وارش گیلانی: مجموعه شعر «و چای دغدغه عاشقانه خوبیست» از حسن صادقیپناه را انتشارات نیماژ در 83 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این دفتر 35 غزل دارد. غزلهایی با نام سارا، کولاک، غریبه، زمستان، عریضهای برای مرگ، از صفحههای قدیمی، قهوهخانه، عاشقانهای با مرگ، هوای کرج، شب خلیج، بم و...
از نام غزلها پیداست که با غزلهایی متنوعی روبهروییم؛ از غزلهای عاشقانه تا غزلهای اندیشهورز، مرگاندیش و غزلهای اجتماعی، شاید هم غزلهایی که کموبیش نگاهی فلسفی دارند.
البته مهم خود شعر و غزل است؛ یعنی اینکه ابتدا شعر باید شعر باشد، حالا چه عارفانه و عاشقانه و چه فلسفی و اجتماعی، یعنی مهم شعریتِ شعر و رعایت موازین شعر است که برخلاف هر موازینی دست و پای شاعر را نمیبندد، بلکه رعایت آن موازین، دست شاعر را برای بهتر سرودن باز میگذارد و پای شاعر را برای رفتن به جهانی ناشناخته و قابل کشف رهوار میکند و چشم شاعر را به افقهای دور و دور از دسترس میکشاند.
غزل نخست با نام «سارا» که عاشقانه است؛ نشان از تسلط شاعر در غزل گفتن دارد اما نشانههایی از آگاهانه گفتن در این تسلط نیز دیده میشود. در واقع، منهای بیت اول که جوششی و ناخودآگاه سروده شده؛ مابقی ابیات کموبیش از پیش اندیشه شدهاند، چون نه شور بیت نخست را دارند و نه حرفی برای گفتن و نه تصویر خاصی برای نشان دادن، احساس هم در اغلب ابیات میلنگد، آنگونه که مخاطب احساس میکند که انگار نه انگار دارد غزل عاشقانه میخواند، زیرا غزل، گاه با احساسهای اندک پیش میرود. بیتهای چهارم و پنجم و ششم هم کمرمقاند:
«به ابرها زدهام تا ببارمت سارا
به رودهای جهان میسپارمت سارا
و چشمههای سبلان را سبک نکردند آن...
دوباره آمدهام تا ببارمت سارا
پر از شکوفه و باران شود خیالم اگر ـ
میان گریه به خاطر بیارمت سارا
منم! عروس ارس!
من ـ شبان دلداده ـ
هنوز هم به خدا دوست دارمت سارا
قسم به عشق تو یک شب به آب خواهم زد
مرا مباد که تنها گذارمت سارا
غزاله سبلان! ای عروس دریاها!
به رودهای جهان میسپارمت سارا»
در غزل دوم نیز همین کمرمقی وجود دارد؛ مثلا در بیتی که «برای تکان دادن بغض شهر، یار طلب میکند»! مگر بغض شهر تکان دادنی است؟! تعبیر بسیار بیتناسب و نامربوط است. وقتی هم اصلیترین و تنهاترین تعبیر در یک بیت دچار چنین مشکلی میشود، باید فاتحه آن بیت را خواند، و اگر هم غزلی دچار چنین تعابیر و ابیاتی شود، باید فاتحه آن غزل را هم خواند. بعد میگوید: «عابران این شهر به چشمان باران ناسزا میگویند. گاه یک معنا و مفهوم عادی هم نمیتوان از این مثلا تولید هنری بیرون کشید:
«... و پژمرده در روزگار من و تو
شکوفه، شکوفه، بهار من و تو
بیا ای برادر! گره خورده با هم
شب و جاده و کولهبار من و تو
برای تکان دادن بغض این شهر
نشد یک نفر نیز یار من و تو
ببین! ناسزا میدهند عابرانش
به چشمان باران ـ تبار من و تو
و مردی که جان داد در باد میگفت
که دیگر تمام است کار من و تو
نه مردی، نه اسبی، نه تاری، تفنگی
چه مانده از ایلوتبار من و تو
غزلهایی از خون، غزلهایی از اشک
همین است داروندار من و تو
به هر زخم ما پایکوبیست در شهر
لگدمال شد اعتبار من و تو
بهپا میشود آخرین پایکوبی
همین روزها بر مزار متن و تو
پر از زوزه گرگ و کولاک برف است
زمستان، زمستان، بهار من و تو».
با توجه به 2 غزل قبلی، غزل «غریبه» با زیباییهایی همراه است؛ با تعابیری که متناسب با فضای غزل شکل گرفته است. غریبه کنایه از کسی است که در شهر غریبه است؛ زیرا با این شهر سنخیت و نقطه مشترکی ندارد. شاید هم شاعر میخواهد غریبه بودن انسان را در جهان امروزی نشان دهد! با این همه، یک شکل کلی در غزل وجود دارد و آن اینکه انگار شاعر از یک غریبه در دهههای 30 و 40 و قبلتر از آن حرف میزند؛ در صورتی که این تصور از غریبه در شهرهای امروزی، خاصه شهرهای بزرگ، دیگر معنایی ندارد؛ وقتی که هر غریبهای امروزه میتواند خود را در این شهرها گم کند و حتی به نوعی خود را در آن جا بیندازد.
در واقع خیلی نمیتوان چنین غریبهای را در جامعه امروزی تصور کرد. شاعر باید به بار غربت غریبه در این غزل به نوعی دیگر و بهتر میافزود، تا تصور غریبه بودن و غریبهشده در جهان امروز برای مخاطب ملموستر جلوه کند.
با همه این حرفها، نوستالژی و بار غربت خاص و سنگینی در این غزل جاری است که آن را نه در همه جزئیات، بلکه در کل خاص میکند:
«دشنام داد پنجرههاشان غریبه را
دادند دست باد و زمستان غریبه را
از قهوهخانه آخر شب باز میکشند
شب ـ پرسهها به سمت خیابان غریبه را
از پشت حجم دودگرفته، نگاهها
تعقیب میکنند کماکان غریبه را
تحقیر میکنند درختان حاشیه
فوارههای مضحک میدان غریبه را
همپای گریههاش، خیابان برفپوش
میبرد لحظه لحظه به پایان غریبه را
بستند چشم پنجرهها را تمام شهر
پیچیدهاند لای زمستان غریبه را»
در غزل «گهوارهای در باد» نیز ابیات پرتصویر و پرتخیل و نکتهگو، گاه از پس کارشان برمیآیند و گاه نه، و در این حال است که غزل بین هوا و زمین معلق میماند، یعنی غزلی بین خوب و بد.
بیت اول غزل زیر، مقدمه مناسبی است و به نوعی دربرگیرنده کلیت غزل. بیت دوم کمی گنگ است؛ زیرا معلوم نیست که منظور شاعر از «تو پشت باد زاده شدی» چیست، مگر اینکه خودمان یک چیزی به نافش ببندیم و معنایش کنیم. بیت سوم تصویر زیبایی دارد اما کلامش سست است؛ چون که شاعر در بند وزن یا از روی ناتوانی میگوید: «که ناگهان حرکت میکنند بر سرمان»؛ یعنی فرشتههای مرگ حرکت میکنند بر سرمان؟! مفهوم نیست. شاید شاعر باید خیلی راحت میگفت: «فرشتههای مرگ بالای سرمان در حرکتند یا حرکت میکنند»؛ چون که «حرکت میکنند بر سرمان» معنا ندارد؛ زیرا «بر سر فرود میآیند»، بر آن حرکت نمیکنند. یعنی جمله مشکل دستوری هم دارد؛ از این رو نامفهوم و گنگ است. از این رو، چندان معلوم نیست که اینگونه مشکلات را که در سراسر مجموعه شعر «و چای دغدغه عاشقانه خوبیست» وجود دارد، باید به حساب ناتوانی شاعر بگذاریم یا به حساب بیتوجه و بیدقتی؟! اگر چه هر دو شکلش، در صورت شکل و اصل مساله فرقی ایجاد نمیکند.
ابیات دیگر کموبیش زیبا، درست و جا افتادهاند:
«بخواب کودک من! پشت پلک خویش بمان!
بمان به خواب خوشت، چشم وا نکن به جهان!
تو در غبار، تو در پشت باد زاده شدی
و گاهواره تو جادههای بیپایان
ستارهاند؟
نه!
آنها فرشته مرگند
که ناگهان حرکت میکنند بر سرمان
به دوش میکشد آرام با تنی زخمی
نشان فاجعه را ماهِ سرخ سرگردان
فقط قیافه غمگین گرفتهاند، نخور ـ
فریب چهره این ابرهای بیباران
دوباره نان و گلوله برایت آوردند
بخواب کودک من! اعتنا نکن به جهان!»
غزل «عریضهای برای مرگ» هم همان وضعیت غزل قبلی را دارد؛ با این فرق که اندکی از آن بهتر است؛ غزلی که از بیت اول تا چهارم با روایتی پنهان و استحکام خوب پیش آمده و مخاطب را با خود همراه میکند؛ ناگهان در 2 بیت آخر، غزل وا میرود؛ یکی با بیت معمولی و دوم با رمانتیکی سطحی:
«اگر چه بال گشوده فراز افلاکم
هنوز عاشقم و دل سپرده خاکم
که مرگ هم نتوانست داغ عشقت را
ز خاطرم ببرد، آنچنان که تریاکم
ببین مچاله این آسمان شدم بیتو
کجایی عشق زمینیم؟ خوشه تاکم!
کجایی و به که دل دادهای و یار کهای
شراب نوش لبت کیست؟ عشق ناپاکم!
بگو چه بر سرم آوردهای که گریه کنند
تمام شهر از این سرگذشت غمناکم
به دست کیست در این پنجشنبه غمگین
گلایولی که نیاوردهای سرِ خاکم؟!»
صادقیپناه گویا در غزلهای اجتماعی موفقتر است؛ زیرا رویای جوانی مادر را در غزل «بهار تار» به زیبایی تصویر کرده است؛ تصویری که خود تصویری گویا از زنان و مادرانی است که رویاهایشان بر باد رفته است؛ آن هم نه چون قهرمان رمان «بر باد رفته»، خیلی شیک، وزین، رمانتیک همچنین اندوهگین، بلکه بسیار واقعی و سخت و دردآلود و حتی محقرانه؛ آنگونه که نه چیزی از زنانگی و مادرانگی خود فهمیدند و نه از این همه چیزی برایشان باقی ماند تا بتوانند رسالت و احساس مادری و زنانه خود را نشان دهند، یا لااقل بهتر و درستتر نشان دهند.
حسن صادقیپناه در غزل زیر بخوبی و زیبایی این قصه پرغصه و نوستالژیک را به طور ملموس و عینی، داغِ دل کرده و نشان داده است:
«میان چادر خیس از برف، بهار در صف نانوایی
زنی که یخزده بر لبهاش، ترانههای شکوفایی
به هیچ چیز حواسش نیست، به دوردست میاندیشد
به ابتدای بلوغ و عشق، که در نهایت زیبایی
به خواب قصه بیبی رفت، به رقص تند خودش آشفت ـ
سکوت و خواب صدفها را، پریِ کوچک دریایی
میان رقص و جنون ناگاه، شبی ز گوشه اقیانوس
کسی گرفتش و با خود برد، به قصرهای مقوایی
نشد مطابق میل خود، غزل کند شب برفی را
در اشتهای بخاری سوخت، بهار شاعر رویایی
و پیت نفت کشید او را، تمام عمر به دنبالش
جوید پنجه پایش را، دهان پاره دمپایی
به دوردست میاندیشد، به هیچ چیز حواسش نیست...
ـ گذشت نوبت تو مادر! کمی بجنب! کجاهایی!
گرفت بقچه نانش را، به سمت خانه قدم برداشت
دوباره پر شده بود از برف، دهان پاره دمپایی
رسیده بود به قصری تار، پریِ رنج، پریِ کار
تمام قصه او این بود: «هزار و یک شب» یلدایی
ـ بهار خسته چه میدوزی؟ بهار تار چه میبافی؟
ببین گذشت شب از نیمه! برای خواب نمیآیی؟»
در واقع این غزل از بس خوب است، دلم نمیآید اشکالهای کوچکش را بازگو کنم.
اما غزل «روزنامههای ننوشته» هم یک غزل روایی است؛ یک غزل روایی پرتصویر و شبهسینمایی که از «دسته گنجشکها شروع میشود و تکه ابری گوشه ایوان، تا میرسد به نگاه منتظر خیره به خیابان، بعد تلفیق زیبای پریدن روزنامهها از دکهای قدیمی و گنجشکها تا...»
غزل مد نظر در بیتهای میانی، کمی به گنگی و نامعلومی دچار میشود؛ از آن روی که خودِ این ابیات نیز چندان قوی و بیانگر و روشن نیستند؛ ابیات پنجم تا آخر:
«میان گنجشکهای خیس و هراسان
نشسته تکه ابری کبود گوشه ایوان
که سالهاست نشستهست روی صندلی خود
نگاهِ منتظرش خیره مانده روی خیابان
نگاه منتظرش بین عابران میچرخد
و میرود جلوی دکه قدیمی میدان
نگاهِ منتظر و روزنامههای مکدر
به شکل دسته گنجشک میپرند به ایوان
و باز هم خبری نیست، پیرتر شدی این بار
بیا و دست بکش مادر از ادمه باران
کلاه و شال ببافی که چه؟! خیال نباف آه...
کدام گونه سرمازده؟! کدام زمستان؟!
و او نمیداند، روزنامهها ننوشتند
تمام شد نفس جمله پشت نقطه پایان
و او نمیداند عکس کوچکش میگرید
میان جیبِ لباسی کبود گوشه زندان
ادامه میدهد او قصه را برای دل خود...
به دست باد رها روزنامههای هراسان
ادامه میدهد و قطره قطره شیون سرخی
هنوز میچکد از دکه مچاله میدان»
دیگر اینکه در یک غزل 10 بیتی نادرست است که شاعر در 6 بیتش از هر کدام از قافیههای هراسان، میدان و ایوان دوبار استفاده کند؛ آن هم گاه تنها با فاصله دوبیت از هم. در واقع، شاعر اگر عمدی هم در این کار داشته، نام آن را ابتکار نمیتوان گذاشت که راه را غلط و اشتباه رفته است، زیرا دستگاه زیباییشناسی شعر کلاسیک میدانسته و با قرنها تجربه به این نتیجه رسیده که کی، کجا و چطور باید قافیه را رعایت کند.