماشه را بچکانم یکهو تیری شلیک شد و اطمینان یافتم که سلاحم خالی نیست. گویا فقط یک مرحله جزئی را یادم رفته و خشاب را از روی سلاح برنداشته بودم. اینجا هم فرمانده‌مان به‌ جای این‌که مرا به‌خاطر انجام دادن باقی مراحل اطمینان از خالی بودن سلاح تشویق کند، چشمش همان یک اشتباه جزئی را دید و دوباره 72 ساعت رفتم بازداشتگاه و البته هزینه آن فشنگ مشقی را هم از من گرفتند.
اما خبر خوب آن که در روز سرباز، من به قید قرعه به عنوان سرباز مستحق بخشش انتخاب شدم و به دستور شخص فرمانده پادگان، 24 ساعت از ساعت‌های بازداشتگاهم در آینده کم شد؛ قول می‌دهم از این 24 ساعت بدون بازداشتگاه بهترین استفاده را ببرم و برای خانواده افتخار بیافرینم. ان‌شاءالله ممنوع‌التماسی‌ام که برداشته شد به شما زنگ می‌زنم و خیلی مفصل‌تر به تحلیل و بررسی اتفاقات پادگان می‌پردازیم.
دوستدار شما، فرزند سربازتان
 

Page Generated in 0/0057 sec