گفت یک موشک جنگنده صهیونیِ هار
به پدافندِ سرِ مرزِ سراسر ایثار
آمدم خدمتتان با سبد سوغاتی
نصفه شب تازه کنم با رفقا یک دیدار
نیست فکرم به جز آبادی و آزادیتان
جامه صلح تنم هست نه رخت پیکار
لطف کن زیر سیبیلی سفرم را رد کن
چشم درویش کن از ماشه دو دستت بردار
تا پدافند شنید این سخنان قهقهه زد
دست زد بر کمر و گفت مگس گمشو کنار
قسم حضرت عباس تو جز لافی نیست
زده بیرون دُم آن شیء که کردی انکار
جامه رزم تو این نیست که موشک هستی؟
موش!! از روی دُمِ شیر ژیان پا بردار
بگذاری قدمت را سر مرز وطنم
میزنم سمت تو با تندر و خیبر رگبار
رفت دستش به سوی ماشه و موشک غش کرد
گفت خب تیر بخور بعد برو سمت مزار