«الهی تب کنم شاید، پرستارم تو باشی»
شاعر با آرزوی مریضی برای خود، شعر را آغاز میکند که دو گمان برای آن وجود دارد.
گمان اول؛ شاعر مریض است (یا همان مرض دارد!) که برای خود آرزوی مریضی میکند و باید به تراپیست مراجعه کند.
گمان دوم بر این است که شاعر دچار مرض عشق شده که با توجه به ادامه شعر گمان دوم قوت پیدا میکند.
او در ادامه خواستار این است که فرد مجهولی که احتمالا عاشق اوست از او مراقبت و پرستاری کند که نشان میدهد فرد مورد نظر پرستار است.
«تو» در اینجا استعاره از فرد مورد نظر دارد.
«طبیب حاذق این قلب بیمارم تو باشی!»
شاعر هنوز به عشق خود نرسیده توقعاتش طبقطبق است و از همین حالا انتظار دارد که فرد مدنظر تلاش کند پزشک بشود که احتمالا به خاطر سختی بسیار زیاد شغل پرستاری چنین توقعی دارد.
او تخصص آن را هم مشخص کرده و میفرمایند باید پزشک قلب باشد، آن هم یک پزشک متخصص معمولی نه! یک پزشک نامبر وان.
ضمیر میم در (این قلب بیمارم) به شاعر برمیگردد. شاعر مشکل قلبی دارد و در پی رفت و آمد به بیمارستان پرستار مورد نظر را دیده و پسندیده است.
او میخواهد هم با شخصی که به آن علاقه دارد ازدواج کند هم با ادامه تحصیل او در رشته پزشکی در تخصص قلب، هزینههای دکتر رفتنش را کاهش بدهد.
در کل شاعر محترم هم خدا را میخواهد هم خرما را!
«میدونی میشکنه!»
«این قلب من در کنج سینه»
«اگه بیدار بشم و بازم به بالینم نباشی!»
آنچه از ظاهر امر پیداست شاعر با حبیب در فیلم لیسانسهها نسبتی دارد چرا که از تلاشهای پرستار زحمتکش بیمارستان برداشت عشق و عاشقی کرده و حالا که بیدار شده و میبیند شیفت پرستار تغییر کرده و پرستاری با سیبیلهای از بناگوش در رفته مانند عباسآقا قصاب بر بالینش است و دارد وضعیتش را چک میکند، قلبش تکهتکه شده و شکسته است.
«لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا»
«لا» در زبان عربی حرف نفی و در زبان فارسی برابر با «خیر» و «نه» است. در اینجا شاعر پیوسته میگوید: «نه» که نشان میدهد او نمیخواهد بپذیرد که شخص مورد نظر صرفاً در حال انجام وظایفش بوده و حتی آن آمپولی که به بیمار چکانده و بیمار را مانند مار در خود پیچانده از روی وجدان کاری بوده است.
«نمیترسم اگر در راه عشقت زا به راه شم!
نمیترسم اگر قربونی عشق تو باشم»
شاعر در اینجا از شجاعتش در راه عشق سخن میگوید و حالا که پرستار شیفتش به پایان رسیده و رفته دلتنگ شده است.
او از توقعات بیجای خود کوتاه آمده و میگوید زا به راه شدن، بدخوابشدن و بیشام و ناهار ماندن بابت شیفتهای بیمارستان را هم به جان میخرد.
قربانی، استعاره از موش آزمایشگاهی دارد و شاعر میخواهد رگهای خود را صرف کسب تجربه بیشتر و رشد شغلی شخص مدنظر تقدیم محبوب کند شاید از این طریق بتواند مُخش را بزند و بالاخره سر و سامانی بگیرد.
«تو یه باغ گلی بزار که من خار تو باشم
بزار تا آخر عمرم گرفتار تو باشم»
در اینجا بیمارستان به باغ و گل به پرستار مدنظر تشبیه شده و خار نیز به موش آزمایشگاهی.
شاعر میگوید من مانند موش آزمایشگاهی میشوم و حتی میتوانی سرم بزنی و بگذاری تا آخر برود و ببینی که آیا هوا وارد رگ شده و میمیرم یا نه.
او در پایان شعر بالاخره مستقیم به عشقش اعتراف میکند.
او میگوید که اصلا لازم نیست پزشکی هم بخواند همچنین ادعا میکند که میخواهد تا آخر عمر با همه گرفتاریهای شغل پرستاری کنار بیاید و تمام رگها و مویرگهایش را در راه این عشق فدا کند.