printlogo


کد خبر: 293120تاریخ: 1403/7/25 00:00
نگاهی به دفتر‌ شعر «صدایم را از پرنده‌های مرده پس بگیر» اثر لیلا کردبچه
زنانه و عاشقانه اما...

الف.م. نیساری: «صدایم را از پرنده‌های مرده پس بگیر»، دفتر شعری است از لیلا کردبچه که آن را انتشارات فصل پنجم در 72 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه شامل 37 شعر سپید کوتاه و غیر کوتاه است. شعرهای این دفتر بیشتر عاشقانه و زنانه است یا اینکه به نوعی از درد و رنج‌های زنان جامعه سخن گفته است.
برون‌رفت از نُرم زبان همیشه در شکل‌های تازه اتفاق نمی‌افتد، گاه نیز در تازه کردن مفاهیم اتفاق می‌افتد؛ خاصه وقتی این اتفاق در همه سطرهای یک شعر خود را نشان دهد. در شعر زیر که «لکنت» نام دارد، این برون‌رفت از زبان در بیان غیرمتعارف 5 سطر اول و در بیان تقریبا غیرمتعارف سطرهای دیگر اتفاق افتاده است:
«هر بار به تو فکر می‌کنم
یکی ار دکمه‌هایم شل می‌شود
انقراض آغوشم یک نسل به تاخیر می‌افتد
و چیزی به نبضم اضافه می‌شود
که در شعرهایم نمی‌گنجد
کافی‌ست تو را به نام بخوانم
تا ببیننی لکنت، عاشقانه‌ترین لهجه‌هاست
و چگونه لرزش لب‌های من
دنیا را به حاشیه می‌بَرد
دوستت ‌دارم
با تمام واژه‌هایی که در گلویم گیر کرده‌اند
و تمام هجاهای غمگینی
که به خاطر تو شعر می‌شوند
دوستت‌ دارم با صدای بلند
دوستت ‌دارم با صدای آهسته
دوستت ‌دارم 
و خواستن تو جنینی‌ست
که نه سقط می‌شود
نه به دنیا می‌آید».
لیلا کردبچه معمولا در زبان ساده نثرگونه یا زبان نزدیک به روحی که زبان محاوره را در بر گرفته، شعرهای عاطفی‌اش را سامان می‌داد و می‌دهد اما در شعر بالا به سمتی از شعر رفته که پیش از این کمتر رفته بود؛ سمتی که می‌تواند شعرهای اغلب ساده و معمولی‌اش را جانی شاعرانه ببخشد و لباسی از زبانی مناسب را بر تن‌شان کند.
ببینیم در شعرهای دیگر هم این اتفاق می‌افتد یا نه.
در واقع، اگر زبان نثر و شبه‌ محاوره را برای شعر گفتن انتخاب کنیم، معنایش این نیست که از شعر فاصله می‌گیریم یا نمی‌توان در این زبان شعر گفت، بلکه منظور آن است که حرکت زبان در ریل‌های غیر معمول، خود در همان ابتدا شاعر را به سمتی غیرمعمول سوق می‌دهد. منظور زبانی غیرمعمول و شعری غیرمعمول است؛ یعنی غیرمعمولی معقول و شاعرانه، نه هر غیرمعمولی. ببینید کردبچه در شعر «و تو باور نمی‌کنی» که زبان نثر را انتخاب کرده، چگونه به دام کنایه‌های روزنامه‌ای، البته کنایه‌های زیبای روزنامه‌ای و طنزهای معمولی کنایه‌آمیز افتاده و چقدر از شعر نخست دفتر خود دور شده است:
«نگران من نباش
بهتر از این نمی‌شوم
دیگر هیچ وقت بهتر از این نمی‌شوم
و روان‌شناس‌های دیوانه باور نمی‌کنند
و جعبه قرص‌هایم باور نمی‌کنند
و تو باور نمی‌کنی؛
من 
تنها مادری نگرانم،
مادری نگران برای دخترم
که همین روزها کفشش انگشت‌هایش را خواهد زد
و همین روزها مدادهای رنگی هم‌کلاسی‌اش
از مدادهای او بلندتر خواهد بود
نگران توام
که پشت گوشی تلفن بغض کرده‌ای
و برای صدای گرفته‌ات
دنبال بهانه بهتری می‌گردی
ـ «دیگر، هیچ وقت بهتر از این نخواهم شد»
و تو باور نمی‌کنی
گوشی را می‌گذاری و می‌روی
بهانه‌ای برای گریه بیاوری».
این نثرزدگی و کنایه و طنز تلخی که در بالا اندکی بر اثر سایه انداخته و آن را بین شعر و نثر قرار داده بود، در اثر بعدی با نام «شکلک» از همین حداقل هم خالی شده، تبدیل به یک نثر معمولی با زبانی معمولی و حرف‌های معمولی شده که هیچ، هیچ‌گونه ویژگی شعری و حتی غیرشعری نیز در خود ندارد:
«کافی‌ست روزی هزار بار
لب‌ها و دندان‌هایت را در آینه امتحان کنی
و خودت تشخیص دهی؛ کدام شکلک است و کدام خنده
کافی‌ست یادت باشد پدرت
چگونه هر شب خنده‌های مصنوعی‌اش را
در لیوان آب خیس می‌کرد
تا صبح‌ها لبخند تازه‌تری به اداره‌اش ببرد
و در آینه لبخند که می‌زد،
پاورچین پاورچین از خانه بیرون می‌رفت
تا چیزی از دهانش نیفتد.
و نیز شعرهای منثوری در دفتر «صدایم را از پرنده‌های مرده پس بگیر» دیده می‌شود که از نام‌های زیبای عاشقانه فراتر نمی‌روند و در نهایت تبدیل به شعرواره می‌شود:
«گفتی می‌آیی
و یاد اخبار هواشناسی افتادم
که لذت باران‌های بی‌هنگام را می‌بَرد
گفتی می‌آیی
و یاد تمام روزهایی افتادم
که بیهوده چتر برداشته بودم».
کردبچه، بی‌شک برای فاصله گرفتن از انواع و اقسام نثرهای خوب و متوسط و بد، ناگزیر است به نوعی از شعر نخست دفتر شعر «صدایم را از پرنده‌های مرده پس بگیر» بازگردد؛ به جایی که کارش را بلد است، چرا که وقتی شاعری در یک جا و یک نوع از شعر و در یک زبان شعری خود را به‌خوبی نشان دهد، این خود نشان از استعداد و توانایی آن شاعر دارد در خلق دوباره آثاری از آن دست و در آن حال و هوا و شاید هم بهتر از آن، بنابراین گاه این خود شاعران هستند که در انتخاب اشعارشان دقت کافی نمی‌کنند و وسواس به خرج نمی‌دهند، یا با دوستان شاعر و منتقد خود مشورت نمی‌کنند. شاید هم مخاطبان عام و عوام آنان را از انتخاب‌های شایسته بازمی‌دارد، چون عوام طبعا طرفدار آثار سطحی و معمولی‌اند و اشعار خوب و عالی را در کل نمی‌فهمند و اگر هم در بعضی اوقات اشارتی به شعری خوب دارند، حتما کسی آنان را درباره آن شعر به نوعی و تا حدی آگاه کرده است.
در شعر «گوشواره‌های مروارید» کردبچه توانسته یک زندگی سرد زناشویی را به تصویر بکشد، منتها تصویرسازی‌ها به تمامی جاندار و گویا نیستند و شعر می‌توانست مثل چند سطر آخر موجزتر و شاعرانه‌تر عمل کند و زبان روان‌تری داشته باشد. در واقع شروع و اواسط شعر چندان روشن و روان نیست و گاه زبان شعر با دست‌انداز مواجه می‌شود:
«روزی هزار بار با تو برخورد می‌کنم
و هر بار، اسمم را کجا شنیده‌ای؟
و چقدر چهره‌ام برای تو آشناست!
تقصیر چشم‌های تو نیست
که در نقطه‌های کور خانه زندگی می‌کنم
و تکرار می‌شوم هر روز
شبیه عطر بهارنارنج، روی میز صبحانه
شبیه خطوط قهوه‌ای چای
ته فنجان
و شبیه زنی در آینه
که ابروهایش را برمی‌دارد و فکر می‌کند دنیا
در چشم‌های تو تغییر خواهد کرد
تقصیر چشم‌های تو نیست، می‌دانم
این خانه، تاریک‌تر از آن است
که چهره‌ام را به خاطر بسپاری
و ببینی چگونه بوی مرگ از انگشت‌هایم چکه می‌کند
هر بار که نمی‌پرسی شعر تازه چه دارم
حق با توست
پوشیدن پیراهن حریر
و آویختن گوشواره‌های مروارید
حس شاعرانه نمی‌خواهد
و می‌شود آنقدر به نقطه‌های کور زندگی عادت کرد
که با عصای سپید، کنار هم راه برویم
و با خطوط بریل
با هم حرف بزنیم».
این شاعر در شعر «مرده‌شوها» از خوب جایی شروع کرده و با خوب مضمونی کارش را پیش برده است. در واقع تقابلی بین «مرده‌شورها» و «مرده‌شوها» ایجاد کرده است؛ آن‌گونه که می‌توان «شوها» را هم «شورها» خواند و هم «شوهرها». تصور من این بود که با شور عاشقانه یک عاشق (گوینده در مقام معشوق) شعر را به زیبایی تمام می‌کند اما او خلاف عادت رفت و به عاشقی رسید که او نیز به نوعی قدر او را نمی‌دانست و نمی‌داند. این خلاف عادت جالب بود اما شاعر  در بند آخر چندان از پس آنچه می‌خواست بگوید برنیامده و تصویرها و کلمات چندان در رساندن احساس و نگاه و کلامش یاری‌اش نکرده‌اند:
«مرده‌شوها چه می‌دانند؟
لب‌های من چقدر دوستت‌دارم را
با چهار هجای کشیده ادا می‌کردند
و انگشتانم هنگام نوشتن از تو
چگونه لای سطرها ریشه می‌دادند
چه می‌دانند؟
گونه‌هایم چگونه عطر بوسه‌های تو را
در توحّش گل‌های سرخ پنهان می‌کردند
و موهایم چگونه میان انگشتان تو
بادها را به مسیرهای تازه می‌بردند
تو اما می‌دانی
بهتر از همه می‌دانی
موهای من چقدر مشکی‌تر و بلندتر بودند
وقتی انگشتانت را
لای موهای کسی از یاد ببری
و «یادش بخیر»
سهم کوچکم از شبانه‌هایت می‌شود».
شعر «بغض کهنه» نیز در سادگی خود فرم گرفته است؛ در نثری زیبا که متن و بطنی شاعرانه و عاطفی دارد؛ مضمونی تازه و نگاهی دیگر به پدر پیری که نگران است و دختری که ماندگاری خود را کودکانه شرح می‌دهد تا تسلای خود و پدر باشد:
«در چشم‌های پدر، هر شب
کوچه آذین می‌بست
زنان همسایه کل می‌کشیدند
و پیراهنی سپید می‌رقصید
هر شب
پیراهن عروسی مادر را درز می‌گرفت
و می‌ترسید آنقدر بزرگ شوم
که پاهایم از رویاهایش بیرون بزند
نگران نباش پدر!
من هنوز کودکم
آنقدر که بارها در خانه گم شده‌ام
آرزوهایم بوی آشپزخانه گرفته‌اند
و هر کودکی می‌بینم، آغوشم تیر می‌کشد
نگران نباش!
آرزوهای من هیچ وقت، راه دور نمی‌روند
و مثل بغضی کهنه، سال‌هاست
در گلوی خانه، گیر کرده‌اند».
همین نوع نگاه و زبان در شعر بعدی با نام «واژه سرگردان» جا نیفتاده، به جز در سطرهایی چون:
«می‌خواست گیسوانم را
به دست بادی‌ترین سازهای جهان برقصاند»
یا:
«سعی می‌کنم چین‌های پیشانی‌ام را
به دامن‌شان وصله کنم».
تصویرسازی‌های کنایه‌آمیز شعر «بزرگراه» نیز در بیان سردی زندگی زناشویی یک زوج موفق است؛ چون کردبچه توانسته این بیان را نشان دهد، با تصویرهای کنایه‌آمیز؛ وقتی که یک زوج عشق را فراموش می‌کنند و در احترام گذاشتن‌های معمولی زندگی گرفتار می‌شوند و شاید هم از آن به نوعی سرشار می‌شوند! که البته شاعر در پایان، پایان قصه این زندگی سرد و بی‌عشق را با «دو استکان چای تلخ در دست» به تلخی و زیبایی نشان می‌دهد؛ به تلخی زندگی و به زیبایی شعر:
«هر روز
بزرگراهی از میان ما می‌گذرد
هر شب کوچه‌ای تاریک
که فاصله میان 2 بالش را پر می‌کند؛
بزرگراهی که مثل درختی به شاخه‌هایش
هر شب به هزار کوچه تقسیم می‌شود
و آن وقت دیگر چه فرق دارد اگر تصور دستی
هر صبح چای نخستین صبحانه مشترک را شیرین کند
یا هر ساعتی از روز
پرده‌ها را کشیده و شب را به خانه بیاورد
و خاطره‌ای دور را به یاد زنی
که هنوز رقص در پیراهنی سپید را دوست دارد
بالش‌ات را
هر گوشه از شب که خواستی بگذار
فردا
همیشه صبح زود می‌رسد
با دو استکان چای تلخ در دست».

Page Generated in 0/0071 sec