من آنکل سام هستم. امروز که ۷ اکتبر است تصمیم گرفتم خاطراتم را در صفحه خود منتشر کنم.
اولین پستم درباره ایران است، خاطرات ایران را محاله یادمان برود، عجب روزهایی داشتیم؛ گل و بلبل. هر کاری که عشقمان میکشید انجام میدادیم. محمدرضا هم به کتفش نمیگرفت، البته استیل گنگمان هم بیتاثیر نبود، خلاصه مطلب اینکه خاورمیانه روی انگشت کوچکمان میچرخید.
در تاریخ ننوشتند ما رضا پهلوی و پسرش را تیغ میزدیم که ایز نات درست، ما با این کت و شلوار و کروات میخورد کسی را سرکیسه کنیم؟! پاسخ قطعا خیر.
پهلویها خیلی دوست داشتند خدمت کنند و ما چون خارجی هستیم و چیزی به اسم تعارف در دیکشنریمان تعریف نشده دستشان را رد نمیکردیم، مثلا محمدرضا به من گفت: من شما را دوست دارم و دلم میخواهد هر جا مینگرم یک آمریکایی ببینم ما نخواستیم دلش را بشکنیم و گفتیم ۱۶ هزار مستشار آمریکایی بریزند و ریختند توی ایران.
و چون محمدرضا هم مثل همه ایرانیهای دیگر مهماننواز بود علاوه بر تامین خرج و مخارج آمریکاییها یک کاپیتولاسیون هم زد تنگش تا نشان دهد ما را چقدر دوست دارد.
البته پهلویها خیلی بیشتر از اینها به ما لطف داشتند مثلا میگذاشتند ما نخستوزیر، رئیس اطلاعات و هر مقامیکه عشقمان میکشد را برایشان انتخاب کنیم. لب کلام، ایران از ایالت خودمان هم برایمان ایالتتر شده بود به جان آبراهام لینکن از ماساچوست، شیکاگو و... برایم عزیزتر بود.
اما روز بد نبینید؛ انقلاب که شد با اردنگی ما را انداختند بیرون و یک غلط میکنید هم انداختند تنگش و گفتند: آمریکا غلط میکند.
فکرش را بکنید ما با آن دبدبه و کبکبه با آن یل و کوپال که هیچکس جرات نداشت به ما بگوید بالای چشمت ابرو است یا با یک پخ ما لباس تمیز برایش باقی نمیماند، جمهوری اسلامیاین کار را با ما بکند.
خلاصه! ما فهمیدیم که جمهوری اسلامیخیلی چغر و بدبدن هست و تا ما را از خاورمیانه بیرون نیندازد ول کن ماجرا نیست.
کجایید پهلویها که آی میس یو.