printlogo


کد خبر: 294793تاریخ: 1403/8/15 00:00
مقاومت، وجه بنیادین جوامعی است که سودای تحقق تاریخی دیگر را دارند
فلسفه مقاومت در روزگار توسعه‌یافتگی-وابستگی

محمدرضا قائمی‌نیک: 1-  «زمان» نزد حکما و عرفای مسلمان، واجد ساحات مختلفی است. فی‌المثل سیدحیدر آملی، عارف سده هشتم هجری، از ۳ زمان کثیف، لطیف و الطف یاد می‌کند. با حذف ساحات مابعدالطبیعه از زمان و انحصار زمان به قلمرو سوژه انسانی، زمان منحصر به مقوله‌ای کمّی و قابل محاسبه و کنترل برای انسان شد. زمان، شرط پدیدارهای سوژه کانتی است. در اینجا دیگر نه خبری از زمان لطیف و الطف است و نه وجود، مقدم بر زمان معنایی دارد، بلکه زمان، به همراه انسان، قدیم است. به تبع این درک از زمان، تاریخ نیز منحصر به تاریخ کمّی می‌شود. از حیث آغاز، با این تحول عظیم، جهان ماقبل هبوط که زمانی غیر از زمان این‌دنیایی و غیروابسته به سوژه انسانی دارد، از ساحات وجود حذف می‌شود و هبوط، همانطور که «امیل دورکیم» جامعه‌شناس، در کتاب صور بنیادی حیات دینی و بسیاری دیگر متذکر شده است، تبدیل به فرضیه‌ای می‌شود که صرفا در «قصه‌»های ادیان الهی، مقبولیت داشت و با ظهور علوم مدرن و خرافات‌زدایی از قصه‌های ادیان، دیگر معنایی ندارد. از حیث پایان تاریخ نیز، پایان تاریخ در نگاه دینی و مابعدالطبیعه، همواره در جایی ورای تاریخ کمّی و این‌ دنیایی تعریف می‌شد که همواره باید مورد انتظار قرار می‌گرفت، در حالی‌ که با حذف ساحت مابعدالطبیعی از زمان و تاریخ، لحظه پایان تاریخ نیز، درون‌ماندگار (Immanent) در تاریخ کمّی می‌شود. در این لحظه است که ایده ترقی (The Idea Of Progress) به‌ عنوان هسته اصلی نظریات و فلسفه‌های تاریخ غرب مدرن در سده‌های ۱۸ و ۱۹ سر برمی‌آورد. ایده‌ای که با بسط منطق علوم طبیعی مدرن به قلمرو تاریخ، هم آغاز، هم میانه و هم پایان تاریخ را قابل محاسبه با سنجه‌های کمّی می‌داند. 
2-  با این‌ حال فارغ از این نتایج مابعدالطبیعه، با حذف ساحت مابعدالطبیعه از زمان و انحصار آن به زمان کمّی، تنوع و تکثر جوامع در تاریخ، لاجرم به تقدم و تاخر نسبت به پایان تاریخ متوقف می‌شود. به‌ تعبیر «فردریش هگل» حقیقت، کل و پایان است بنابراین جامع اجزای متضاد ماقبل خود است. این درک از زمان و تاریخ، لاجرم جوامع را نسبت به نقطه پایان، بر اساس شاخصه‌های کمّی می‌سنجد و ارزیابی می‌کند. جوامع توسعه‌یافته، پیشران نقطه پایان‌ تاریخ و معیار سنجه‌های توسعه‌یافتگی در تاریخند و جوامع متکثر دیگر، بر اساس آنات متغیر تاریخ کمّی و سنجه‌های قابل محاسبه، در مسیر توسعه‌یافتگی‌اند. با این معیار و ملاک، جایگاه و موقف تاریخی جوامع در حال یا در مسیر توسعه، همواره با نقطه متغیر پایان تاریخی معین می‌شود که جوامع توسعه‌یافته به آن تشخص می‌بخشند، بنابراین تعیین جایگاه در حال توسعه‌ها، «وابسته» به نقطه توسعه‌یافتگی‌ای است که خود توسعه‌یافته‌ها مشخص می‌سازند. ما در ورای تاریخ، در ساحت فراکمّی تاریخ، در ابعاد مابعدالطبیعه آن، هیچ معیار و ملاکی برای پیشرفت تاریخ نداریم و نقطه پایان تاریخ، حلول‌یافته و درون‌ماندگار در تاریخی است که توسعه‌یافته‌ها، «به‌روز»ش می‌کنند. به‌روز بودن (Up Date) نه یک صفت عارضی، بلکه قوام‌بخش همه دستاوردهای جهان مدرن غرب است؛ علم به‌روز، اقتصاد به‌روز، صنعت به‌روز، انسان به‌روز و جامعه به‌روز و البته مراد از «روز»، پایان تاریخی است که به درون تاریخ غربی، تقلیل یافته و درون‌ماندگار شده است. به این جهت، «وابستگی»، همانطور که بسیاری از نظریه‌پردازان منتقد توسعه نظیر «پل باران» متذکر شده‌اند، سویه دیگر توسعه‌یافتگی است. با حذف ساحت مابعدالطبیعه زمان و تاریخ و کل هستی و انحصار آن به ساحت این ‌دنیایی، تکثر و تنوع جوامع ناگزیر در رابطه متضاد و متضایف توسعه‌یافتگی - وابستگی قابل توضیح است. در تاریخ تک‌ساحتی و فاقد ابعاد مابعدالطبیعه، یا باید هرگونه تکثر و تنوع جوامع را منکر شد یا ناگزیر، باید این تکثر و تنوع را در رابطه توسعه‌یافتگی - وابستگی توضیح داد. این رابطه صرفا یک رابطه سیاسی نیست، بلکه ناظر به نحوه هستی و بودن جوامع مذکور است. در این تلقی از زمان و تاریخ، همانطور که دکتر «ادوارد سعید» در قالب توضیح شرق‌شناسی متذکر می‌شود، شرق، تبدیل به شرق غربی‌ها می‌شود و مادامی که از این دیدگاه به جهان بنگریم، شرق، چیزی جز شرق غربی‌ها نیست و چون، غرب، عین توسعه‌یافتگی و تحقق‌بخش پایان تاریخ است، شرق غربی‌ها، چیزی جز عقب‌ماندگی در تاریخ غربی که تاریخ جهان است، نخواهد بود. عقب‌ماندگی، صفت عارضی شرقی‌ها نیست، بلکه نحوه وجود ضرورت‌یافته آنها در تاریخ غربی است. اگر فلسفه تاریخ هگل را عین مابعدالطبیعه او بدانیم، آنگاه روشن خواهد شد به حسب ضرورت‌های تاریخی، در جنگ‌های ایران و یونان، تمدن از ایران به یونان منتقل شد و بعد هم در جهان غرب، پس از تجربه مسیحیت قرون وسطی، در دوره مدرن به اوج رسید. به حسب این ضرورت تاریخی، شرق، همواره عقب‌مانده غرب خواهد بود. تاریخ شرق، بالضروره، ذیل تاریخ غرب است. 
3-  با لحاظ ضرورت تاریخی‌ای که با جایگزینی فلسفه تاریخ به‌جای مابعدالطبیعه سنتی، تبدیل به عامل هستی‌بخش جهان معاصر شده است، راه گریزی از این ضرورت، مگر با پذیرش عدم و حذف از تاریخ بشری، وجود ندارد. امتناع از این ضرورت تاریخی، به ‌معنای پذیرفتن امتناع اندیشیدن است. ساکنان جهان سنت، «امتناع اندیشه» در جهان مدرن دارند، بلکه ممتنع‌الوجودند یا در بهترین حالت، تاریخ، مادامی که به منطق وحیانی سنت مقید بماند، در «مسیر» زوال و انحطاط است و به‌ میزانی که از این اندیشه سنتی، گسست می‌یابد، در مسیر ترقی تاریخی قرار می‌گیرد. از این حیث، پذیرفتن این ضرورت تاریخی یا اعراض از آن، به ‌معنای پذیرفتن بازی مرگ و زندگی است. استقلال از این مسیر تاریخی گریزناپذیر، معامله بر سر مخاطره‌ای است که شاید در سوی دیگر آن، حیاتی دوباره باشد و شاید، نیستی محض. این نحوه نیستی و مرگ، البته به دلیل ماهیت ضرورت تاریخی، با مفهوم «استقلال» گره می‌خورد اما در جایی که ضرورت هستی‌شناختی، در چارچوب توسعه‌یافتگی-وابستگی معنادار است، استقلال، در حقیقت «استقلال از وابستگی» و «مقاومت» در برابر آن است، بنابراین استقلال از وابستگی، به معنای خروج از تاریخ ضرورت‌یافته توسعه‌یافتگی -وابستگی است. استقلال از این تاریخ، یعنی استقلال از وابستگی، همراه با نفی ضرورت دیالکتیکی میان توسعه‌یافتگی - وابستگی است و نفی ضرورت در دیالکتیک، چون امکانی در میان نیست (یا ضرورت و امکان، هر ۲ به امکان سپرده شده‌اند)، به معنای امتناع است. 
4- با این‌ حال پذیرش مخاطره استقلال، اگرچه از منظر تاریخ توسعه‌یافتگی - وابستگی، عین مرگ و نیستی و نابودی است، شکل‌ دیگری از تاریخ و توجه مجدد به ابعاد مابعدالطبیعه زمان و تاریخ، امکان‌های متعددی را برای انسان می‌گشاید. در جهانی که زمان و تاریخ، واجد ابعاد مابعدالطبیعه است، همان‌طور که «توماس باور» متذکر شده، «فرهنگ چندمعنایی» امکان توضیح تنوع و تکثر جوامع را فارغ از الگوی وابستگی ارائه می‌دهد. در این جهان، توسعه و پیشرفت، تشدید وابستگی نیست، بلکه گسترش استقلال است. وابستگی در جهانی که طبیعت و مابعدالطبیعه در ارتباط با یکدیگر شکل می‌گیرند، عین وابستگی به مابعدالطبیعه است بنابراین پیشرفت آن، گسترش «استقلال از وابستگی به این‌دنیا» است. تعالی انسان سنتی و پیشرفت او در این مسیر، عین استقلال از دنیا و مافیها است. در این جهان، معیار و ملاک حقیقت، نه در پایان تاریخ حلول‌یافته و درون‌ماندگار در جهان که موجد وابستگی همه ابنای بشر، به‌ نقطه پایانی این‌دنیایی و مادی است، بلکه در نسبت با حقیقت مابعدالطبیعه شکل می‌گیرد که در عین حال، وسعت وجودی او در سرتاسر تاریخ باطنی است. 
5- با این مقدمات شاید بتوان دریافت استقلال و مقاومت، در جهانی که ضرورت تاریخی آن، عین وابستگی - توسعه‌یافتگی است، همراه با مخاطرات مرگ و زندگی یا هستی و نیستی خواهد بود. اگر بپذیریم موضوع فلسفه، وجود و احکام وجود است و ضرورت، امکان و امتناع از جمله این احکامند، در جهانی که ضرورت و امکان و امتناع، در ضرورت‌های تاریخی توسعه‌یافتگی - وابستگی تعریف می‌شود و هستی، به هستی این‌دنیایی فروکاسته و غایت آن، درون‌ماندگار است، توضیح مفاهیمی مانند مقاومت و استقلال، ناگزیر توضیحی فلسفی می‌طلبد. مقاومت، وجه بنیادین و هستی‌شناختی انسان‌ها و جوامعی است که مخاطره گسست از جهان توسعه‌یافتگی -وابستگی را پذیرفته‌اند و سودای تحقق تاریخی دیگر را دارند؛ تاریخی که مسیر این‌دنیای آن، گسسته از عوالم قبل و بعدش، معنادار نیست.

Page Generated in 0/0074 sec