printlogo


کد خبر: 294563تاریخ: 1403/8/9 00:00
نگاهی به مجموعه ‌شعر «هفت» اثر علی فردوسی
مابین نشان دادن و گفتن

الف.م. نیساری: علی فردوسی متولد 1362، شاعری 4۱ ساله است که حتما شعرهای «هفت» را قبل از 40 سالگی سروده است. این دفتر 30 شعر دارد که 29 شعر آن غزل است؛ غزل‌های 5 تا 10 بیتی و آخرین شعر این دفتر یک قصیده 33 بیتی است به نام «سفرنامه». از آخرین شعر این کتاب که بگذریم، به غزل‌هایی می‌رسیم که مضامین اجتماعی‌ دارند؛ غزل‌هایی اجتماعی که شاعر در آن از «تاج قدرت شاهان» می‌گوید و «در صف اول بودن سربازان؛ سربازانی که اگر در جنگ نمیرند و به خط آخر هم برسند، یا جان‌فدای شاهزادگانند یا هیزم جنگ و یا مهره‌های سوخته» و... حرفی تکراری که بارها به شکل‌های گوناگون گفته شده، بعضا با تعابیر زیبا و تامل‌برانگیز. اما پرداخت علی فردوسی قابل اعتناست، خاصه بیت آخرش؛ اگر چه محتوای آن نیز بارها توسط سیاست‌اندیشان گفته شده است. با این همه شاعر توانسته از این مضمون تکراری در بخش‌هایی از شعر با تعابیری تازه و غیرتکراری مخاطب را به تامل و توجهی دیگر برساند:
«با اینکه تاج قدرت بر سر نهاده‌اند
شاهان همیشه پشت سپاه ایستاده‌اند
آنها که در ردیف جلو صف کشیده‌اند
سربازهای بی‌خبر صاف و ساده‌اند
فرقی نمی‌کنند که سپیدند یا سیاه
سربازهای جنگ همیشه پیاده‌اند
سربازها به آخر خط هم که می‌رسند
قربانیان آمدن شاهزاده‌اند
هیزم برای آتش جنگند و بعد از آن
این مهره‌های سوخته بی‌استفاده‌اند
شاه و وزیر و قلعه و سرباز و اسب و فیل
این مهره‌ها تمامی‌شان بی‌اراده‌اند
بازی ببین که در دو سوی صفحه‌ها دو مرد
با هم برای کشتن‌شان دست داده‌اند
ای مهره غریبه در این چارخانه‌ها
شطرنج‌بازها همه هم‌خانواده‌اند»
بعضی شعرهای مجموعه «هفت» در ابیات نخست محتوای اندیشه‌ورزی دارند تا اینکه کم‌کم به سمت عاشقانه شدن پیش می‌روند اما نه اغلب به سمت توقعی که ابیات نخست ایجاد کرده بودند، بلکه به سمت توصیف‌هایی می‌روند که ثمری جز ماندن در زیبایی‌های خود ندارند؛ زیبایی‌هایی که بالطبع اندازه‌ای دارند و همه در سطح و قد و قواره هم نیستند:
«از آب و گِل درآمدی و جان درست شد
حوّاترین سلاله انسان درست شد
آن آتشی که چشم تو سوزاند در ازل
افتاد در فرشته و شیطان درست شد
جوشانده گلی که تو بر موی خود زدی
تقطیر شد، عصاره عصیان درست شد
موی تو را کنار زد از صورتت نسیم
شعر سپید و نظم پریشان درست شد
یک روز تن به آب زدی، چند سال بعد
در آن مکان جزیره مرجان درست شد
ابروی تو همین که تمایل به اخم کرد
سکّاک دید و چاقوی زنجان درست شد
یک قطره از بزاق تو  بر برگ گل چکید
از آن گلاب قمصر و کاشان درست شد
از اصفهان و یزد و قم و فارس رد شدی
قُطّاب و مسقطی، گز و سوهان درست شد
شاعر نشست از تو بگوید، خراب کرد
این را بهانه کردی و پایان درست شد»
همچنین به غزل‌هایی می‌رسیم که در غزل امروز خیلی تازگی ندارند و چندان تجربه شده نیستند، انگار که جورج اورول در کتاب «قلعه حیوانات»اش به حیوانات و حشرات شخصیت انسانی بخشیده باشد. در غزل زیر علی فردوسی، کفشدوزک و مورچه و ملخ و آبدزدک، مثل انسان‌ها شغل دارند و عملکردشان انسانی است. شاید غزل زیر دلچسب نباشد و کمی گنگ و ناروشن هم به نظر برسد اما تجربه‌هایی از این دست در شعر و غزل قابل تامل و با ارزش است. حال اگر بتوان دلچسب بودن این دسته از غزل‌ها را هم تضمین کرد، طبعا با غزل برتر و بهتر و جاافتاده‌تری روبه‌رو خواهیم شد:
«بیچاره کفشدوزک پیری که سال‌هاست
فرّاش خانه‌زاد جناب هزارپاست
پاپوش دوختند برایش تمام عمر
گفتند کار اوست که یک لنگه تابه‌تاست
باید تمام مورچه‌ها کارگر شوند
وقتی تمام غلّه در انبار کدخداست
نان بیان سفره خان می‌شود ولی
گندم برای باغ ملخ‌خورده کیمیاست
باران‌شان به رفع عطش هم نمی‌رسد
جایی که آبدزدک میراب روستاست
با ذره‌بین بیا به تماشای مردمش
از دور اگر نگاه کنی باغ باصفاست
این سبز تیره را به تقاص تظاهرش
پای عقوبتی که لگد می‌کند کجاست؟»
در غزلی دیگر، این تشخص انسانی بخشیدن به حیوانات و حشرات تبدیل می‌شود به شخصیت انسانی بخشیدن به «یک برگ که هنگام رها شدن و کندن از ماندن، سبز بوده، بعد در رودخانه زرد شده اما با زنده بودن رودخانه احساس زندگی و زنده بودن پیدا کرده» و باقی قضایا تا اینکه «در آب رودخانه حل می‌شود و در نهایت به دریا می‌رسد».
به نظر من، شاعر در این شعر، هیچ توجیهی برای کندن و رهایی ارائه نمی‌دهد که حتی برعکس، سبزی را که نماد بهار و زنده شدن و زندگی است، مردگی و ماندن معنا کرده و در عوض زردی را نمادی از زنده بودن در آب و رودخانه. اشکال من بر این نگاهی که نتوانسته به روشنی بنگرد، صرفا از این رو نیست «برگ سبز نماد زندگی و بهار و شکوفایی است و از پشتوانه عظیمی از این منظر برخوردار است (که هست)، بلکه به این دلیل است که علی فردوسی برای این برعکس دیدن و در تضادی ملموس و جاافتاده، متفاوت دیدن، تمهیدی نیندیشیده است، آن گونه که «برگ زرد را نماد رفتن و زندگی دانسته»؛ یعنی حرکت معنایی و تصویرسازی بر مبنای آن، روی یک ریل غلط و نادرست به حرکت درآمده و نه تابع منطق طبیعت است و نه تابع هیچ منطقی دیگر؛ چه رسد به منطق شعر که ظرافت‌های خاص خود را دارد آن گونه که اجزای یک شعر باید از چند جهت و حتی از هر جهت به هم نزدیک و مرتبط باشند و در این مرتبط بودن زیبایی‌آفرین هم باشند و ساختار و فرم هم داشته باشند و همگی زیر لوای زبان شعر ایستاده باشند.
درست است شاعر می‌تواند و اجازه دارد در مفاهیم و کارکردها و برداشت‌ها و باورها و نگاه‌های سنتی و قدیمی و هر چیز دست ببرد، اما برای این کار باید تمهیدات گوناگونی بیندیشد. برای روشن شدن بحث و موضوع مثالی ساده می‌زنم؛ مثالی از شعر «آواز گرگ‌ها و سگ‌ها»ی مهدی اخوان ثالث که در آن شاعر «به جای وفادار بودن سگ و خونخوار بودن گرگ، سگ را چاپلوس و حقیر نشان می‌دهد و گرگ را آزاده»، و همه اینها را با نشانه‌ها نشان می‌دهد که همان منطق شعری است و طبعا برای مخاطب ملموس اما در غزل زیر از مجموعه‌ شعر «هفت» علی فردوسی این منطق رعایت نشده و فقط حرفی گفته شده است؛ بیانی بی‌نشانه‌هایی که لازمه هر شعر است:
«برگ زردی بودم و با رود جریان داشتم
مرده‌ای بودم که مثل مرده‌ها جان داشتم
قطره‌ها تشییع می‌کردند تابوت مرا
من دلم خوش بود یاران فراوان داشتم
روزگاری برگ سبزی بودم، اما بی‌قرار
پایبند ساقه بودم، میل طغیان داشتم
ذوق می‌کردم اگر شبنم به رویم می‌نشست
مثل آن حسّ عجیبی که به باران داشتم
دوستانم با بهاران شادمان بودند و من
در سرم حال و هوای برگریزان داشتم
قدر یک دل کندن از من تا پریدن راه بود
تا رهایی یک قدم از بند زندان داشتم
رود با خود بردم از یادم که من، این برگ زرد
روزگاری نسبتی با آن درختان داشتم
قطره‌ها تا ناکجا گاهی سوارم می‌شدند
قایقی بی‌بادبان بودم که مهمان داشتم
ذره ذره حل شدم در آب تا دریا شدم
در تناسخ من به این تقدیر ایمان داشتم»
اما جالب است آن اتفاقی که در غزل قبلی نیفتاده، در غزل زیر می‌افتد و توقع لازم در اغلب ابیات آن برآورده می‌شود؛ چون که شاعر برای «رسیدن»، توجیه «گرد بودن دنیا» را می‌آورد و طبعا «رسیدن» را قابل توجیه نشان می‌دهد؛ اگر چه این دور، با دور رسیدن در همین دنیا چندان جفت و جور نیست. شاید بهتر آن بود که شاعر این «رسیدن» را بیش از آنچه که نشان داده، به صورت تناسخی اما در شکلی شاعرانه نشانش می‌داد (نه آن گونه که در بیت آخر نشان داده است) و نگاهش را در «رسیدن عارفانه» استحاله می‌کرد و جا می‌انداخت؛ چون غزل زیر در عین حال که توجیه و منطق زیبایی برای رسیدن ترسیم کرده، از قدرت منطقی چندانی در همه ابیات برخوردار
 نیست:
«زمین گرد است، پس آدم به آدم می‌رسد روزی
تحمل کن عزیزم، دور ما هم می‌رسد روزی
همین‌جا می‌نشینم با دلی سوزان و می‌دانم
نسیمی از بهشتت تا جهنم می‌رسد روزی 
رها شو مثل من از قید بایدها ـ نبایدها
اگر عشق است پس محرم به محرم می‌رسد روزی
اگر عشق است می‌داند کجا ما را بخنداند
اگر عشق است پایان شب غم می‌رسد روزی
جوابم را بده با چشم‌هایت، حرف لازم نیست
زمان گفتن آن راز مبهم می‌رسد روزی
ولی وقتی زمانش شد بلند از عشق صحبت کن
که دنیا بشنود با لحن محکم می‌رسد روزی
از این بی‌هم نشستن‌های تنها دست برداریم
یقین دارم ـ اگر بسیار اگر کم ـ می‌رسد روزی
دلم را کنده‌ام از لذت دنیا و می‌دانم
که سیب سرخی از حوّا به آدم می‌رسد روزی
یکایک می‌شمارم روزهای بی‌تو را با عشق
که آن روزی که من هم دوست دارم می‌رسد روزی»
مجموعه‌ شعر «هفت» از علی فردوسی را انتشارات «نزدیک‌تر» سال 1400 و در 56 صفحه چاپ و منتشر کرده است. 

Page Generated in 0/0099 sec